خبر خوب

امروز باید میومدیم شهر ، چند تا کار مهم داشتیم ، به همین خاطر صبح زودتر صبحونه خوردیم و حاضر آماده شدیم و هرچی رو که لازم داشتیم برداشتیم و منتظر شدیم تا عمو حسین و فرنگیس زن عمو با ماشین ( ال نود ) مینا بیان دنبالمون ، ساعت هشت بود که اومدن جلو در خونه باغ و زنگ خونه رو زدن ، منو مینا و پدر و مادرم رفتیم جلو در، بعد سلام و صبح بخیر ، با پدر و مادرم روبوسی و خداحافظی کردیم و نشستیم داخل ماشین ، زن عمو پشت فرمون بود و عمو کنارش ، منو مینا هم صندلی عقب نشستیم ، زن عمو از آینه نگاهمون می کرد و می خندید ، مینا پرسید مامان به چی می خندی ؟ فرنگیس زن عمو گفت ؛ لذت می برم اینطور شیک و پیک کردید و آروم نشستین کنار هم ، مینا خندید وگفت ؛ خوب ما هم لذت می بریم تو و باباجون کنار هم نشستین ! عمو یاد حرف های دیروز منو مینا افتاد و خنده اش گرفت و گفت ؛ ما رو باش که فکر می کردیم دخترمون دیگه مهر كسي رو به دلش راه نميده و عاشق نمیشه و می خواد مجرد بمونه ، مینا گفت ؛ باباجون این چشمِ که مي بينه اما دل كه بايد عاشق بشه و بپسنده ! من هم مسعود جانم رو كه ديدم ازش خوشم اومد و بعدش هم خوب ديگه ، زن عمو خنديد و گفت ؛ بله ديگه صبح ميرفتي سركار بعدازظهر بخاطر مسعود ميومدي روستا ، خستگي نمي فهميدي ؟ مينا گفت ؛نه ! براي چي ؟ وقتي كه فهميدم مسعود كيه و دايي و زن دايي ازش تعريف كردن تصميم خودم رو گرفتم سعي كردم هر جوري هست باهش روبرو بشم و يه جورايي دلش رو بدست بيارم ، خدا رو شكر كه هموني شد كه مي خواستم ، الانم از زندگيم خيلي راضي هستم ، عمو خنديد و گفت ؛ خدا رو شكر ما هم خوشحاليم . ساعت نه شده بود كه رسيديم شهر ، يه راست رفتيم خونه مون و عمو و زن عمو رفتن خونه خودشون تا مدارك ماشين عمو رو بردارن و عمو و من با ماشين خودش بريم دنبال كارامون تا ماشينش هم يه راهي رفته باشه ، من هم وسايلي رو كه از روستا آورده بوديم رو آوردم داخل خونه گذاشتم ، مينا و زن عمو چند جايي كار شخصي داشتن با ماشين مينا رفتن ، منو عمو هم سوار اُپتيماي عمو شديم و رفتيم مركز شهر ، اول بيمه تويوتاي منو ال نود مينا و اُپتيماي عمو رو تمديد كرديم تا خيالمون راحت بشه ، بعدش رفتيم شركت تهيه و توزيع نهال و قرداد هزار تا نهال ميوه رو بستيم و يه پيش پرداخت رو هم دادم ، البته چند سالي هست كه از اين شركت نهال تهيه مي كنم و منو خوب شناختن كه اهل چک و نسیه نيستم واونها هم سعي مي كنن به تعهدشون خوب و به موقع عمل كنن ، خلاصه بعد رفتيم پمپ بنزين و عمو باك ماشين رو پُر كرد ، پرسيدم عمو مگه مي خواهي از اين به بعد سوار بشي ؟ عمو گفت ؛ نه عموجان ، مي خوام موقع برگشتن به روستا اين رو بيارم يكم راه رفته باشه جمعه ميدم مهدي با خودش برمي گردون ، گفتم ؛ آره ! اونطور توي هواي آزاد زودتر از بين ميره شما هم كه لازم نداريد ، خلاصه بعدش رفتيم آرايشگاه ، عمو كه موهاي پرپشتي داره و يه ماهي ميشد اصلاح نكرده بود نشست روي صندلي اصلاح و آرايشگر شروع كرد به كوتاه كردن موهاي سر عمو ، بعد ريش و سبيلش رو هم از ته اصلاح كرد و گفت ؛ نبايد پيش زن عمو كم بيارم ، بعد نوبت من شد و من هم موهاي سرم و كوتاه كردم ريش و سبيلم رو از ته اصلاح كردم ، عمو خنديد و گفت ؛ مينا ايراد نگيره ؟ گفتم ؛ اجازه اش رو گرفتم ! عمو گفت ؛ واقعاً ؟ گفتم ؛ بله صبح بهش گفتم ، مينا هم گفت هر جور كه دلت مي خواد اصلاح كن ، فقط من باهت احساس غريبي نكنم ، عمو خنديد و گفت ؛ عجب خوب دخترم ازت زهر چشم گرفته ، گفتم ؛ چه جورم ! خلاصه كارمون توي آرايشگاه تموم شد و سوار ماشين شديم برگشتيم خونه ، عمو رفت حموم خونه خودش ، من هم اومدم خونه خودمون و لباس هام رو عوض كردم و لباس ورزشي تنم كردم و همه در و پنجره ها رو باز كردم و ملافه هايي رو كه روي مبل ها و تلويزيون و سرويس غذاخوري و سرويس خواب و هرچي كه بود جمع كردم بردم داخل حياط تكون دادم ، كلي گرد و خاك روشون نشسته بود ، آخه دوماهي ميشد كه نيومده بوديم ، با اينكه در و پنجره ها بسته بود خونه پُرگرد و خاك شده بود ، خلاصه جارو برقي رو روشن كردم و افتادم بجون اتاق ها از فرش گرفته تا موكت و هر جايي كه خاك نشسته بود ، حسابي جارو كشيدم ، تازه اين اول كار بود بعدش دستگاه بوليور ( باد) رو روشن كردم افتادم به جون وسايل و ميز زير تلويزيون و ميزهاي عسلي و ... حسابي باد گرفتم و هرچي گرد و خاك بود از در و پنجره دادم بيرون ، دوباره يه جارو ديگه كشيدم و بعدش هم گردگيري حسابي ، خودم از كارم خوشم اومد و منتظر نظر مينا شدم ، بعد تموم شدن كار همه ملافه ها رو انداختم داخل لباسشويي براي شستن ، در و پنجره ها رو بستم و بخاري ها رو روشن كردم و جنگي پريدم داخل حموم ، خودم و لباس هام رو شستم و اومدم بيرون ، ساعت دوازده بود كه مينا خانوم و فرنگيس زن عمو تشريف آوردن ، بعدش سلام و مبارك باشه و من به اونها ، اونها به من ، بعدش هم تشريف بردن پاكستان ، عمو از حموم كه در اومد يه راست اومد خونه ما و گفت ؛از عروسي تو و مينا درست و حسابي توي خونه مون نبوديم پُر گرد و خاك شده بايد دو سه روز بياييم تميز كنيم ، گفتم ؛ من كه دو ساعت كشيد تا به اين شكل در بيارم ، عمو خنديد و گفت ؛ اگر مينا اونطور مي ديد عصباني مي شد ! گفتم ؛ فكر نكنم اما نمي گذاشتم ببينه ، بلاخره مادر و دختر اومدن حاضر شديم و حركت كرديم خونه خاله آذر خواهر كوچكتر فرنگيس زن عمو كه پرستار بازنشسته ست و همسرش احمد آقا دكتر دارو سازه و داروخانه داره و خاله آذر هم اونجا مشغول به كاره ، دوتا پسر دو قلو دارن كه پزشك هستن و توي كشور بلژيك زندگي مي كنن .

ادامه نوشته

دوست داشتن خاص

امروز صبح بعد نماز رفتم حياط نرمش و ورزش كردم و بعد هم دوش گرفتم و رفتم دنبال نون و لبنيات ، وقتي برگشتم خونه مينا و پدر و مادرم از خواب بيدار شده بودن ، سلام و صبح بخيري گفتيم و نشستيم پاي سفره و شروع كرديم به خوردن صبحونه ، مينا پرسيد براي ورزش بيرون كه نرفتي ؟ گفتم ؛ نه ! مگه ديوونه هستم ؟ گرگ بهم حمله كنه ! مينا جان من بهت قول دادم ، تا تكليف اون چند تا گرگ معلوم نشه براي دويدن دور باغ ها نميرم ، تازه بعد از اون هم تو بايد اجازه بدي ! من وضعيت تو رو درك مي كنم و هيچوقت دوست ندارم لحظه اي نگران باشي ! مينا خنديد و گفت ؛ مرسي كه به فكر من هستي ! پدرم گفت ؛ كاش دايي حميد وقتي ميره براي آبياري باغ چند تا از سگ ها رو با خودش ببره ، گفتم ؛ آره يه زنگ بهش بزنم ، به دايي حميد تلفن زدم و بعد سلام و صبح بخير موضوع رو بهش گفتم ؛ دايي خنديد و گفت ؛ خودم توي فكرش بودم ، الان شيرخان و سياه و شيري و قرمزي همراه من هستن و داريم ميريم باغ عمو حسين ، گفتم ؛ خوب ازشون پذيرايي كن ! دايي گفت ؛ آقا مالك چهار تا گوسفند ذبح كرده ، سفارش كردم جكر و دل و قلوه و پي براي اينها نگه داره ، گفتم ؛آفرين دايي ، اما اگر كمك خواستي تلفن بزن سريع با ماشين بياييم ، دايي گفت ؛ باشه خيالتون راحت باشه بعدش خداحافظي كرديم ، مينا كه داشت تخم مرغ آبپز رو با كره گوسفندي نوش جان ميكرد گفت ؛ چقدر خوشمزه ميشه با كره ، گفتم ؛ پس چي تخم مرغ محلي ، كره طبيعي ، هواي روستا هم قربونش برم ، عشق هم اين ميون جولان ميده ! مينا خنديد و سرش رو انداخت پايين ، بعد خوردن يه صبحونه مفصل و سه تا ليوان چايي دارچيني ، سفره رو جمع كردم و ظرف ها رو شستم ، توي آشپزخونه بودم كه مينا اومد كنارم و گفت ؛ لااقل بگذار من ظرف هاي صبحونه رو بشورم و كارهاي سبك رو خودم انجام بدم ، گفتم ؛ مي ترسي بابا و مامان بگن از الان دست به سياه و سفيد نميزنه ، مينا خنديد و گفت ؛ اون بنده خداها كه يه ماه قبل گفتن اصلاً كار نكنم، خودم خجالت مي كشم ، گفتم از من يا از اونها ، مينا خنديد و گفت ؛ نمي دونم ! گفتم ؛ مينا جان ما به هم يه قولي داديم كه همديگرو به آرزوهاي قشنگ مون برسونيم پس راحت باش ! اينجا خونه خود خود خودتِ و تو خانوم اين خونه هستي ! مادر و پدرم گفتن اگه مينا دست به سياه و سفيد بزنه و سختي ببينه كارت تمومِ ، مينا خنديد و گفت ؛ اونم بابا جون و مامان جون ، به تو حرفي بزنن ! من كه مي دونم تو رو يه جوراي خاص دوست دارن بايد برام بگي چرا ؟ گفتم ؛ ساعت ده كه اومدي باغ انار علتش رو بهت تعريف مي كنم ! بعد حاضر شدم و فلاسك چايي و صبحونه رو برداشتم و راه افتادم سمت باغ انار و انگور ، موقع رفتن به مينا سفارش كردم اومدني جو و قهوه اي رو با خودش بياره ، رسيدم باغ و شروع كردم به ادامه هرس درختا ، پرنده هايي كه مهاجرت نكردن و موندن توي باغ دنبال دونه مي گشتن ، بهشون گفتم بريد باغ اونطرفي نزديك لونه كبوترا دونه فراوونِ ، بعد به خودم خنديدم ، اينها كه حرف منو نمي فهمن ، بعد گفتم ؛ تو از كجا مي دوني شايد خدا به اينها اين قدرت رو داده كه متوجه حرف هاي ما بشن ، حتماً اينطورِ ! چطور ميشه از يه قاره سفر مي كنن ميرن قاره ديگه سال بعد بر مي گردن جاي قبلي شون و خونه سابق شون اما حرف ما آدم ها رو نمي فهمن ! خلاصه به مينا تلفن زدم و گفتم ؛ اومدني با خودش مقداري گندم و ارزن و تخم كتان بياره ، مشغول كار بودم و به باغ و روستا فكر مي كردم و آخرش مي رسيدم به مينا ، مينائي كه نه ماه و نيم شده همه فكر و خيال من ، قبل از اينكه بازنشسته بشم ، براي خودم برنامه ريخته بودم بعد بازنشستگي چند تا كشور رو برم بگردم ، يكي ژاپن بود ، يكي هلند يكي هم آلمان ، البته قبلاً يه بار دبي دو بار تركيه يه بار روسيه رفته بودم ، اما با اومدن كرنا و محدوديت ها موكول كردم براي بعد كرنا كه توي يه روز قشنگ مينا رو ديدم و مسير زندگي هر دوتامون تغيير كرد و يكي شد ، واقعاً يه جواب و كلمه دو سه حرفي مسير زندگي آدم رو چقدر عوض مي كنه ، اگر مينا به من جواب نه داده بود الان من كجاي اين زندگي بودم يا همينطور خود مينا ، داشتم به مينا فكر مي كردم كه خودش هم از راه رسيد ، خانوم به خودش رسيده بود و دوباره لباس محلي پوشيده بود و يه ادكلن خنك هم زده بود ، خنديد و گفتم ؛ واجب شد دست و صورت ماها رو ببوسم ، دو دستش رو بوسيدم و بعد صورتش رو ، گفت ؛ خجالت مي كشم دستم رو ميبوسي ! پرسيدم چرا ؟ گفت ؛ آخه چرا بايد دستم رو ببوسي ، مگه من چي از تو بيشتر دارم ؟ گفتم ؛خداوند نه تنها زن ها بلكه همه موجودات ماده رو زيباتر از مردها آفريده ، بعدش هم مگه نميگن بهشت زير پاي مادرانِ ، من هم دارم دست كسي رو مي بوسم كه به زودي مادر ميشه ، مينا خنديد و گفت ؛ تو كه توي جواب كم نمياري ، بعد اين حرف ها رفت و پاي ديوار باغ چند تا مشت دونه ريخت و اومد پيشم و گفت ؛ گرسنه ام ، گرسنه شه ، گرسنه ات نيست ؟ خنديدم و گفتم ؛ زودتر بگو ! زير انداز رو انداختم و بساط صبحونه رو چيدم ،شروع كرديم به خوردن ، مينا لقمه لقمه نون و كره و پنير و مغز گردو و پسته مي خورد و مي خنديد ، من هم مي گفتم ؛ بخور كه روزهاي فشنگي در پيش داريم ، بعد مينا مي پرسيد يعني سال ديگه چنين روزي ما كجا هستيم ، گفتم ؛ من كه توي باغ و زمين دارم كار مي كنم ، تو هم داري با مينو بازي ميكني ! مينا خنديد و گفت ؛ شايد هم مينو و پرستو ، گفتم ؛ ان شاالله كه همينطور باشه ! بعدش گفتم تو كه از نظر ژنتيك توانايي دو قلو باردار شدن رو داري ، شايد الان هم دو قلو بارداري ! مينا گفت ؛كارمون سخت ميشه ! گفتم ؛ نخيرم ! مامان من مامان تو ، باباهامون و خواهرامون هستن ، كمك ميكنن ، مينا ديگه حرفي نزد و رفت توي فكر و من هرچي پسته بود رو دون كردم و دادم بهش و با چايي و انجير خشك خورد ، بعد صبحونه رفتم سراغ ادامه كارم ، مينا هم دراز كشيد روي فوم و شروع كرد به نفس عميق كشيدن ، بعد بيست دقيقه اومد پيشم و گفت ؛ علت اينكه باباجون و مامان جون تو رو يه جوراي خاصي دوست دارن چيه ؟ گفتم ؛ بين هيچ كدوم از بچه هاشون فرق نمي گذارن ، اما اين دوست داشتن و نگاه ويژه بر مي گرد به دوراني كه سرباز بودم ، بهت تعريف كردم و خودت هم از دايي حميد شنيدي ، چون من سرباز نيروي زميني ارتش بودم و هم دوره آموزشي سختي داشتم هم منطقه جنگي و عملياتي خدمت كردم و شرايط سخت اون دوران رو تجربه كردم دو سه ماه درميون مرخصي ميومدم ، يه بار نزديك سه ماه از من بي خبر بودن و بخاطر عمليات بعد چهار ماه اومدم مرخصي ، اينها باعث شد كه از همون روزهاي اول بيشتر به من توجه كنن ، خودشون ميگن خدا مسعود رو دوباره به ما بخشيده ، والا شوخي نيست بيست ماه منطقه جنگي باشي و چند تا عمليات شركت كني و سالم برگردي ، هميشه خدا رو شكر مي كنن به همين خاطر يه نيم نگاهي بيشتر از بقيه به من دارن ، مينا گفت ؛ بايد هم همينطور باشه ، مسعود جان وقتي من فيلم مناطق جنگي و عمليات رو مي بينم به خودم ميگم ببني اينها چند شب و روز كه نخوابيدن و غذا نخوردن ، چند ماه كه از خونه هاشون دور هستن ، گفتم ؛ آره مينا جان من تمام اينهايي رو كه ميگي با گوشت و پوست و استخونم حس كردم و لمس كردم و چشيدم ، مينا پرسيد هيچ پيش خودت فكر مي كردي وقتي كه از مرخصي بر مي گردي منطقه جنگي شايد اين آخرين باره كه مرخصي اومدي و ديگه زنده بر نمي گردي ؟ گفتم ؛ آره ! اما توكلم به خدا بود و از خدا خواسته بودم كه زنده بمونم هر جوري كه هست خدمتم رو با افتخار تموم كنم برگردم ، چون مي دونستم مادرم نبودن منو طاقت نمياره ، مخصوصاً اينكه دايي صمدم هم شهيد شده بود و بعد نه ماه جنازه اش رو آوردن ، يه پسر داييش به اسم سعيد ، يا اون يكي پسر داييش داود و چند نفر ديگه از نزديكانش شهيد شده بودن ، مينا كه با دقت به حرف هاي من گوش مي داد گفتم ؛ اصلاً چه معني داره توي اين وضعيت از اين حرف ها بزنيم اِ ه ه ه ه ... بعد صورت مينا رو بوسيدم و گفتم ؛ به چيزهاي خوب و لحظه هاي قشنگ مون فكر كن و برام يه ترانه بخون ، مينا بلند بلند خنديد و بعد هم يه مكثي كرد و شروع كرد به خوندن ترانه بگو در شباي تو چي ميگذره بي من از شباي تو كي ميگذره، از مهستي ، همينطور كه ترانه مي خوند من هم هرس درختا رو ادامه مي دادم تا اينكه تقريباً همه درختا هرس شدن ، بعد شروع كردم به جمع كردن شاخه ها از روي زمين و بردن اول باغ ، مينا پرسيد اينها رو كي مياري خونه باغ ؟ گفتم ؛ يه روز عصر بار تويوتا مي كنم و ميارم ، براي درست كردن چايي آتيشي خوبِ ‌ِ ، بعد بساط مون رو جمع كرديم و برگشتيم خونه باغ ، مادرم براي ناهار رشته پلو باته ديگ سيب زميني تدارك ديده بود ، همه نشسته بودن و داشتن چايي و تنقلات نوش جان مي كردن بعد سلام و عليك رفتم يه دوش گرفتم اومدم ، فرنگيس زن عمو يه نگاهي به من كرد و يواش در گوشم گفت ؛ اگر مينا رو چشم بزنن تو مقصر هستي ! گفتم ؛ چكار كنم دسته گلي كه شما بارش آورديد ، هر لباسي مي پوشه بهش مياد ، تازه زياد كه توي چشم اين و اون نيست ، پيش خودمونِ و مادرم روزي چند بار براش اسپند دود مي كنه ، زن عمو خنديد و گفت ؛ مراقب خودت هم باش كه يه جورايي خيلي خوشگل هستي ، گفتم ؛ مرسي كه من رو هم جزء خوشگلا بحساب میارید ، زن عمو گفت ؛جزء خیلی خوشگلا ، مینا که داشت با مریم خانوم صحبت می کرد اشاره کرد سفره رو بندازم و بساط ناهار رو بچینم ، منم جنگی این کار رو کردم و غذا اومد وسط سفره ، رشته پلو با ته دیگ سیب زمینی و روغن گوسفندی ، نون و ترشی و فلفل و ... نوش جان كرديم .

ادامه نوشته

روزي پُر از خنده

امروز صبح رو هم با انرژي و نشاط آغاز كردم ، نمازم رو خوندم و ورزش كردم و يه دوش حسابي گرفتم و يه صبحونه مفصل خوردم ، بعدش ظرف ها رو شستم ، مادرم از اذان صبح روي اجاق گاز يه ديگچه مسي آبگوشت بار گذاشته بود و براي خودش داشت مي پخت ، مينا هم رفت سراغ لباس هايي كه شسته شده بودن و داشت مال هركي رو تا ميزد و ميگذاشت كنار ، من هم يه سر به وبلاگم زدم و نوشته هاي روز قبل رو مرتب كردم گذاشتم براي نمايش ، بعد تا اومدم لباس كار تنم كنم مادرم خنديد و گفت ؛ كجا ؟ مثل اينكه امروز مهمون داري ؟ پرسيدم مهمون ؟ كي مي خواد بياد ؟ مادرم دوباره خنديد و گفت ؛ كسي نمياد خودمون هستيم ، امروز اتاق ها و حال و پذيرايي رو يه جارو و دستمال بكش ، منهم گفتم ؛ چشم مامان جان و صورتش رو بوسيدم ، مادرم خنديد و گفت ؛ مينا جان يادت رفت ، مينا خنديد و من رفتم صورتش رو بوسيدم و گفتم اينكه جزء وظایف اصلی و هر روز منِ ! مادرم گفت ؛آفرين ! يه زن از شوهرش جز محبت چيز ديگه اي نمي خواد ، همينطور كه مينا مي خنديد و لباس ها رو مرتب مي كرد جارو برقي رو روشن كردم و شروع كردم به جارو كردن ، بعدش هم گرد گيري و شستن حموم و سرويس بهداشتي و ... حسابي همه جا رو تميز كردم ، مينا و مادرم و فرنگيس زن عمو رفته بودن توي باغ قدم مي زدن و مي گفتن و مي خنديدن ، رفتم حموم و تن و بدنم رو شستم تا خستگي توي تنم نمونِ ، راستي اگر اين حموم رو نداشتم چكار بايد مي كردم ، خودم هيچ نباشه توي فصل پاييز و زمستون روزي دو سه بار دوش مي گيرم ، خلاصه از حموم كه بيرون اومدم داخل سبد رخت چرك ها رو ديدم پُر بود از رخت و لباس كثيف ، همه رو ريختم داخل لباسشويي و روشنش كردم ، بساط چايي و تنقلات و ميوه رو چيدم و مينا رو صدا زدم بياييد دور هم بشينيم ، بعد چند لحظه اومدن، بعد سلام و خسته نباشيد دست و صورت و پيشوني فرنگيس زن عمو مادر خانوم مهربونم رو بوسيدم و گفتم شما از قلم افتاده بوديد صبح مادرم و مينا رو بوسيده بودم ، زن عمو خنديد و صورت منو بوسيد و به مادرم گفت ؛ خدا براتون ببخشِ ، مهربون و دوست داشتني مثل خودتون ! مادرم گفت ؛خيلي ممنون ، شما و مينا جان و حسين آقا هم خيلي مهربون هستيد و ما هم شماها رو دوست داريم، بعد اين حرف ها مشغول خوردن چايي و تنقلات شديم ، پسته دون مي كردم و مشت مشت به مينا مي دادم ، مادرم كه مي خنديد و گفت ؛ به فريبا گفتم يه جعبه پسته اي كه آقا همايون بهمون داده رو بياره ! گفتم مرسي مامان جان هنوز به پسته اي كه به ما دادن دست نزديم ، مادرم خنديد و گفت ؛ نوبت به اونها هم ميرسه ، تا چشم به هم بزني خرجت رفته بالا ، مينا كه از خنده لپ هاش گُل انداخته بود به فرنگيس زن عمو نگاه گرد و خنديد و فرنگيس گفت ؛ آب در كوزه و ما تشنه لبان مي گرديم ، اين همه سال كجا بودي آقا مسعود ، گفتم ؛ نمي دونم ، منتظر كسي بودم كه شايد بياد و مهر منو به دلش راه بده اما نيومد ، فرنگيس زن عمو گفت ؛ بخت كه در خونه ات رو ميزنه بايد بيدار باشي و بري به استقبالش ، در خونه تو رو زده بود اما اونقدر دست دست كردي كه دير شد و رفت ، گفتم ؛ عيب نداره الان مينا جانم رو دارم بسيار زيبا و مهربون و خانوم ، مينا كه داشت به حرف هاي من مي خنديد گفت ؛ پس من چي ؟ بدون اينكه تو رو ديده باشم به دايي حميد گفتم هر كسي رو شما انتخاب كنيد و مورد تاييد تون باشه قبول مي كنم ، گفتم ؛ خوب ديگه اون هم از خانومي تو بود ، خلاصه صحبت مي كرديم چايي و تنقلات مي خورديم ، مادرم گفت ؛ مسعود جان برو پنجاه تا نون لواش بگير بيار ، من هم يه چشم گفتم تا اومدم حاضر بشم مينا گفت ؛ منم ميام ! گفتم باشه لباس گرم تن كن بريم ، مينا حاضر شد و فرنگيس زن عمو نگاه كرد و خنديد، راه افتاديم دست در دست هم ، با اهالي روستا سلام و عليك مي كرديم و حال و احوال ، تا اينكه رسيديم نونوايي روستا ، بعد سلام و عليك با آقا كاظم و آقا حيدر ، پنجاه تا نون تازه گرفتيم و پنجاه تا هم نون جو كه قبلاً سفارش داده بودم ، ( آقا كاظم هفته اي دو مرتبه براي سگ هاي ما نون جو مي پزه ، بلاخره هم قوم و خويش هستيم هم گوشت خيلي از اهالي روستا از همين دامداري تهيه ميشه ) خلاصه برگشتيم خونه باغ ، توي مسير مينا اصرار ميكرد بسته نون لواش رو بدم بياره اما من مي خنديدم و بهش مي گفتم ؛ سنگين ترين چيزي كه تو بايد برداري وزن خودت و لباس هاي تنتِ ، مينا مي خنديد و مي گفت ؛ از دست تو از دست تو ، تا اينكه رسيديم خونه باغ و رفتيم داخل حال .

ادامه نوشته

سوژه هاي امروز

الان که می خوام شروع کنم به نوشتن این متن ساعت دو و نيم بعدازظهره و همه ناهار خوردیم ، مینا و مادرم و پدرم زير كرسي گرفتن خوابیدن ، منم که از صبح مشغول جارو و گردگیری خونه بودم البته به دستور مامان جانم ، اما دیروز چکار کردم ، دیروز صبح از خواب بیدار شدم و نمازم رو خوندم و بعدش رفتم حیاط برای نرمش و ورزش ، هوا که روشن شد با جو و قهوه ای زدیم بیرون ، از جلو در خونه باغ شروع کردیم به دویدن ، حسابی نفسم چاق شده و شدم مثل ماه هاي قبل ، حالا می تونم ساعت ها با سرعت بالا بدوم و خسته نشم عين دوران خدمت سربازي كه يكي از كارهاي اصلي و هر روزمون بود ، خلاصه بعد از اینکه دور باغ های بالای روستا رو دویدم رفتم بالای تپه و شروع کردم به نرمش ، حسابی بدنم گرم شده بود و خستگی حالیم نبود ، بعد راه افتادم سمت روستا و دست و صورتم رو با آب قنات شستم و از کوچه باغ ها رفتم نونوایی و سی تا نون لواش گرفتم و رفتم خونه آقا رضا ، محبوبه خانوم یه سطل ماست و کمی کره و پنیر و شیر و سرشیر آماده کردو داد و سریع برگشتم خونه ، مادر و پدرم و مینا رفته بودن داخل باغ تا به مرغ و خروس ها و كبوترا غذا بدن ، از دور صداشون رو می شنیدم که مینا بلند بلند می خندید و به پدرم می گفت ؛این چند تا مرغ و خروس ها مال خود منِ ، خودم از مسعود گرفتم ، اومدم داخل حال و نون و ماست‌ و... گذاشتم روی اپن آشپزخونه و جنگي رفتم حموم ، حسابي خودم رو شستم و صورتم رو هم اصلاح كردم تا مثل پسرا بشم ، از حموم كه بيرون اومدم ديدم كلي رخت و لباس چرك جمع شده و منتظر من هستن كه اونها رو بريزم داخل لباسشويي تا شسته بشن ، من هم اين كار و كردم ، يواش يواش مادر و پدرم و مينا خانوم تشريف آوردن ، بعد سلام و عليك و صبح بخير دست و صورتشون رو يه آبي زدن و بساط صبحونه رو چيديم و نشستيم به خوردن ، همينطور كه داشتيم صبحونه مي خورديم پدرم پرسيد، كي مي خواهيد بريد شهر، گفتم ؛ سه شنبه صبح اول وقت ، مينا جان وقت دكتر داره و خودم چند جايي كار دارم و چهارشنبه احتمالاً تا ظهر بر مي گرديم ، پدرم گفت ؛ پس هيچ ، كلي خريد داشتيم ، به امير ميگم چهارشنبه با ماشين دايي حميد ميره شهر خريد مي كنه مياد، تو به مينا جان برس اين واجب ترِ، گفتم ؛ ممنون از اينكه به فكر منو مينا هستيد ! پدرم خنديد و گفت ؛ خيلي بايد مراقب مينا باشي تا اذيت نشه ، ما به حسين آقا و فرنگيس خانوم قول داديم نگذاريم آب توي دل مينا جان تكون بخوره ، مينا خنديد و گفت ؛ مرسي باباجون ، صبحونه رو كه خورديم ظرف ها رو جمع كردم و شستم و لباس كار تنم كردم و رفتم باغ انار و انگور ، همه جاي روستا يه انرژي مثبت خاصي داره و اين انرژي توي باغ و مزرعه بيشتر خودش رو نشون ميده ، شروع كردم به هرس درختاي انار ، سال گذشته كه تنها بودم و يعني هنوز با مينا آشنا نشده بودم بيشتر وقتم رو توي باغ و دامداري مي گذروندم ، درختا رو هم خوب هرس كردم ، اين بود كه امسال كارم براي هرس درختا زياد نبود و شاخه هايي كه بي جهت روي تنه و شاخه رشد كردن و رو مي بريدم و مي انداختم كنار ، توي حال و هواي خودم بودم و فقط به مينا فكر مي كردم ، فكر به مينا به من يه انرژي و انگيزه خاصي ميده كه سالهاي قبل تجربه نكردم ، خلاصه دونه دونه درختاي انار رو وارسي مي كردم و چند تا شاخه نابجا رو مي بريدم و مي رفتم سراغ درخت بعدي ، ساعت از ده و نيم گذشته بود كه مينا و فرنگيس زن عمو از راه رسيدن ، يه فلاسك چايي توي دست زن عمو و يه سبد كه داخلش نون و كره و پنير و ... بود دست مينا ، سلام و خسته نباشيدي گفتيم و اول دست و صورت و پيشوني زن عمو رو بوسيدم و خنديد ، پرسيد اين بوسه براي چي بود ؟ گفتم ؛يعني خيلي ممنونم كه دخترتون رو به من هديه داديد ! بعد دست و صورت و پيشوني مينا رو بوسيدم ومينا زد زير خنده و گفت ؛ مامان اين كارهاي مسعور ديگه بايد برات عادي شده باشه ، زن عمو خنديد و گفت ؛ مي دونم ، داماد خوب كه ميگن اينطوريِ ، مادر زنش رو مثل مادر و زن خودش دوست داره ،گفتم ؛ زن عمو ، جان كلام رو گفتيد ، حالا يه صبحونه دور هم بخوريم كه خيلي گرسنه هستم ، زير انداز و فوم رو انداختم و نشستيم ، مينا سه تا ليوان چايي ريخت و شروع كرديم به خوردن ، يه لقمه كره و پنير يه لقمه مرباي انجير با سرشير ، سه نفري ته نون و كره و پنير و سرشير و مربا رو درآورديم و يه چايي هم آخرش خورديم ، از جا بلند شديم و مينا و زن عمو رفتن توي باغ براي قدم زدن ، من هم از انرژي كه گرفته بودم تند تند كار مي كردم تا اينكه ساعت يك مادرم تلفن زد و گفت ؛ ناهار حاضرِ ، دست خانوم و مادرخانومت رو بگير بياييد ناهار ، مينا و زن عمو رو صدا زدم و بساط مون رو جمع كرديم و برگشتيم خونه باغ .

ادامه نوشته

خاطرات گذشته

جمعه ؛ ساعت دوازده و ده دقيقه شب آبیاری باغ بالا رو دست گرفتیم ، امیر از یه طرف من از طرف دیگه ، آبیاری خوب پیش رفت و تا ساعت چهار صبح کل باغ حسابی آب خورد ، بعدش راه افتادیم سمت روستا ، ساعت چهار و نیم صبح بود که رسیدیم جلو ‌خونه باغ ، امیر رفت خونه باغ خودش ‌و من هم اومدم داخل حياط ، جو و قهوه ای رفتن ته باغ ، لباس کارم رو از تنم بيرون آوردم و رفتم حموم يه دوش گرفتم تا خستگی از تنم بیرون بره و راحت تر بخوابم ، ساعت پنج و ده دقیقه داشتم عقربه های ساعت رو نگاه مي کردم تا اذان رو بگن نماز بخونم که خوابم برد ، ساعت نه صبح با صدای مینا چشمام رو باز کردم ، سلام و صبح بخیری به هم گفتیم و از جا بلند شدم و رفتم دست و صورتم رو شستم و نشستيم پای سفره صبحونه ، مینا هم چند لقمه ای با من خورد و خندید و گفت ؛ کارم همش شده خورن ، گفتم نوش جونت باشه باید هم بخوری حالا حالاها منو تو باید زندگی کنیم ! قرار بود آقا رحمان با دو تا کارگر بیان و زمین جلوی خونه باغ رو شخم بزنن و کود پاشی کنن ، لباس کار تنم کردم و رفتیم حیاط ، مادرم و مهین زن دایی و نجمه زن عمو سر اجاق داشتن غذا می پختن ، سلام و صبح بخیری گفتیم و مینا رو سپردم به اونها و خودم رفتم سر زمین ، پدرم بیرون ایستاده بود و کار رو نظاره می کرد ، سلام کردم و گفتم شما برو خونه من خودم اينجا مي مونم ، آقا رحمان حسابی زمین رو شخم زده بود و با دو تا کارگر داشت کود پاشی می کرد ، سلام و خسته نباشیدی گفتم و ازش وضیعیت زمین رو پرسیدم ، گفت ؛ زمین پر قوتی شده و امسال حتماً درخت بكار و باغش كن من هم گفتم تمام تلاشم رو مي كنم خودمم خيلي دلم مي خواد زودتر باغ بشه ، تا ساعت يازده كارشون تموم شد و با آقا رحمان و دوتا كارگرا تسويه حساب كردم و رفتن سر كار ديگه ، من هم شيلنگ آب رو از باغ كشيدم و با آب چاه حسابي زمين رو آبپاشي كردم تا شيره كود بره توي دل زمين ، بايد بفكر خريدن چند ساعت آب از آب قنات باشم تا باغ تازه رو سيراب كنم ، البته قرار بود امسال پاي درختاي خونه باغ و باغ انار و انگور رو لوله كشي كنيم و با آبياري قطره اي درختا رو آب بديم اما تا حالا كاري نكرديم شايد سال ديگه بهار اين كار رو بكنيم ، خلاصه كارم كه تموم شد برگشتم خونه ، حسابي خاكي و خيس شده بودم بلافاصله رفتم و يه دوش گرفتم و لباس كارم رو هم همونجا يه آبي زدم و روي بند پهن كردم ، بعد نشستم كنار بخاري و مينا برام چايي و تنقلات داد و شروع كرديم به صحبت و خوردن ، مينا لبخندي زد و گفت ؛ يادت باشه دو سه روزه كه درست حسابي پياده روي نكردم ! گفتم ؛ باشه بعد ناهار چند ساعتي ميريم بالاي روستا تا غروب بر مي گرديم ، توي همين صحبت ها بوديم كه بقيه هم اومدن و بعد سلام و عليك نشستيم و صحبت و بگو بخند شروع شد ، امير كه از صبح درختاي خونه باغ خودش و خواهرا و برادرام رو آبياري مي كرد نيومد تا سوژه اي ساخته بشه ، دايي مجيد از مادرم پرسيد ناهار امروز چيه ؟ مادرم جواب داد پلو با خورشت آلو كرفس ، دايي گفت ؛ من كه آلو نمي خورم ، دايي حميد گفت ؛ آلوها رو جدا كن ، دايي مجيد گفت ؛ زحمت داره به زحمتش نمي ارزه ! البته شوخي مي كرد ، بلاخره ناهار حاضر شد و سفره رو پهن كرديم و خورشت كرفس رو خورديم ، بعد جمع شدن سفره كمي ميوه خورديم و هركي رفت خونه خودش ، آقا مهدي و مريم خانوم با خانواده هاشون برگشتن شهر ، منو مينا هم نمازمون رو خونديم و كوله پشتي رو پُر كرديم از خوراكي و ميوه همراه جو و قهوه اي زديم بيرون خونه باغ ، از كوچه عمو حسين رفتيم ، مثل هميشه دست مينا توي دست من بود ، وقتي رسيديم جلو در خونه شون به مينا گفتم ؛ چقدر من از جلو در خونه تون رد شدم ، هيچ فكر نمي كردم دختري رو كه مسير زندگي منو عوض مي كنه توي اين خونه ست ، مينا خنديد و گفت ؛ حتماً چشمات رو باز نمي كردي ، والا چند بار كه با هم روبرو شده بوديم ! گفتم ؛ آره ؛ اما خوب ديگه بايد وقتش مي رسيد ، از نزديك آرامستان روستا عبور مي كرديم نمي خواستم مينا رو ببرم اونجا اما خودش اصرار كرد كه بريم ، من هم قبول كردم و رفتيم ، اول رفتيم سر مزار عمو قربون ، بعدش مزار پدر بزرگ و مادر بزرگ و ديگر درگذشتگان ، بعد از اينكه از آرامستان اومديم بيرون به مينا گفتم ؛ دوست ندارم اين چند ماه آينده بيايي اينجا تا روحيه ات ضعيف نشه ! مينا گفت ؛ گيريم كه نيومدم به فكرم كه مياد ! پس بهتره كه قبول كنيم آخر عاقبت همه ما مرگ و ازش نمي تونيم فرار كنيم ، همينطور به راهمون ادامه داديم و از كنار باغ ها رفتيم رسيديم به چشمه قنات ، دست و صورتمون رو يه آبي زديم و چند جرعه اي هم خورديم و رفتيم بالاي تپه ها ، رفتيم چند تا تپه دورتر از روستا ، جايي كه ديگه روستا رو نمي شد ديد ، زيلو و فوم رو انداختم روي زمين و مينا نشست من هم يه پتو انداختم روي شونه هاش و گفتم ؛ به ياد اون روزهايي كه تازه دلهامون رو بهم گره زده بوديم ، مينا خنديد و گفت ؛ آره ! دل توي دلمون نبود و دلمون مي خواست زودتربه عقد هم دربياييم و عروسي كنيم ، اما مسعود اون روزها هم شيريني خودش رو داشت ، گفتم ؛ آره ! هم شيريني هم هيجان ، پيش خودم فكر مي كردم اگر مينا يا پدر و مادرش منصرف بشن و مينا رو به من ندن چي ميشه ؟ ضربه سختي مي خورم ، مينا خنديد و گفت ؛ جدي ! گفتم ؛ آره ! آخه بدجوري بهت دلبسته بودم ، مينا اون لحظه كه براي اولين بار جلو خونه تون ديدمت و خوب تماشات كردم يه چيزي از درونم ندا داد كه بودن تو اينجا بي حكمت نيست ، اون كسي رو كه دنبالش مي گردي همين اينجاست ، بعدش هم اوني شد كه بايد مي شد ، مينا دوباره بلند بلند خنديد و گفت ؛ اصلاً من به اين چيزها فكر نمي كردم ، مي دونستم كه از تصميمم بر نمي گردم ، و مي دونستم تو هم بدجوري منو مي خواي ، فقط دلم مي خواست زودتر به عقد هم در بياييم و راحت تر دست همو بگيريم و اينطرف اونطرف بريم و با هم صحبت كنيم ! گفتم ؛ پس بگو چرا اونقدر آرامش داشتي ! مينا خنديد وگفت ؛ بله ! حالا از توي كوله خوراكي ها رو در بيار كه مينو خانوم گرسنه ست ! خنديدم و گفتم ؛ شايد مينو خانوم با پرستو خانوم گرسنه هستن ؟ بعد بلند بلند زديم زير خنده ، همه خوراكي ها رو آوردم وسط و دوتا ليوان چايي ريختم و شروع كرديم به خوردن ، مينا به جو و قهوه اي هم نون جو داد و خوردن ، به اندازه دو كيلو پسته و مغز گردو و بادوم و كشمش و انجير خشك رو با چند تا پرتقال و سيب خورديم ، البته بيشترش رو به مينا دادم خورد تا خودم ، مينا به من نگاه مي گرد و مي خنديد ، ازش مي پرسيدم به چي ميخندي ؟ جواب مي داد به هيچي ! مي گفتم ؛ مگه آدم به هيچي هم مي خنده ؟ مي گفت ؛ آره مثل الان من ، نمي دونم از دلش چي مي گذره اما خيلي وقت ها اينطور ميشه ، مي دونم بخاطر رضايت كاملي كه از زندگي مون داره ، خلاصه آسمون ابري بود و غروب خورشيد رو همون طوري تماشا كرديم و كوله بارمون رو جمع كرديم و از بالاي تپه ها اومديم پايين ، رسیدیم پای قنات ، جو و قهوه ای کمی آب خوردن و به راهمون ادامه دادیم ، مینا گفت ؛ از توی کوچه باغ ها بریم ، زدیم توی کوچه باغ ها ، خلوت بود و سکوت همه جا رو گرفته بود ، به مینا گفتم ؛ هیچ فکر می کردی یه روزی دست همسرت رو می گیری از توی این کوچه باغ ها عبور می کنی ؟ مینا خندید و گفت ؛ يه زموني آره ! اما بعدها نه ديگه ، حقيقتش ديگه به ازدواج فكر نمي كردم ، تا اينكه كه تو رو پاي نهر ديدم و مهين زن دايي گفت ؛ اين پسر هموني كه قرار بود بياد تو رو ببينه اما نيومد ، مينا خنديد و گفت ؛ زن دايي گفت ؛ اما مينا جان اگر تو بخواهي براش دام ميگذاريم و صيدش مي كنيم ، از مينا پرسيدم تو چي گفتي ؟ مينا خنديد وگفت ؛ گفتم ؛ يه تور پهن كنيم كه نتونِ فرار كنه ، بعد زديم زير خنده و به مينا گفتم ؛ از دست تو مينا پس حسابي منو زير نظر داشتي ، مينا گفت ؛ چه جورم ! خلاصه رسيديم روستا و رفتيم خونه باغ ، همه جمع شده بودن و گرم صحبت و بگو بخند ، سلام و عليكي كرديم و فرنگيس زن عمو گفت ؛ بعضي ها مهمون دعوت مي كنن و ميرن براي خودشون ! مينا گفت ؛ شما كه مهمون نيستيد صاحب خونه هستيد ، كجا ديدي مهمون خودش غذا بپزه و بخوره و بشوره و جمع كنه ؟، فرنگيس زن عمو گفت ؛ تو تقصير نداري زيادي دوست دارن ، مينا خنديد و گفت ؛ بقول عسل بانو دوستم داشته باشن مگه چيه ؟ بقيه كه داشتن مناظره مادر و دختر رو تماشا مي كردن پرسيدن ؛ حالا كجا رفته بوديد ؟ گفتم ؛ رفته بوديم بالاي تپه ها خاطرات گذشته رو مرور مي كرديم ، بعد همه زدن زير خنده و گفتن ، آفرين كه هنوز همونطوري هستيد ، بعد اين حرف ها رفتيم وضو گرفتيم و نمازمون رو خونديم و اومديم نشستيم ، مهين زن دايي دو تا ليوان چايي از كتري و قوري روي بخاري ريخت و داد ، مادرم پرسيد دخترم گرسنه نموني ! مينا خنديد و گفت ؛ مسعود جان دو كيلو تنقلات و با كلي ميوه برداشته بود و بيشترش رو داد من خوردم ، مادرم گفت ؛ نوش جونت، مسعود جان رفتي شهر حتماً باز هم پسته و فندق و انجير خشك و خرما و ...بگير بيار خونه باشه از اين به بعد بيشتر لازمه ، من هم يه چشم محكم گفتم و شروع كردم به خوردن چايي .

ادامه نوشته

كار خيلي مهم

پنجشنبه؛ صبح ساعت شش از خواب بيدار شدم ، مينا زودتر از من بيدار شده بود، نمازش رو خوند و شروع كرده قرائت قرآن ، سلام و صبح بخيري به هم گفتيم و رفتم وضو گرفتم و نمازم رو خوندم ، بعد رفتم سراغ ورزش صبحگاهي ، به مينا قول دادم قبل از روشن شدن هوا براي دويدن بيرون از خونه باغ نرم ، به همين خاطر توي حياط شروع كردم به طناب زدن و حركات ورزشي ، بعدش هم بارفيكيس و ميل و دمبل و دراز نشست و شنا ، هوا روشن شده بود و دلم مي خواست دور باغ ها بدوم و نفسم رو چاق کنم ، به مینا گفتم و زدم بیرون ، از جلو در خونه باغ شروع کردم به دویدن ، هوا سرد بود اما لذت دویدن نمی گذاشت سرما رو حس كنم ، حسابی با سرعت بالا می رفتم تا اینکه رسیدم جایی که نرمش می كنيم ، همونجا دوباره شروع کردم به نرمش ، اونقدر شاداب شده بودم که دلم نمي خواست دست بکشم اما توی خونه منتظرم بودن ، این شد که حرکت کردم سمت روستا ، دست و صورتم رو با آب جاری قنات شستم و چند جرعه اي هم خوردم و راه افتادم رفتم نونوایی ، بیست تایی نون ‌لواش گرفتم و سفارش صد تا برای ظهر دادم ، البته آقا کاظم از بستگانمون هستن و لازم به اینکار نبود اما چون خودم کار داشتم بنا به احتیاط گفتم ، خلاصه رفتم از محبوبه خانوم شیر و سرشیرو کره و پنیر گرفتم و برگشتم خونه باغ ، مینا آبگوشت ظهر رو روی اجاق توی حیاط بار گذاشته بود، و از داخل باغ میومد سمت حیاط ، پرسیدم تو آبگوشت رو بار کردی ؟ گفت ؛ آره ! چطور مگه ؟ گفتم ؛مادرم یا مریم خانوم خودشون این کار رو می کردن ! مینا خندید و گفت ؛ فرقی نمی کنه یه آبگوشتِ ديگه ، مطمئن باش نميگذارن من دست به سياه و سفيد بزنم ، بعد اين حرف ها رفتيم داخل ، مادر و پدرم از خواب بيدار شده بودن و نشسته بودن كنار بخاري ، سلام و صبح بخيري گفتم و نون و لبنيات رو گذاشتم داخل سفره و گفتم شما مشغول خوردن صبحونه بشيد من يه دوش سربازي بگيرم بيام ، رفتم حموم و يه دوش گرفتم و اومدم نشستم پاي سفره ، شروع كرديم به خوردن صبحونه ، نون و كره و مربا و پنير و سرشير و تخم مرغ نيمرو كه با روغن زرد ناب گوسفندي آماده شده ، حسابي خورديم و سير شديم ، بعد سفره رو جمع كردم و ظرف ها رو شستم ، يه كار خيلي مهم داشتم ، چند ماهي بود كه لونه كبوترا و مرغ و خروس ها و بوقلمون ها تميز نشده بود و پُر كود بود ما به اين كود نياز داريم ، اين شد كه لباس كار پوشيدم و دوتا ماسك هم زدم و چكمه پام كردم و رفتم سراغ لونه مرغ ها ، مساحت سي متر مربع ، حسابي جاشون رو پاك كردم و كودهاشون رو ريختم داخل چهار تا كيسه و بردم ته باغ ، بعدش شيلنگ آب رو كشيدم و كل لونه شون رو از بالا تا پايين شستم و جار رو كردم ، اون موقع كه داشتم لونه براي كبوترا و مرغ ها مي ساختم فكر امروز رو كرده بودم كل ديوار رو كاشي و كف رو هم سنگ كردم و يه لوله فاضلاب نمره ده هم كشيدم كه وصل به داخل چاه نزديك لونه شون ، بعدش رفتم سراغ لونه كبوترا ، در ورودي لونه رو باز كردم و همه كبوترا از پنجره بالا و در پرواز كردن و رفتن بيرون ، من هم مشغول شدم ، يه اتاق بنجاه متر مربع پنج متر عرض ده متر طول به ارتفاع چهار متر ، بيست تا كيسه بزرگ كود كبوتر جمع كردم ، همه اونها رو هم بردم ته باغ ، كود كبوتر خيلي قوي و بايد موقعي كه درخت خواب بريزي پاش والا ريشه درخت رو مي سوزونه ، خلاصه بعد از اين كه همه ني بندي ها رو باز كردم شروع كردم به شستن در و ديوار و پنجره و كف ، از نردبون آلومينيومي بالا مي رفتم با شيلنگ كه سرش آب پاش بسته بودم و آب رو باروني مي پاشيد با تي برسي مي شستم ، كف رو شستم و شد مثل دسته گُل ، بعد هم ني بندي ها رو بستم سر جاهاشون و كف رو خشك كردم و رفتم بالا شيروني ، اونجا رو هم جارو كردم و اومدم پايين ، بعد اين كارها ده تا از كيسه كودهاي كبوترا رو با كودهاي گوسفندي كه مهر ما آورده بوديم مخلوط كردم تا حسابي پوسيده بشن ، بقيه كيسه ها رو هم از روي ديوار انداختم زمين جلويي كه مي خوام باغش كنم ، خودمم رفتم اونجا ، كلي كود گوسفندي اونجا دپو كردم كودهاي مرغي و كبوترا رو با كودهاي گوسفندي مخلوط كردم تا اينكه جمعه آقا رحمان با تراكتور بياد و هم زمين رو شخم بزن هم كود پاشي كنه ، وقتي ميفتم به كار خستگي رو نمي فهمم و به همين سادگي دست از كار نمي كشم ، خلاصه ساعت يك بود كه مينا اومد سراغم بعد سلام و خسته نباشید ، گفت ؛ بیا ناهار بقیه اش رو بگذار برای فردا ! گفتم ؛ تموم شد و شرح حال کارهایی رو که کرده بودم رو دادم ، برگشتیم داخل خونه باغ ، حسابی گرد و خاکی و کثیف شده بودم ، از مینا خواستم حوله حمام و ‌لباس های منو بیار حموم گوشه باغ ، مینا هم اونها رو آورد ، رفتم داخل حموم حسابی خودم و لباسهای کارم رو شستم و بعد یک ساعت اومدم بیرون و برگشتم خونه ، همه اومده بودن ، منتظر من که از راه برسم ، به مادرم گفتم ؛ شما ناهار می خوردید من بعداً ميومدم ، مادرم خنديد و گفت ؛ دوتا دایی هات گفتن مگه بدون مسعود این آبگوشت از گلوی ما پایین میره ؟

ادامه نوشته

ذوق مينا

چهارشنبه ؛ سر ساعت شش صبح از خواب بيدار شدم ، مينا هم با من بيدار شد ، بعد سلام و صبح بخير رفتيم وضو گرفتيم و نمازمون رو خونديم ، مينا مشغول آماده كردن چايي شد ، من هم لباس ورزشي تنم كردم و رفتم حياط براي نرمش و ورزش ، تا ساعت هفت و نيم كارم طول كشيد ، بعدش برگشتم داخل حال ، مينا داشت موهاي قشنگ و مشكي و پُرش رو با سشوار خشك مي كرد و به ساز قانون گوش مي داد ، رفتم حموم و حسابي خودم رو شستم و آماده استقبال از يه روز قشنگ ديگه شدم ، شال و کلاه کردم و رفتم براي تهيه نون لواش محلی ازنونوايي روستا ، سي تا نون گرفتم و رفتم خونه آقا رضا ، از محبوبه خانوم شير و سرشير و كره و پنير، تا برگردم خونه ساعت نزديك نه شده بود ، مينا وقتي ديد نون زياد گرفتم تعجب كرد و پرسيد چرا نون زياد گرفتي ؟ ما كه ناهار و شام خونه خودمون نيستيم؟ گفتم ؛ حواسم نبود سي تا برداشتم و حساب كردم و راه افتادم ، مينا خنديد و گفت ؛ تو گفتي و من باورم شد ! باشه بلاخره معلوم ميشه ، بساط صبحونه رو چيديم و مشغول خوردن شديم ، چند تا لقمه بيشتر نخورده بوديم كه زنگ خونه به صدا در اومد ، خودم عمداً از جا بلند نشدم تا مينا جواب بده ، رفت پاي آيفون و گفت ؛ كيه ؟ مادرم ايستاد جلو دوربين و گفت ؛ مهمون نمي خواهي صاحب خونه ؟ مينا از ذوقش داشت بال در مياورد گفت ؛ مامان جان شما هستيد ؟ بدون اينكه در رو باز كنه گفت ؛ باباجون و مامان جون اومدن و دويد سمت درحياط ، من هم دنبالش ، در رو باز كرد و مادرم و پدرم و داداش امير و همسرش مريم خانوم اومدن داخل حياط ، سلام و عليك و خوش اومديد و روبوسي و بعدش همه اومديم داخل خونه ، من چند تا ليوان ديگه آوردم و نشستيم به خوردن صبحونه ، مينا همينطور كه مي خنديد و گفت ؛ پس مسعود تو از اومدن باباجون و مامان جون با خبر بودي كه امروز اين همه نون گرفتي ؟ خنديدم و گفتم بله دو سه روز كه خبر دارم ، مينا گفت ؛ حالا از من پنهون مي كني ؟ پدرم خنديد و گفت ؛ من ازش خواستم بهت چيزي نگه تا سوپرايزت كنيم ! مينا خنديد و گفت ؛ باباجون خيلي خوشحالم كه اومديد ، بخدا خونه با شما صفاي ديگه ای داره ، خواهش مي كنم بمونيد نريد تهرون ، مادرم گفت ؛ اومديم بمونيم ما هم دلمون براتون مخصوص تو خيلي تنگ مي شد و روز و شب سخت مي گذشت ، مينا گفت ؛ ممنونم ، باور كنيد براي من هم همينطور بود ، خلاصه قربون صدقه رفتن ادامه داشت و ساعت شد ده ، من بايد ميرفتم باغ مينو ( باغ انار و انگور ) رو آبياري مي كردم ، مينا رو سپردم به مادر و پدرم و مريم خانوم ، به امیر سفارش كردم بره از دامداری دوتا لاشه گوشت رو بیاره ، بعدش لباس كار تنم كردم و از خونه باغ زدم بيرون ، ماشين امير جلو در خونه باغ پارك بود و پُر وسايل ، رفتم باغ مينو و آب رو دادم توي باغ ، وضع بارندگي نسبت به سال گذشته بدتر شده و چند روزي كه بارون اومد زمين ها رو سيراب نكرد ، از فرصت استفاده كردم و مسير آب رو باز مي كردم تا اينكه درختا خوب آب بخورن و خاك زير زمين مرطوب بشه ، همينطور كه مشغول آبياري بودم به مينا فكر مي كردم ، با همه بزرگيش چقدر دنياي شيرين و كوچيكي داره و با اومدن خانواده ام گُل از گلش باز ميشه ، با اينكه همش چهار روزه كه ازتهرون برگشتيم روستا اما دلتنگ هم بودن و این ارتباط صمیمی منو به زندگی دلگرم‌ تر می کنه ، ساعت نزديك يازده و نيم بود كه در باغ باز شد و مينا صدا زد، آهاي صاحب خونه مهمون نميخواهي ؟ گفتم ؛ شما خودتون صاحب خونه هستي قدم روي چشم ما بگذار و بيا داخل ، رفتم به پيشواز ، مادرم بود و مينا و فرنگيس زن عمو ، بعد سلام و خسته نباشيد زن عمو گفت ؛ چشم تون روشن ، گفتم ؛ ممنون دل شما روشن ، مينا گفت ؛ برات صبحونه آورديم بيا بخور ! زيلو و فوم رو انداختم و نشستيم ، مينا چهارتا ليوان چايي ريخت و شروع كرديم به خوردن ، البته بيشتر نون و كره و پنير و مغز گردو و خرما رو منو مينا خورديم ، فرنگيس زن عمو كه به صبحونه خوردن منو مينا نگاه مي كرد به مادرم گفت ؛ معلومِ بچه شون شكموي كه مينا تند تند گرسنه ميشه و مي خوره ! مادرم گفت؛ بايد هم بخوره اون بچه داره جون ميگيره و رشد مي كنه ! مينا جان به موقع بخور و بخواب واستراحت كن اين حق توي و وظيفه مسعود كه همه جوره هواي تو رو داشته باشه و هوس هر خوراكي كه كردي برات فراهم كنه !

ادامه نوشته

رازهاي مگو

امروز صبح مثل هميشه شاد و سرحال از خواب بيدار شدم ، مينا قبل از من بيدار شده بود نمازش رو خونده بود و مشغول خوندن قرآن بود، سلام و صبح بخيري به هم گفتيم و وضو گرفتم نمازم رو خوندم ، بعدش لباس ورزشي پوشيدم و رفتم براي دويدن ، هوا هم سرد بود و هم ابري ، اما من توي اين روزهاي سرد هم دويدم و نرمش و ورزش كردم و هيچ آسيبي نديدم ، خلاصه بدو از كوچه عمو حسين و دايي حميد و عمو قربون رفتم و باغ ها رو دور زدم و بدو برگشتم خونه باغ ، شروع كردم به نرمش ، از طناب زدن گرفته تا حركات ورزشي و بارفيكس و ميل و دمبل و دراز نشست و شنا ، حسابي حال اومدم ، بعدش زودي رفتم حموم و يه دوش حسابي گرفتم ، مينا هم طبق معمول با ليوان چايي و گوش دادن به پيانو و تماشاي باغ از پشت پنجره اتاق پذيرايي اولين لبخند صبح رو تقديم من كرد و عشقش رو نشونم داد و گفت ؛ حسابي گرسنه ام ، من هم زود لباس تنم كردم و رفتم نونوايي روستا و ده تا لواش و از خونه آقا رضا سهميه لبنيات مون رو گرفتم و برگشتم خونه ، مينا هم سفره رو پهن كرده بود كنار بخاري حال بساط صبحونه رو چيده بود ، نشستيم به خوردن ، بنده خدا راست مي گفت ؛ خيلي گرسنه بود سه تا نون لواش محلي و كره و پنير و سرشير و دو تا ليوان چايي خورد ، من هم حسابي ورزش كرده بودم همينطور ، صبحونه رو كه خورديم سفره جمع شد به مينا گفتم ؛ هوا خيلي سردِ اگر مي خواهي بيايي باغ دم ظهر بيا ! مينا گفت ؛ اتفاقاً همين كار رو مي خواستم بكنم ، توي خونه كمي كار دارم بعدش ميام ، ازش تشكر كردم و لباس كار پوشيدم و يه فلاسك پُر چايي و كوله پُر از نون و كره و پنير و تنقلات و ميوه و هر چي رو كه لازم داشتم رو برداشتم راه افتادم رفتم باغ مينو ، ساعت نه صبح بود كه دست بكار شدم و شروع كردم به ادامه هرس درختاي انگور ، آسمون رو كه نگاه ميكردم پُر ابر بود اما نه باروني و نه برفي ، فقط مي خواد آدم رو دلتنگ كنه و غم و غصه هاش رو يادش بياره ، كارا خوب پيش ميرفت و من پُر از انرژي بودم و فكر خودم رو به مينا مي دادم تا اينكه ساعت يازده شد و مينا از در باغ اومد داخل باغ ، با اون صداي ملايمش كه شبيه صداي ليلا فروهر منو صدا زد ، مسعود جان كجايي ؟ صدا زدم مينا جان ته باغ انگور هستم بيا اينجا ، مينا بعد سه دقيقه اومد پيش من و بعد سلام و خسته نباشيد خنديد ، پرسيدم به چي مي خنديد؟ گفت ؛ با چند تا از دوستام و همكارام تلفني صحبت كردم ، گله كردن چرا تلفن همراهت رو خاموش كردي ؟ من هم خنديدم و مجبور شدم همه چي رو بگم ، مي گفتن شوخي مي كني ؟ من هم مي گفتم چه شوخي ديگه وقتش شده بود ، به مينا گفتم پس حسابي گفتيد و خنديديد و رازهای مگو رو بگو کردید ! مينا دوباره خنديدو گفت ؛ چه جورم ! بعد اين حرف ها بساط صبحونه رو پهن كرديم و شروع كرديم به خوردن صبحونه دوم ، چهار تا نون لواش و كره و پنير و مغز گردو رو خورديم و نفري سه تا ليوان چايي رو هم نوش جان كرديم ، بعد از جامون بلند شديم و رفتيم براي ادامه كار ، هرس درخت هاي انگور تموم شد و هرچي شاخه روي زمين ريخته بود رو بغل بغل بردم اول باغ ، مينا هم فقط توي باغ قدم ميزد و به رؤياها و آرزوهاش فكر مي كرد ، كارم كه تموم شد ، وسايل رو جمع كردم و برگشتيم خونه باغ ، يه دوش گرفتم و هرچي كه لباس براي شستن بود رو ريختم داخل لباسشويي تا شسته بشه ، نمازمون رو خونديم و حاضر آماده شديم و رفتيم خونه دايي حميد براي ناهار ، طبق معمول بقيه جلوتر از ما اونجا بودن ، سلام و عليكي به هم كرديم و نشستيم ، زن دايي دو تا ليوان چايي براي منو مينا ريخت و داد بهمون و خنديد ، پرسيدم زن دايي به چي مي خندي ؟ گفت ؛ خيلي وقت ها باور نمي كنم تو با مينا ازدواج كردي ، الان هم همون احساس بهم دست داد ، چقدر زود بهم دل بستید و يكي شديد ، انگار سال هاست كه با هم زندگي مي كنيد ، آرزوم بود كه تو و مينا با هم ازدواج كنيد خدا رو شكر كه اين اتفاق افتاد ، منو مينا خنديديم و گفتيم باور كنيد در مورد اين موضوع ما هم بارها صحبت كرديم ، اولين باري كه با هم همكلام شديم انگار سالها بود كه همديگر و مي شناختيم ،احساس غريبي و بيگانگي نسبت به هم نداشتيم ، فقط از هم خجالت مي كشيديم ، فرنگيس زن عمو كه خوب داشت به حرف هاي ما گوش مي داد خنديد و گفت ؛ دلتون هم براي هم زياد تنگ مي شد و مي خواستيد زود زود همديگر و ببينيد ! گفتم ؛ بله اون كه اصلي ترين كارمون بود ، نجمه زن عمو لبخندي زدو گفت ؛ هي اومديم نقشه كشيديم يه جوري تو رو با مينا جان روبرو كنيم نشد ، آخرش هم دست تقدير خودش دست به كار شد ، مينا خنديد و گفت ؛ بله ديگه همين كه حميرا مي خونه ، دست سر نوشت ميبرد كجا ما را خدايا ! دايي حميد كه تازه از باغ عمو حسين و فرنگيس زن عمو اومده بود يه سلام بلندي داد و گفت ؛ ناهار رو آماده كنيد كه حسابي گرسنه هستم ، بلا فاصله منو زن دايي بلند شديم و سفره رو انداختيم و بساط ناهار رو چيديم ، مهين زن دايي براي ناهار خورشت قيمه تدارك ديده بود ،تا بخوريم و سفره رو جمع كنيم ساعت نزديك سه شد ، دايي حميد گفت ؛ امروز كار باغ حسين آقا و فرنگيس خانوم هم تموم و فردا نوبت باغ خودم ، پرسيدم دايي برگ زياد جمع شده ؟ دايي گفت ؛اونقدري هست كه درخت هاي باغ جديدت رو داخل خاك برگ و كود بكاري ! گفتم ؛ عالي ! دايي خنديد و گفت ؛ بله ديگه وقتي ميگم مسعود خان الكي نميگم ! حالا تو بگو چكار كردي ؟ من هم گفتم ؛درختاي انگور باغ مينو رو هرس كردم از فردا هم هرس درختاي انار رو شروع مي كنم ، دايي خنديد و گفت ؛ خوب هرس كن كه مثل امسال بارشون خوب بشه و ما هم به يه نوايي برسيم ! دايي مجيد كه داشت با انجير خشك چايي مي خورد گفت ؛ اگه مسعود جان رو آزاد بگذاريم خودش كارها رو خوب پيش ميبره ، خداييش از پارسال كه خودش بالاي باغ و زمينشِ محصول خوبي برداشت كرديم ،آقا رضا يه نگاهي به منو مينا كرد و گفت ؛ البته با قدم خير مينا خانوم محصول خوبي بدست اومد ، دايي مجيد كه چايي سوم رو حورت مي كشيد گفت ؛ بله صد البته ، خلاصه صحبت و تعريف و تمجيد تموم شد و از مهين زن دايي و دايي حميد تشكر كرديم و بلند شديم برگشتيم خونه باغ مون ، لباس ها رو از لباسشويي بيرون آوردم و روي بند رخت پهن كردم بعد مينا گفت ؛ نخوابيده ، بريم زمين هاي پايين روستا ، من هم گفتم چشم و كمي تنقلات و گندم و دوتا تيكه نون جو برداشتم و همراه جو و قهوه اي زديم بيرون ، از كوچه باغ ها رفتيم ، برگ هاي زرد بي جوني كه روي شاخه ها باقي مونده بودن توجه مون رو به خودش جلب كرد .

مينا پرسيد به نظرت اين برگ ها چرا هنوز نيفتادن ؟ گفتم ؛ نمي دونم ! شايد هنوز وظیفه شون در برابر درخت تموم نشده تا از شاخه جدا بشن ، مينا دوباره پرسيد چقدر بايد روز و شب تكرار بشه تا عمر دنيا بسر بياد؟ گفتم ؛ مينا خودت بيشتر از من مطالعه داري ، اما هنوز بشر به اون درجه از درك نرسيده كه حتي بتونه لحظه بعد رو درك كنه ، مينا گفت ؛ دنياي عجيبيِ ! همينطور كه راه مي رفتيم رسيديم به زمينهاي جاليزي خودمون ، حسابي بعد برداشت محصول شخم خوردن و كود پاشي شدن ، اگر يه بار ديگه آخرهاي سال زمین ها شخم بخورن و كود پاشي بشن محصول خوبي برداشت مي كنيم ، داشتيم تنقلات مي خورديم كه ديديم كبوترهاي خونه باغ مون توی آسمون پرواز مي كنن تا ما رو ديدن اومدن بالا سرمون و شروع كردن به چرخ زدن دور سرمون ، به مينا گفتم ؛ باور مي كني اينها خوب منو تو رو شناختن و از ارتباط مون آگاه هستن ؟ مينا خنديد و گفت ؛ بله پس چي ! حتي فهميدن منو تو داريم مياييم اينطرف همه شون پرواز كردن و اومدن ، بعد مينا كيسه گندم رو از كوله بيرون آورد و ريخت دور و برمون ، كبوترها هم اومدن و نشستن و مشغول خوردن گندم شدن ، ما همينطور تنقلات مي خورديم به جو و قهوه اي هم نون مي داديم ، بعد حركت كرديم سمت زمين هايي كه گندم و جو مي كاريم ، تا چشم كار مي كرد زمين شخم خورده بود و كود پاشي شده بود ، اگر بارون و برف خوبي بياد حاصل زحماتمون بدست مياد وگرنه با آب چاه و قنات اين زمين ها رو نميشه سيراب كرد ، هوا سردتر شده بود و داشت تاريك مي شد ، حركت كرديم سمت روستا ، جو و قهوه اي هم با حواس جمع پشت و جلو ما حركت مي كردن ، تا برسيم روستا اذان مغرب رو گفتن و رفتيم خونه باغ مون ، اول در لونه مرغ و خروس ها رو بستم و بعد رفتم داخل حال ، مينا نمازش رو شروع كرد به خوندن ، من هم وضو گرفتم و مشغول خوندن نماز شدم ، من نمازم رو تموم كرده بودم مينا هنوز داشت راز و نياز مي كرد ، نگاهش كردم ، واقعاً يه دختر يه زن بي ريا وبي تكبري ، با همه زيبايي و سواد و مدرك تحصيلي بالاي كه داره ، افتاده ست و هيچوقت خودش رو بالاتر از بقيه نمي دونه ، هر جوري هست مي خواد به من نشون بده كه منو از ته دل از صميم قلب دوست داره و بهم ارزش قائل ، راز و نيازش كه تموم شد بهش گفتم قبول باشه ، گفت ؛ قبول حق باشه از شما هم قبول باشه ، ازش پرسيدم ، مينا جان تو با اين همه زيبايي و كمالاتي كه داري مثل خيلي ها خودت رو نمي گيري ، چرا ؟ خنديد و گفت ؛ مگر اونهايي كه خودشون رو می گیرن جايي رو گرفتن و صاحب پست و مقامي شدن ؟ گفتم ؛ نه ! اما تو واقعاً دوست داشتني هستي ! خنديد و گفت ؛ تو هم آقا مسعود گُل ! حالا حاضر بشيم بريم خونه مادر خانومت كه برات مي خواد شام خورشت فسنجون بده ، يه چشم گفتم و حاضر شديم و راه افتاديم خونه عمو حسين ، مينا كليد انداخت و در ورودي رو باز كرد و رفتيم داخل ، عمو داشت اخبار گوش مي داد و زن عمو هم برنج رو آبكش مي كرد ، سلام و عليكي كرديم و زن عمو گفت ؛ مسعود جان بي زحمت بيا سيني ميوه ها و ليوان ها رو ببر داخل حال از خودتون پذيرايي كنيد ، من هم گفتم چشم زن عموي عزيز و مهربان تر از جانم ، و كاري رو كه ازم خواسته بود انجام دادم ، چايي مي خورديم كه بقيه دسته جمعي اومدن و سلام و عليك نشستن ، يه سري چايي ريختم و با تنقلات مشغول خوردن شديم ، خاله صغري پرسيد راستي عروسي رضا جان چه موقع ست ؟ گفتم ؛ وسط هاي اسفند ماه ، گفت ؛ اگر بهار يا تابستون بود مي شد راحت اينجا بگيريم ، گفتم ؛ آره ! اما بهتره كه زودتر برن سر خونه زندگي شون ، دايي مجيد خنديد و گفت ؛ اونوقت بايد به سه هزار نفر سرويس بدن ، الان يه بهونه ميشه آورد كه جا محدود بود ، گفتم ؛ آره ، هزينه اش هم بالا ميره ، بعد مهين زن دايي خنديد و گفت ؛ پس چرا براي خودت اين عروسي رو گرفتي ؟ گفتم ؛ مال من فرق مي كرد ، زن دايي پرسيد چه فرقي ؟ گفتم ؛ من يه عاشق عاشق عاشق بودم و دل شكسته ، زن دايي گفت ؛ پس مينا جان دل شكسته تو رو بند زد ، مينا خنديد و گفت ؛ بله بد جوري هم شكسته بود ، دايي حميد گفت ؛ خانوم اين دو تا قبل از اينكه همديگرو ببينن مهرشون توي دل هم افتاده بود نديدي همون روز اول چطوري كنار هم راه مي رفتن ، انگاري سال ها بود كه با هم زندگي مي كنن چقدر به هم ميومدن ، خنده از صورتشون نمي افتاد ، ببين الان هم وقتي به هم نگاه مي كنن مي خندن ! عمو حسين كه داشت براي مينا پسته دون مي كرد گفت ؛ دخترم از اول به دلش افتاده بود كه يه نفري هست مثل خودش مهربون و دوست داشتني بايد منتظر بمونِ تا اون از راه برسه ، مينا كه از حرف هاي ما خنده اش گرفته بود گفت ؛ مسعود جان از خودت پذيرايي كن اينها مي خوان تو از مسابقه عقب بيفتي ! من هم شروع كردم به خوردن ميوه ، تا اينكه زن عمو فرنگيس از من خواست سفره رو پهن كنم .

ادامه نوشته

حس عجيب و غريب

امروز بعد نماز صبح مينا گفت ؛ هوس چايي آتيشي كردم ، منم كتري مخصوص رو پُر آب كردم و گذاشتم روي اجاق هيزمي و آتيش رو بر قرار كردم ، بعدش لباس ورزشي پوشيدم از خونه باغ زدم بيرون براي دويدن ، نزديك يه ماه هست كه درست حسابي ندويده بودم ، كم كم سرعتم رو بردم بالا تا به روزهاي آرماني برسم ، تا اينكه رسيدم بالاي باغ ها و بدو رفتم بالاي تپه ها ، ياد روزهايي افتادم كه با مينا ميومديم براي ورزش و نرمش ، شروع كردم به نرمش تا اينكه كارم تموم شد و از بالاي تپه ها مثل يه بچه مدرسه اي بدو اومدم پايين ، سر راه دست و صورتم رو با آب قنات شستم و رفتم نونوايي و ده تا نون لواش گرفتم و رفتم خونه آقا رضا ، محبوبه خانوم توي حياط داشت چايي آتيشي دم مي كرد بعد سلام و عليك و صبح بخير حال مينا رو پرسيد و گفت ؛ دلم براش تنگ شده ، گفتم ؛ خوبِ ، خونه ست عصري مياييم خدمت تون ، كره و پنير و سرشير گرفتم و برگشتم خونه ، مينا چايي رو دم كرده بود و بساط صبحونه رو چيده بود ، مثل هر صبح دوش صبحگاهي گرفته بود عطر خاص خودش رو هم زده بود و داشت از مهستي ترانه گوش مي داد و زمزمه مي كرد ، نون و لبنيات رو گذاشتم داخل سفره جلدي پريدم توي حموم ، تا خودم رو بشورم و صورتم رو اصلاح كنم ساعت شد نه ، از حموم كه بيرون اومدم هرچي رخت و لباس چرك توي اين دو رو جمع شده بود رو ريختم داخل لباسشويي و روشنش كردم ، بعد نشستيم به خوردن صبحونه ، از مينا پرسيدم حالت چطوره ؟ گفت ؛ خوبم اما يه حس و عجيب و غريبي دارم كه تا حالا تجربه نكردم ، انگاري يه چيزي از درونم بهم ميگه بايد بيشتر مراقب خودم و اون باشم ، گفتم ؛ خوب ديگه مينا جان طبيعيِ ،اين حس داره تو رو آماده مي كنه مادر شدن رو تجربه كني ، پس بايد بيشتر مراقب خودت باشي و هرچي رو كه دلت مي خواد به من بگو كه برات تهيه كنم ، مينا خنديد و گفت ؛ تو كه چيزي برام كم نگذاشتي ! آروم آروم صبحونه مون رو خورديم و سفره رو جمع كردم و ظرف ها رو شستم ، لباس كار تنم كردم و يه فلاسك چايي و نون و گره و پنير و ميوه و تنقلات برداشتم ، مينا هم لباس گرم پوشيد و شال و كلاه كرد و قدم زنان رفتيم باغ انار و انگور يعني باغ مينو جونم كه با اومدنش رنگ و بوي تازهاي به زندگي مون مي بخشِ ، پاييز خودش رو توي روستا بيشتر نشون ميده شايد اين حس منِ ، سكوت و سكوت و سكوت مگر صداي پرنده هايي كه موندن و كوچ نكردن ، مشغول هرس كردن درخت هاي انگور شدم ، مينا هم شروع كرد به قدم زدن توي باغ و تماشاي درختا كه بهش آرامش خاصي ميده ، ياد پاييز گذشته افتاده بودم ، تك و تنها ميومدم توي باغ و به آرزوهايي كه بهشون نرسيدم فكر مي كردم ، اون موقع به خودم مي گفتم ؛ اگر بيست سال پيش ازدواج كرده بودم الان مشغول چه كاري بودم ، حتماً بچه هام رو مي بردم مدرسه و خريد خونه رو انجام مي دادم و با خانومم توي پارك قدم ميزديم ، توي افكار خودم غرق شده بودم كه قارقار كلاغي رشته افكارم رو از هم پاره كرد و به خودم اومدم ، همينطور كه شاخه ها رو هرس مي كردم مينا رو مي ديدم كه دستاش رو توي جيبش كرده و داره آسمون ابري رو تماشا مي كنه ، با خودم گفتم ؛ دختري به اين زيبايي و نجابت و مهربوني و تحصيلات بالا ، مي تونست با دكتر و مهندس ازدواج كنه و زندگي مشترك خودش رو زودتر از اين ها شروع كرده باشه اما نخواسته يا نشده ، چه چيزي باعث شده ، بعد توي اين سن با مني كه كارمند بازنشسته بانك هستم روبرو ميشه و تمام مهر منو خيلي زودتر از اينكه من ببينمش توي دلش جا ميده و مهر خودش رو به من مي بخشِ ، بارها ازش پرسيدم كنار من آرامش داره ؟ از زندگي مون راضيِ ؟ هر جا ايرادي اشكالي مي بينه بهم بگه ، مي خنده و ميگه ؛ تو هموني هستي كه من منتظرش بودم ، هيچ چيزي برام كم نميگذاري ! همينطور كه داشتم به كارم ادامه مي دادم مينا اومد پيشم و گفت ؛خسته نباشي آقاي خونه ام ، گفتم ؛ ممنون ، تو هم خسته نباشي بانو زيباي من ، خنديد و گفت ؛ من هم ممنونم، با يه صبحونه ديگه چطوري ؟ گفتم ؛ موافقم ، اين شد كه بساط صبحونه رو به پا كرديم و نشستيم روي فومي كه همراه خودمون برده بوديم ، مينا چايي ريخت و خورديم ، ته نون و كره و پنير رو در آورديم و يكم ديگه تنقلات ريختيم داخل جيب مون و بلند شديم ، رفتيم سراغ ادامه كار ، مينا گفت ؛ امسال حتماً توي اين باغ درخت انجير و پرتقال بكاريم تا جلوه قشنگ تري داشته باشه ، پرسيدم خرمالو چي؟ خنديد و گفت ؛ يادم رفته بود خرمالو هم بكاريم ، گفتم ؛ يادم هست ! حتماً با سليقه خودت هر جا كه خواستي مي كاريم ، مينا خنديد و گفت ؛ واقعاً ؟ گفتم ؛ بله من براي دلخوشي تو اين كارها رو مي كنم، بعد مينا پرسيد چرا براي اين باغ مون تخت نگذاشتي تا موقع استراحت راحت تر باشيم ، گفتم ؛ مي خواستم طبيعي تر و رومانتيك تر باشه ، مينا گفت ؛ خوبِ ، اما تخت باشه مامان و بابا راحت تر هستن ، گفتم ؛ يعني يه تخت بگذاريم ، مينا گفت ؛ اگه باشه بهترِ ! منم تلفن همراهم رو از جيبم بيرون آوردم و به محمد آقا آهنگر تلفن زدم ، بعد سلام و حال و احوال ، سفارش سه تا تخت يك و نيم متر در سه متر دادم و خواستم مثل قبل رنگ كاري شده و آماده باشه ، محمد آقا هم قول داد تا دو هفته ديگه مي سازه مياره ، گفتم ؛ شب چله همه توي روستا جمع هستيم دست خانوم بچه ها رو بگير و چهارشنبه هفته ديگه بياييد ، محمد آقا يه خنده اي از روي دلتنگي كرد و گفت؛ باشه بايد بيام دلم براي آقا قربون خدابيامرز تنگ شده ، ميام هم شماها رو مي بينم هم سرمزار دوست قديمي خودم ميرم، بعد ازشون تشكر و خداحافظي كردم ، نيم ساعتي مينا كنارم بود شاخه هاي هرس شده رو روي هم جمع كرد ، بعد گفت ؛ ميرم خونه كمي كار دارم ، لباس ها رو از لباسشويي بيرون بيارم و پهن كنم و به جو و قهوه اي غذا بدم ، گفتم ؛ برو مراقب خودت باش و بار سنگين بلند نكن ، مينا خنديد و فلاسك چايي و كوله رو برداشت و برگشت خونه باغ ، از پشت سر نگاهش مي كردم ، بي هيچ ادائي توي كارها كمك مي كنه و با بچه ها بچه ميشه و با بزرگترا بزرگ ، بدون اينكه خودش رو بگيره ، اونقدر نگاهش كردم تا از باغ خارج شد ، به كارم ادامه دادم ، سال گذشته همه درختاي باغ رو خوب هرس كرده بودم و امسال كارم سبك تر شده ، ساعت از يك گذشته بود كه مينا و عمو حسين و فرنگيس زن عمو وارد باغ شدن ، بعد سلام و خسته نباشيد ، زن عمو يه سري تكون داد و گفت ؛ كه اينطور ! بعد همينطور كه مي خنديد پرسيد اين باغ مال نوه اولم يا دومي ؟ منو مينا كه خنده مون گرفته بود جواب داديم ، اولي ، تا نوه دوم تون هم به دنيا بياد و بزرگ بشه درختاي باغ اون هم مثل اين باغ بزرگ شدن ، عمو كه از سوال زن عمو خنده اش گرفته بود گفت ؛ دخترم رو اذيت نكن اينقدر خجالتش نده ، زن عمو گفت ؛ اين حق من در باره نوه هام سوال كنم ، بعد مينا گفت ؛ مسعود جان كار رو تعطيل كن بريم خونه دايي مجيد براي ناهار ، منم يه چشم گفتم و دست همو گرفتيم و رفتيم خونه دايي مجيد ، وقتي رسيديم خونه دايي همه جمع شده بودن ، بعد سلام و عليك و خسته نباشيد دست و صورتم رو شستم و نشستم ، عصمت زن دايي بلافاصله سفره رو پهن كرد و سيني ظرف ها رو آورد ، براي ناهار آبگوشت تدارك ديده بود ، آبگوشت رو توي كاسه ها ريخت و مشغول خوردن شديم ، خودش هم شروع كرد به جدا كردن استخون ازگوشت ، دايي حميد گفت ؛ كوبيده رو بده مسعود بكوبه كه جوانترِ ، من هم قابلمه رو گرفتم و با گوشت كوب كوبيدم و حاضر آماده كردم و زن دايي براي هركي توي پيش دستي يه ملاقه ريخت و داد و اون رو هم با نون و ترشي و فلفل ترشي نوش جان كرديم ، سفره كه جمع شد بساط چايي اومد وسط و با دوتا ليوان چايي دارچيني خستگي رو از تنم بيرون كردم و بعد وضو گرفتم نمازم رو خوندم ، ساعت از دو گذشته بود كه خواب چشم همه رو گرفت و پلک ها سنگین شد و از دایی و زن دایی تشکر و خداحافظی کردیم و راه افتادیم سمت خونه باغ ، به مینا گفتم ؛ تو با بابا و مامان برو خونه تون من تاساعت پنج توی باغ کار مي کنم بعد میام ، مینا قبول کرد و با عمو و زن عمو رفت، منم مشغول کار شدم ، همینطور شاخه های اضافه و بی ثمر رو بریدم انداختم کنار ، تا اینکه ساعت چهار شد ، هرس رو کنار گذاشتم و مشغول جمع کردن شاخه های بریده شدم ، کلی شاخه جمع کردم و بردم اول باغ تا بعداً بيارم خونه باغ براي اجاق هيزمي ، خلاصه هوا داشت تاريك مي شد كه اومدم خونه باغ ، اول غذاي جو و قهوه اي رو دادم و در لونه مرغ و خروس ها رو بستم ، بعدش ذغال منقل كرسي رو برقرار كردم و لباس ها رو از روي بند رخت حياط جمع كردم و بردم داخل ، بعد هم رفتم حموم يه دوش حسابي گرفتم و خستگي رو از تنم بدر كردم ، نمازم رو خوندم و لباس گرم پوشيدم و رفتم خونه عمو حسين ، بعد سلام و خسته نباشيد به مينا گفتم ؛ مينا جان بيا با هم بريم يه دوري بزنيم ، زن عمو يه نگاهي به من كرد و گفت ؛ اين حرفت منو ياد اون موقع كه با مينا عقد كرده بوديد انداخت ! گفتم ؛ مي خوام بريم دامداري ! زن عمو خنديد و گفت ؛ بريد به سلامت فقط براي شام دير نكنيد خونه نجمه زن عمو هستيم ، منم يه چشم گفتم و دست و صورتش رو بوسيدم و زن عمو زد زير خنده و با مينا زديم بيرون ، دست همديگر و گرفته بوديم و بهم انرژي مثبت مي داديم ، پرسيدم خوب خوابيدي ؟ جواب داد ؛ عالي مثل هميشه درست تا موقع اذان مغرب ، گفتم ؛ خوبِ ، بايد روزي دو مرتبه يكي پيش ازظهر يكي هم بعد از ظهر استراحت كني ، مينا خنديد و گفت ؛ چه خبره ! گفتم ؛ خبرهاي خوب ! رسيديم دامداري ، بعد سلام و عليك و خسته نباشيد نشستيم روي تخت ، آقا مالك بود و محبوبه خانوم و معصومه خانوم ، داشتن شير ميش ها و بزها رو مي دوشيدن ، البته ديگه شيري به اون صورت ندارن و خيلي هاشون هم باردار هستن و از آخرهاي دي ماه شروع به زايمان مي كنن و كار دامداري بيشتر ميشه ، همينطور كه كنار آتيش نشسته بوديم و گوسفندا رو تماشا مي كرديم به مينا گفتم ببين بره ها و بزغاله ها چقدر بزرگ شدن ، قد مادر و پدراشون هستن ، مينا گفت ؛ آره ماشااله ، اما بزغاله سفيد خودم رو نمي بينم ، آقا مالك دوتا ليوان شير داغ برامون ريخت و گفت ؛ اونها نشسته كنار ديوار، مينا گفت ؛ بريم از نزديك ببينم ، رفتيم كنار بزغاله چه عرض كنم حالا شده يه بز نر جوون و سرحال ، مينا شروع كرد به نوازش و صحبت كردن ، بزغاله از جاش بلند شد ، مينا با تعجب پرسيد مسعود واقعاً بزغاله خودمِ ؟ گفتم ؛ آره ببين همه بره ها و بزغاله بزرگ و چاق و چله شدن ، بعد مينا دست منو گرفت و گفت ؛ يادتِ من اين بزغاله رو قبل از اين كه محرم هم بشيم ازت گرفتم ، گفتم؛ آره يادم مگه ميشه به همين زودي از خاطرم بره ، خلاصه بعد اين حرف ها برگشتيم كنار آتيش و يه ليوان شير رو خورديم و من رفتم سراغ آقا مالك ، به آقا مالك سفارش كردم دو تا از شيشك هاي پدرم رو براي صبح چهارشنبه ذبح كنه گوشتش رو ميام مي برم ، آقا مالك هم با جون دل پذيرفت و برگشتم كنار مينا ، محبوبه خانوم و معصومه خانوم با مينا بگو بخند راه انداخته بودن كه نگو و نپرس ، بعد تموم شدن صحبت شون مينا گفت ؛ برگرديم خونه ، اين شد كه خداحافظي كرديم و راه افتاديم سمت روستا و كوچه عمو حسين ، يه راست رفتيم خونه نجمه زن عمو ، دست و صورتمون رو توي حياط شستيم و رفتيم داخل .

ادامه نوشته

جلوه و زيبايي

امروز صبح ساعت شش و نيم از خواب ناز بيدار شديم ، سلام و صبح بخيري به هم گفتيم و رفتيم براي وضو و نماز ، بعد خوندن نماز ، لباس ورشي تنم كردم و مينا هم لباس گرم تنش كرد ، رفتيم داخل حياط ، هواي روستا سردتر از هواي تهرونِ ، مينا رفت داخل باغ براي مرغ و خروس ها كبوترا و جو و قهوه اي غذا داد و يكم نگاهشون كرد و برگشت داخل ، من هم شروع كردم به نرمش و ورزش ، اول ده دقيقه اي طناب زدم و بعد هم نرمش و بارفيكس و ميل و دمبل و شنا ، حسابي بدم گرم شده بود و سرحال شدم و اومدم داخل حال و سريع رفتم حموم ، يه دوش داغ گرفتم ، مينا گرامافون رو روشن كرده بود و داشت قطعه اي از استا جواد معروفي رو گوش مي داد و از پشت پنجره باغ و باغچه هاي دور خونه رو تماشا مي كرد و چايي مي خورد ، پرسيدم امروز ناهار خونه كي مهمون هستيم ، خنديد و گفت ؛ مسعود جان مال ما ديگه از مهموني گذشته ، اما خونه خاله صغري ناهار دعوتيم ، ديگه ساعت داشت به هشت و نيم نزديك مي شد و وقت صبحونه شده بود ، لباس گرم تنم كردم رفتم از نونوايي روستا ده تا نون لواش و از خونه اقا رضا كره و پنير و سرشير گرفتم و برگشتم خونه مون ، مينا بساط صبحونه رو چيده بود نشستيم به خوردن ، صبحونه رو خورده بوديم كه تلفن همراهم زنگش به صدا در اومد ، آقا حامد از فروشگاه مبل بود ، بعد سلام و عليك گفت ؛ خونه باشيد ، همه وسايل رو بار كاميون كرديم حركت مي كنه طرف روستا ، گفتم باشه و از آقا حامد تشكر كردم و بعدش هم خداحافظي ، جريان رو به مينا گفتم و مينا گفت مسعود جان پس بلند بشيم ، بيست روزي هست كه خونه جارو نشده يه جارو درست حسابي بكش و گرد گيري كن ، من هم آشپزخونه رو مرتب مي كنم ، يه چشم مينا جان گفتم و دست هاي قشنگش رو بوسيدم و يه خنده مليح هديه داد و از جا بلند شديم ، اول سفره و ظرف ها رو جمع كردم و رفتم سراغ اتاق ها ، تك تك اتاق ها رو جارو كشيدم و تا رسيد به اتاق پذيرايي ، مبل ها رو جابجا كردم و زيرشون و گوشه ها و همه جا رو جارو كشيدم و بعدش نوبت حال شد ، بعد شروع كردم به گردگيري ، مينا هم توي آشپزخونه ظرف هاي دم دستي رو مي شست و روي اوپن و سنگ كابينت ها رو دستمال مي كشيد ، بعد از اينكه كارم تموم شد مينا گفت ؛ يه سري از مبل ها بياد داخل حال ، منم اونهايي كه سبك بودن رو خودم آوردم و بقيه اش رو گذاشتم تا بعد با يه نفر ديگه بيارم ، مينا خانوم دستور دادن كف آشپزخونه رو بشورم ، من هم اطاعت امر كردم و حسابي با آب و پودر رختشويي شستم و برق انداختم ، تقريباً كارمون تموم شده بود و منتظر رسيدن وسايل بوديم ، يه سبد انار و سيب و پرتقال و نارنگي و خرمالو شستم و بساط چايي و صبحونه رو آماده كردم ، ساعت يازده بود كه راننده كاميون به تلفن همراهم زنگ زد كه روستاي شما رو پيدا نمي كنيم ، گفتم ؛ برات لوكيشن مي فرستم بيا ، گفت ؛ گوشي من از اون گوشي ها نيست ، پرسيدم الان كجا هستي ، گفت ؛ جلوتر از پمپ بنزين خورشيد تابان ، گفتم همونجا باش تا من بيام ، سوار تويوتا شدم و راه افتادم ، يك ربع كشيد تا رسيدم ، بعد سلام و عليك پشت سرم راه افتاد اومد ، رسيديم خونه باغ ، راننده تنها بود و كمكي نداشت ، با هم سرويس خواب و مبل ها و ميزهاي عسلي و جا كفشي و رخت آويز رو پياده كرديم و آورديم داخل حال ، بعد نشستيم به خوردن چاي و ميوه ، از راننده خواستم ناهار مهمون ما باشه تشكر كرد و گفت ؛ بايد برگردم تهرون يه بار هست كه خيلي واجب بردنش ، خلاصه بعد تشكر و قدرداني از آقاي راننده و پرداخت كرايه حمل و اجرت ، ايشون رو با چند تا نون لواش محلي و كره و پنير راهي تهرون كرديم ، رفتيم سراغ سرويس خواب اول تيكه هاي تخت خواب رو بردم داخل اتاق خواب ، قسمت ها تخت خواب رو به هم جفت مي كردم و با كمك مينا به هم مي بستم ، ساعت از دوازده گذشته بود كه عمو حسين و فرنگيس زن عمو و دايي حميد و مهين زن دايي و نجمه زن عمو اومدن تا بريم خونه خاله صغري، بعد سلام و عليك و خنده بازار و نگاه هاي معني دار فرنگيس زن عمو و مهين زن دايي ، با كمك دايي حميد مبل هاي رو جابجا كرديم و باب ميل مينا خانوم همه چي رو چيديم ، چكار كنم ديگه يه بله گرفتم بايد براي دلخوشيش تلاش كنم اونِ كه به اين خونه گرما مي بخشِ ، مهين زن دايي هم طبق معمول با خنده حرف هاي خودش رو مي گفت ؛ ببين زن اينِ ، از وقتي كه مينا جان اومده توي خونه چه رنگ و بوي به زندگيت داده ، من هم مي خنديدم و مي گفتم ؛ بله از صبح افتادم به جارو كشي و گردگيري و از اين جور كارها ، نجمه زن عمو گفت ؛ اين كارها رو كه قبل از مينا هم انجام مي دادي ، منظور مهين خانوم اينِ كه به خونه جلوه خاصي ميده ، خنديدم گفتم ؛ مينا خودش يه پارچه جلوه و زيباييِ ، مينا كه داشت براي عمو حسين سيب پوست مي كند گفت ؛ مسعود از دست تو ! خلاصه تا اونها يه پذيرايي مختصر بشن من يه دوش سرپايي گرفتم و گرد و خاك و عرق تنم رو دادم به آب ، بعدش حاضر آماده شدم رفتيم خونه خاله صغري .

ادامه نوشته

دوباره روستا

امروز باید عمو حسین رو می بردیم بیمارستان برای معاینه چشماش ، ساعت نه و نیم بود که حرکت كرديم ، منو مینا و عمو حسین و فرنگیس زن عمو ، تا برسیم ساعت شد ده و ربع ، رفتیم داخل و طبقه ای که باید دکتر جراح عمو رو معاينه مي كرد ، بعد بيست دقيقه نوبت عمو شد و رفت اتاق آقاي دكتر ، خوشبختانه تا حالا همه چي خوب بوده و آقاي دكتر همون قطره ها رو تجويز كرد و از داروخانه گرفتيم و نوبت بعدي براي معاينه شد دهم دي ماه ، خلاصه راه افتاديم سمت خونه ، هيچ كدوم صحبت ازخوردن معجون رو نكرديم اما من درست نزديك آبمیوه فروشي ماشين رو نگه داشتم و گفتم ؛ بفرماييد بريم معجون بخوريم مهمون من ، همه خنديدن و از ماشين پياده شدیم و راه افتاديم ، سفارش چهارتا ليوان معجون رو دادم و بعد ده دقيقه آوردن ، مينا يه نگاه به من مي كرد و يه نگاه به مادرش و ميخنديد ، عمو پرسيد حتماً مي خواهي تو حساب كني ؟ مينا گفت ؛ اگر مسعود جان اجازه بدن ، بايد يادشون بيارم كه همون روزهاي اول كه مي رفتيم از اينجور چيزها مي خورديم وقتي بهش مي گفتم اجازه بديد من حساب كنم مي گفت ؛ نوبت به شما هم ميرسه حالا حالا ها فرصت هست ، گفتم ؛ راست ميگي مينا جان الان وقتشِ مینا خندید و رفتیم پای صندوق و یه نگاه به من کرد و پول معجون ها رو حساب کرد ، بعد رفتیم سوار ماشین شدیم و راه افتادیم ، توی مسیر یادم افتاد تا امروز برای مینا كفش زمستونی نگرفتم ، یه فروشگاهی رو می شناختم که کفش و پوتین و چکمه و بوت خوبی داره ، فرمون ماشین رو گردوندم اون سمت ، عمو پرسید چرا مسیر همیشگی رو نرفتی ؟ گفتم ؛ بریم فروشگاه چند جفت کفش بخریم ، كفش هاي خوبي داره ، خلاصه رسیدیم جلو فروشگاه و رفتیم داخل، مینا جان انتخاب کن ! زن عمو شما هم ، عمو شما همینطور ، خودم دو جفت پوتین یکی قهوه ای یکی مشکی انتخاب کردم البته با نظر مینا خانوم ، عمو حسین هم همینطور ، مینا و زن عمو به اصرار من و عمو ، هر کدوم یه جفت پوتین قهوه ای ، دوجفت بوت یکی قهوه ای یکی مشکی ، یه جفت چکمه مشکی، همه چرم اعلا ، زن عمو گفت ؛ خودم حساب می کنم ، گفتم زن عمو من حساب می کنم بعدش شما با من حساب کنید ، زن عمو گفت ؛ اگر تو‌ رو تا حالا نشناخته باشم عمرم رو به باد دادم ، گفتم ؛درستِ بگذار به حساب يه هديه ، زن عمو خنديد و گفت ؛ از دست تو، بلاخره حساب كردم و از فروشگاه اومديم بيرون ، سوار ماشين شديم و حركت كرديم ، زن عمو كه از حرف هاي من مي خنديد پرسيد هديه بابت چي بود ؟ گفتم ؛ خبر خوبي كه منو مينا يه ماه قبل بهتون داديم ، زن عمو گفت ؛ من بايد به شما هديه مي دادم نه شما ! گفتم ؛ پس اين خانوم زيبا رويي كه كنار من نشسته و هر لحظه اي رو كه با هم هستيم برام شيرين تر مي كنه چيه ؟ شما هديه تون رو همون اسفند ماه به من داديد ، مينا كه صورتش پُر شده بود از خنده گفت ؛ ديدي مامان ، مسعود با تمام اون آدم هايي كه اومدن خواستگاريم فرق مي كنه ، عمو و زن عمو گفتن ؛ ما كه مي دونستيم و مي شناختيم فقط مسعود جان يكم از خانوم ها فاصله مي گرفت ، اما خوب ديگه نميشه دل تو و مسعود رو براي اينطور چيزها شكوند ، دست هر دوي شما درد نكنه ! خلاصه بعد كلي بگو بخند ساعت يك رسيديم خونه ، بعد سلام و عليك و نشون دادن كفش ها سفره رو انداختن و ناهار رو خورديم ، بعد ناهار يه دوش گرفتم تا خستگي و خواب از سرم بپره ، بعدش هم نمازم رو خوندم و يه ليوان چايي خوردم ، بايد زودتر حركت مي كرديم سمت روستا تا به تاريكي نخورديم ، بلاخره جاده ست و هزار اتفاق ، مخصوصا ً مينا و عمو و زن عمو بايد با سانتافه مينا ميومدن ، ساعت نزديك سه بود كه آماده حركت شديم ، پدرم يه جعبه ده كيلويي پسته خام به من داد يه جعبه هم به عمو حسين و گفت ؛ ديشب آقا همايون و خانومش آوردن (آخه آقا همايون و حميرا خانوم اصالتاً بچه دامغان هستن و اونجا باغ پسته دارن ) از پدرم تشكر كرديم و هرچي رو كه بايد با خودمون مياورديم روستا گذاشتيم پشت تويوتا و بعد كلي ماچ و بوسه و قربون صدقه خداحافظي كرديم و راه افتاديم سمت انديشه ، چهره همه مون گرفته بود مخصوصاً مينا ، توي فكر بود ، عمو حسين گفت ؛ دخترم به دلت غم و غصه راه نده ، ده روز ديگه علي آقا و فاطمه خانوم و بچه هاشون توي روستا هستن ، مينا گفت ؛ مي دونم چكار كنم اونقدر توي اين نه ماه به من محبت كردن كه حسابي وابسته و دلبسته شون شدم ، زن عمو گفت ؛ اونها هم همينطور نديدي مامان مسعود اشك توي چشماش جمع شده بود به زور گريه خودش رو نگه داشت ، چطور بغل گرفته بود و مي بوسيد ، همه شون همينطور هستن ، بازم خدا رو شكر كه با مسعود جان ازدواج كردي وعروس چنين خانواده اي شدي كه بخاطر دوست داشتن و دور شدن ازشون اشك ميريزي نه چيزي ديگه ، عمو گفت ؛ درستِ دخترم ، بعد من دست مينا رو گرفتم توي دستم بوسيدم گفتم ؛ پيش مامان و بابا مي بوسم كه بخندي ، مينا خنديد و يه آهي كشيد و گفت ؛ از دست تو مسعود ! همه جا می خواهی عشقت به منو رو نشون بدی ! زن عمو كه مي خنديد گفت ؛ كم مردي پيدا ميشه هرجا كه لازم شد دست خانومش رو ببوسه ، مينا خنديد و گفت ؛ يكيش هم كنار خودت نشسته ، عمو گفت ؛ مادرت كه يه فرشته ست فرشته ! گفتم ؛ فرشته ست كه يه فرشته رو بي چون و چرا به من هديه داد ، خلاصه صحبت راه ما رو كوتاه كرد و رسيديم انديشه ، يه راست رفتيم داخل حياط و چهار تا ميز عسلي رو برديم داخل پذيرايي و گذاشتيم كنار مبل ها ، هرچي رو كه بايد مياورديم روستا گذاشتيم صندلي عقب و ملافه روي مبل ها و سرويس غذا خوري و چيزهاي ديگه رو كشيديم تا بيخودي خاك نگيره ، شير فلكه آب و گاز و در و پيكر خونه رو هم بستيم و خونه رو سپرديم به آقا رضا و بهنام و خانواده هاشون و خداحافظي كرديم ، مينا نشست پشت فرمون سانتافه زن عمو كنارش عمو حسين صندلي عقب ، من هم تنهايي با تويوتا ، حركت كرديم ، اول رفتيم ميدون ميوه و تره بار ،سيب و پرتقال و نارنگي و .... خريديم از هر كدوم ده جعبه و بار تويوتا كردم ، مينا و زن عمو از كارهاي من خنده شون گرفته بود ، به مينا گفتم ؛ شما جلوتر از من حركت كنيد من پشت سر شما ميام ، خيالم از رانندگي مينا و زن عمو راحت بود توي اين نه ماه مينا نشون داده كه يه راننده تمام عيار و جاده رو خوب مي شناسِ بلاخره بيست و پنج سال رانندگي مي كنه ، اما خوب ديگه آدم هاي مزاحم همه جا هستن تا با مزاحمت كارهاي خطرناك كنن حادثه ای پیش بیاد ، اولين پمپ بنزين جاده باك هر دوتا ماشين رو پُر بنزين كرديم و دوباره به راهمون ادامه داديم ، مينا بدون هيچ مشكلي سبقت مي گرفت ، من هم پشت سرش ميومدم تا اينكه رسيديم جاده اي كه مياد و از كنار روستا هامون عبور مي كنه ، مينا جاش رو با زن عمو عوض كرد و زن عمو نشست پشت فرمون و حركت كرد ، فرنگيس زن عمو هم كه پنجاه سالي ميشه راننده ست با استادي تمام ماشين رو راه برد و رسيديم روستا و اونها اومدن خونه باغ خودمون، من هم اول رفتم خونه دايي مجيد يه جعبه سيب و يه جعبه پرتقال و يه جعبه نارنگي دادام ، بعدش خونه خاله صغری و دايي حميد و نجمه زن عمو و آقا رضا و حسن آقا و آقا رسول و آقا مالك ، آخه نميشه دست خالي بياييم سه هفته ست كه همه كارها رو به اونها واگذار كرديم ، بعدش برگشتم خونه باغ ، جو و قهوه اي اومدن بودن توي حياط جلو پاي مينا دراز كشيده بودن و پوزه شون رو گذاشته بودن رو دست هاشون خيره شده بودن به مينا ، معلوم بود كه خيلي دلشون تنگ شده بود ، مينا هم باهشون صحبت مي كرد و بهشون مي گفت ؛ منم دلم براتون تنگ شده بود ، خلاصه همه وسايلي كه مال خودمون بود رو از تويوتا خالي كردم و بردم داخل ، يه آبي به دست و صورتمون زديم و سوار تويوتا شديم و رفتيم خونه عمو حسين ، سه تا جعبه سيب و پرتقال و نارنگي و بقيه وسايل اونها رو هم بردم داخل ، بلاخره دامادشون شدم براي چي ، عمو كه چشمش رو عمل كرده نبايد بار سنگين بلند كنه ، به مينا و زن عمو هم اصلاً اجازه نمي دم كار سنگين بكنن ، شام خونه دايي حميد بوديم بلافاصله دايي حميد و مهين زن دايي و نجمه زن عمو اومدن دنبالمون بعد سلام و عليك و احوالپرسي و ماچ ماچ و بوس بوس ، رفتيم خونه شون ، به چهره مينا نگاه مي كردم ، انگاري يكم احساس غريبي مي كرد ، بلاخره سه هفته اي از روستا دور بوديم و اين طبيعي بود ، تا زن دايي چايي رو آماده كنه منو مينا وضو گرفتيم و نمازمون رو خونديم و احساس سبكي بهمون دست داد ، چایی می خوردیم که دایی مجید و عصمت زن دایی و خاله صغری و آقا رضا هم اومدن و بعد سلام و علیک و احوالپرسی ماچ و بوسه نشستیم به صحبت و چایی خوردن ، چه خبر و كي چكار مي كنه چه كارها كرديم و از اين جور حرف ها ، دايي مجيد و دايي حميد كه مينا رو مثل دختراي خودشون خيلي دوست دارن شروع كردن دادن سر نخ به من كه سوژه اي بسازيم ، دايي حميد گفت ؛ اين مدت كه نبوديد حسابي توي دامداري كار كردم و به گُوسبندا رسيدم ، پرسيدم حال گوسفندا چطوره سر حال هستن ؟ دايي گفت ؛ آره پس چي ، مينا كه مي دونست اگه حرفي بزنه يه سوژه درست ميشه پرسيد دايي بزغاله من چكار مي كنه ، دايي حميد گفت ؛ اونم خوبِ كاه و يونجه وجو مي خوره و وقتي منو مي بينه سراغ تو رو ميگيره و ميگه ميناااا، ميناااا ميناااا يعني مينا كجاست ؟ چند وقتيِ خبري ازش نيست ! مينا كه از خنده روده بُر شده بود و نمي تونست درست حرف بزنه پرسيد شما چه جوابي بهش مي داديد ؟ دايي حميد مي خنديد و مي گفت ؛ ميگم ؛ مي ي ي ياد ، مي ي ي ياد ، بعد همه مي زديم زير خنده ، دايي مجيد هم مي گفت ؛ من براش جو مي دادم و بهش مي گفتم ؛ تو ديگه بز شدي بزرگ شدي ديگه بزغاله نيستي كه بهونه مينا رو مي گيري بعد خودش مي خنديد و ما با خنده اش خنده مون مي گرفت ، خلاصه ساعت شد هشت شب و موقع شام، زن دايي براي شام آبگوشت تدارك ديده بود آبگوشتي كه از صبح روي اجاق غُل ميزد ، آبگوشت خوشمزه مهين زن دايي رو همراه نون محلي و ترشي و فلفل ترشي و دوغ ،... خورديم و از دايي و زن دايي تشكر كرديم ، بعد جمع شدن سفره ، چايي و ميوه خورديم گفتيم و خنديديم و برنامه هاي اين هفته رو هماهنگ كرديم ، ما كه ظهر نخوابيده بوديم و عمو هم بايد سر وقت قطره توي چشمش ميريخت و مي خوابيد از دايي و زن دايي و بقيه خدا حافظي كرديم ، عمو و زن عمو رفتن خونه شون ، منو مينا هم سوار ماشين شديم اومديم خونه باغ خودمون ، عصمت زن دايي شعله بخاري ها رو بيشتر كرده بود و خونه حسابي گرم بود و منقل كرسي رو هم برقرار ، از مينا پرسيدم چطوري روبراه هستي ؟ خنديد و گفت ؛ مگه ميشه تو رو داشته باشم و روبراه نباشم ، بعد چند تا خرمالو شست و آورد نشستيم به خوردن و تماشاي تلويزيون ، مينا گفت ؛ مسعود جان سرويس مبل هايي كه تازه خريديم رو با يكي از سرويس مبل هاي پذيرايي جابجا كنيم و اونها رو بگذاريم توي حال ! گفتم ؛ باشه خیلی هم خوب‌ِ ، مينا خنديد و گفت ؛ جدي ؟ گفتم ؛ آره ! خلاقيت خانوم ها توي اين كارها از مردها بهتره ، بعدش گفت ؛ مي خوام مسواك بزنم و زودتر برم زير كرسي بخوام ، من هم كه به دير خوابيدن عادت دارم تلويزيون رو خاموش كردم يكي ديگه از قشنگ ترين روزهاي زندگيم رو توي برگ ديگه اي از دفتر سرنوشتم ، نوشتم ، حالا وقت خوابِ من هم برم مسواك بزنم و بيام زير كرسي بگيرم بخوابم كه برام خيلي لذت بخشِ ، تا روز و شبي ديگر بدرود .

قصه مهاجرت

امروز صبح بعد از خوردن صبحونه، فرنگيس زن عمو ناهار رو بار گذاشت و با كمك مينا شروع كردن به اتو كردن لباس ها و ملافه ها و هرچي كه شسته شده بود و بايد اتو مي شد ، عمو حسين هم رفت يه دوري توي حياط زد و درختاي باغچه رو تماشا كرد و اومد داخل و گفت ؛ هوا خيلي سرد شده دخترم مينا الان نمي خواد بريد پياده رَوي بعدازظهر بريد ، مينا هم گفت چشم باباجون ، بعدش رفت حموم ، من هم به دستور همسر جان مسؤل جارو و گردگيري اتاق ها و پذيرايي و حال و آشپزخونه،....، شدم ، حسابي جارو كشيدم و گرد گيري كردم و دستمال كشيدم ، آخه امروز بعد از ناهار مي خواستيم بياييم تهرون خونه بابا و مامانم ، براي شام آقا همايون و خانواده اش رو دعوت كرده بودن و خوب بود كه ما هم باشيم و بيشتر با هم آشنا بشيم ، خلاصه بعد نظافت خونه رفتم حياط و شروع كردم به نرمش ، حسابي بدنم گرم شده بود و دلم نمي خواست دست از كار بكشم ، اما عمو حسين صدا زد و گفت ؛ اگه مي خواهي حموم بري بيا برو كه وقتشِ والا بعداً بهت نوبت نمي رسه ، خنديدم وگفتم ؛ عمو كجاي كاري هر طبقه دوتا حموم داره بلاخره يكيش به من ميرسه ، خنديد و گفت ؛ خواستم بياي داخل با هم صحبت كنيم و تلويزيون تماشا كنيم ، گفتم ؛ برم حموم بيام چشم ، رفتم حموم و حسابي خودم رو شستم و لباس هام رو هم همونجا شستم و بردم انداختم روي بند رخت حياط ، مينا و زن عمو هم توي يكي از اتاق ها لباس اتو مي كردن و براي خودشون داستان مي گفتن و مي خنديدن ، يه سري ميوه و چايي بردم براشون و برگشتم پيش عمو و نشستيم به تماشاي شبكه هاي تركيه اي ، از منظره گرفته تا سريال ، بعد مينا خانوم و زن عمو از اتاق اومدن بيرون و شروع كرديم به مرتب كردن لباس ها و گذاشتن توي چمدون و كمد ، كدوم ها رو بايد با خودمون ببريم روستا ، كدوم ها بمونن ، بعد هر چي رو كه بايد فردا با خودم ببريم روستا يه گوشه اي جمع كرديم ، من هم بساط ناهار رو چيدم و منتظر مينا و زن عمو نشستيم ، ساعت يك بود كه اومدن و بعدش شروع كرديم به خوردن ناهار ، لوبيا پلو ، با نون ، ترشي و فلفل ترشي و ماست و دوغ ... تا ناهار بخوريم و سفره جمع بشه ساعت شد دو ، عمو گفت ؛ من يه چرت بزنم بعداً بريم ، زن عمو گفت ؛ من ظرف ها رو مي شورم ،شما بريد پياده رَوي ، منو مينا هم لباس گرم تن كرديم رفتيم بوستان نزديك خونه مون ، هوا سرد و آسمون ابري بود و خبر از اومدن بارون و برف مي داد اما كي و كجا بياد پايين خدا مي دونه ، خلاصه همينطور كه دست همو گرفته بوديم و قدم مي زديم مينا گفت ؛ فردا كه مي خواهيم برگرديم روستا دلم براي اين خونه مون هم تنگ ميشه ، نمي دونم چرا اينطوري هستم ؟ گفتم ؛ من هم دلم تنگ ميشه ، هم به اين خونه هم به محله و خونه اي كه بابا و مامانم و خواهرا و برادرام هستن ، اما ميناجان منو تو همديگرو داريم همين دل ما رو خوش مي كنه و آرامش بهمون ميده ! مينا خنديد و گفت ؛آره درستِ ! بعد گفت ؛ راستي اونهايي كه براي هميشه از خونه و شهر شون دل مي بُرن و مهاجرت مي كنن به كشورهاي ديگه چطور دوري از خونه و شهر و خانواده هاشون رو تحمل مي كنن ، چطور باهش كنار ميان ، نميگن كاش همونجا مي مونديم و به زندگي مون ادامه مي داديم؟ گفتم ؛ مينا جان خيلي از مهاجرت ها به اختيار و انتخاب نيست يا ضرورتِ يا اجبار ، اما چه ميشه كرد اين هم جزئي از زندگي ما آدم ها شده و بايد يه جوري باهش كنار بياييم ، اما براي من هم تصور و قبولش خيلي سختِ كه مهاجرت كنم يه كشور ديگه ، گيريم كه همه چي فراهم باشه و بتوني هر چند وقتي بيايي وطنت باخانواده ات ديدار كني و اونها هم بتون به ديدنت بيان ، اما باز هم تهش دلتنگيِ ، بعدش هم خيلي از وقت ها كه بايد كنار خانواده ات مثل پدر ، مادر ، خواهر ، برادر ،...باشي نيستي ، حالا فرض كن يكي كه ازدواج كرده و با همسر و بچه هاش توي يه كشور اروپايي اقامت داره و زندگي مي كنه ، باخبر ميشه حال پدر يا مادرش ، يا...خوب نيست ، چه حالي بهش دست ميده ، چه كاري از دستش برمياد ، همش نگران و دائم جوياي احوالش ، تا ببينِ آخرش چي ميشه ، تازه خيلي از وقت ها به خودش ميگه اصلاً من اينجا چكار مي كنم ، اگر هم بميرم خيلي هنر كنن جنازه منو ميبرن وطنم دفن مي كنن، اين فكر و خيال مخصوصاً زمان هايي مثل عيد نوروز و شب چله و خيلي از مناسبت ها بيشتر به سراغ آدم مياد ، فرد مهاجر هيچ تعلق خاطري به كوچه و خيابون و پارك و جنگل و رودخونه و دريا و روستاي اون كشور نداره ، هيچ جايي بوي وطنش رو نميده ، نمي دونم شايد برداشت من اينطورِ ! شايد من زيادي رومانتيك و وابسته و دلبسته هستم ، اما يادم اون زموني كه توي بانك كار مي كردم مخصوصاً شمال شهر با بعضي از مشترياي بانك كه وضع مالي خيلي خوبي داشتن و مشتري خاص به حساب ميومدن صحبت مي كردم مي گفتن ؛ يكي دوتا از بچه هاشون توي كشور هاي اروپايي زندگي مي كنن و اينها هم سالي يا دوسالي يه مرتبه يكي دو ماه به ديدنشون ميرن ، ازشون مي پرسيدم شما كه وضع مالي خيلي خوبي داريد و اون كشور به شما راحت ويزاي اقامت ميده چرا مهاجرت نمي كنيد و اونجا رو براي ادامه زندگي انتخاب نمي كنيد ؟ جواب مي دادن ، درستِ كه اونجا پيشرفت كردن و امكانات و همه چي خوبِ و خيلي چيزهاي ديگه فراهمِ ، اما هميشه از خوبي هاي اونجا به ماها نشون ميدن و خيلي كم پيش مياد از بديها و زشتي هاي اونجا كسي به ما حرفي بزنه و اطلاع رساني كنه هميشه پنهون مي كنن در حالي كه هست ، نه ما خيلي از آدم هايي كه ازكشورهاي ديگه هم اونجا زندگي مي كنن دلشون براي وطن شون تنگ ميشه و هميشه اين سوال توي ذهن شون هست كه من اينجا چكار مي كنم ، در ادامه صحبت هاشون مي خنديدن و مي گفتن ؛ مثلاً اينجا من دلم به خواهرم تنگ ميشه يا هواي برادرم رو مي كنم ، يه تلفن ميزنم حالشون رو مي پرسم يا اونها رو دعوت مي كنم براي ناهار و شام يا خودم ميرم ديدنشون ، مگه آدم چقدر مي خواد عمر كنه كه بخواد نصفي از عمرش رو هم توي دلتنگي بگذرونِ ، مينا كه خوب به حرف هاي من گوش مي داد گفت ؛ درستِ منو تو هم عقيده هستيم، ولي خيلي ها هم اون دلتنگي و غربت رو به خيلي چيزها ترجيح دادن و ميدن ، گفتم ؛ بله اونها صاحب اختيار هستن منو تو فقط از احساس خودمون حرف ميزنيم والا زندگي همينِ و هر كسي راه خودش رو انتخاب مي كنه و ميره ، بعد مينا ادامه داد من و بابا همراه صاحب شركت و چند نفر از مهندس هاي شركت براي بستن قرداد و خريد دستگاه توليد بلور و كريستال يه مرتبه انگليس دو مرتبه آلمان و دو مرتبه فرانسه رفتيم با اينكه خيلي بهمون خوش ميگذشت و جاهاي ديدني رو ديديم اما از وقتي كه خبر رفتن رو بهم مي گفتن حس دلتنگي با من بود تا بريم برگرديم تازه بابا همراهم بود ، خلاصه منو مينا بوستان رو دور زديم و برگشتيم خونه ، عمو و زن عمو هنوز در حال چرت بعد از ظهر بودن ، منو مينا نشستيم به خوردن چايي و تنقلات ، همينطور كه داشتيم چايي ميخورديم تلفن خونه به صدا دراومد ، خواهرم فرخنده بود ، بعد سلام و عليك و حال و احوال پرسيد چرا نيومديد؟ گفتم تا ساعت پنج اونجا هستيم ، بعد گوشي رو دادم به مينا و شروع كردن به صحبت ، با صداي ما عمو و زن عمو از خواب بيدار شدن اومدن داخل حال و نشستن به خوردن چايي ، بعد مينا گفت ؛ مسعود يادت باشه بايد يه سَر هم بريم بازار مبل ، گفتم ؛ آره يادم ، عمو گفت ؛ پس اگر ميخواهيد بريم اونجا زودتر راه بيفتيم ، اين شد كه چايي رو خورديم و همه چي رو جمع و جور كرديم وبا همسايه هاي ديوار به ديوارمون آقا بهنام و آقا رضا و خانواده هاشون خدا حافظي كرديم و راه افتاديم سمت تهرون و بازار مبل .

ادامه نوشته

حس عجيب غريب

ديشب ساعت دوازده مينا به چشم عمو حسين قطره ریخت و عمو خوابيد ، منو مينا و زن عمو تا ساعت يك تلويزيون تماشا كرديم و ميوه خورديم ، بعدش گرفتيم خوابيديم ، ساعت هشت صبح فرنگيس زن عمو از پشت در اتاق صدا زد مسعود جان ، مينا جان بيدار نميشيد ؟ از خواب ناز و شیرین بيدار شدم چشمام رو باز كردم جواب دادم چرا زن عمو، بيدار شديم ، خواب مونديم ، مينا رو هم بيدار كردم و بعد سلام و صبح بخير از اتاق رفتيم داخل حال ، عمو و زن عمو نشسته بودن كنار بخاري و داشتن آبجوش مي خوردن ، سلام و صبح بخيري گفتيم و بعدش رفتيم دست و صورتمون رو شستيم ، مينا نشست كنار زن عمو و من رفتم براي تهيه نون ، چهار تا نون سنگك داغ برشته دو رو كنجدي گرفتم و برگشتم خونه ، تا برم و برگردم زن عمو يه ماهي تابه املت درست كرد و همراه نون و كره و پنير خورديم ، آبگوشت هم برای خودش روی اجاق گاز داشت می پخت ، بعد جمع شدن سفره نوشته دیشبم رو مرتب کردم و گذاشتم برای نمایش ، ساعت ده ربع بود، مینا خانوم فرمودن بریم برای پیاده روي ! عمو و زن عمو گفتن ما هم همراه شما مياييم ، به عمو گفتم ؛ اشكال نداره اما بايد لباس گرم بپوشيد و محافظ چشم تون رو هم بزنيد چون هوا هم سرد و هم كمي باد مياد ، عمو گفت چشم مسعود خان و حاضر و آماده شديم راه افتاديم ، اين دفعه رفتيم بوستان بالاتر از خونه مون ، هم بزرگتر بود و هم كمي دورتر، شروع كرديم به قدم زدن و صحبت كردن از زيبايي و وسعت بوستان ، تقريباً همه برگ درختا ريختن و درختا به خواب رفتن ، چون هوا سرد بود فقط چند نفر مي دويدن و ورزش مي كردن ، يه نيم ساعتي نگذشته بود كه عمو گفت ؛ من يكم سردم شده و مي خوام برگردم خونه ، منو مينا گفتيم باشه با هم بريم ! عمو گفت ؛ نه شما بمونيد فقط كليدهاي خونه رو به من بديد ، زن عمو گفت ؛ حسين آقا من همراهت ميام ، اين شد كه دسته كليد رو زن عمو گرفت و برگشتن خونه ، منو مينا به قدم زدنمون ادامه داديم و از آرزوهامون و برنامه هامون صحبت كرديم ، همونطور كه دست همو گرفته بوديم يه حس عجيب بهم دست داد و يه دفعه ياد روزهاي اول آشنايي مون افتادم ، به مينا گفتم ؛ مينا مي دوني دوباره ياد چي افتادم ؟ مينا پرسيد ياد چي افتادي ؟ گفتم ؛ ياد روزهاي اول كه با هم آشنا شديم و تا به عقد هم در بياييم ، خجالت روي صورتمون بود و شرم و حيا اجازه نمي داد زياد به چشم هاي هم نگاه كنيم ، اسم هم رو با آقا و خانوم صدا مي كرديم و فعل ها رو جمع مي بستيم ، مينا خنديد و گفت ؛ آره ! ياد اون روزها هم بخير ، حس عجيب و غريب ولي دوست داشتني ، يجور دلتنگي خاص ، گفتم ؛ آره ! بعد مينا دوباره خنديد و گفت ؛ الان هم خيلي از وقت ها همون حس رو داريم و اين حس تا ابد با منو تو همراهِ ، اين يه امر طبيعيِ ! گفتم ؛ آره ! اما قشنگِ ! با هم صحبت كرديم و قدم زنان رفتيم ميدون ميوه و تره بار ، سه كيلو سبزي خوردن گرفتيم و سر راه هم چهار تا نون سنگك و دو كيلو شير ، برگشتيم خونه ، عمو توي اتاق استراحت مي كرد و زن عمو به تماشاي تلويزيون نشسته بود ، شير رو ريختم توي ظرف گذاشتم روي اجاق گاز تا خوب داغ بشه و جوش بياد و عصري شير موز درست كنيم بخوريم ، بعد يه سبد ميوه و يه كاسه تنقلات آوردم مشغول خوردن شدیم ، بعدش مينا و زن عمو مشغول پاك كردن سبزي شدن ، از مينا پرسيدم براي شام چي مي پزيد ؟ مينا يه نگاهي به زن عمو كرد و گفت ؛ شامي ، خيلي وقتِ شامي نخورديم ، گفتم ؛ باشه الان گوشت از فريزر بيرون ميارم تا يخش آب بشه بعدش چرخ مي كنيم ، زن عمو يه نگاهي به من كرد و گفت ؛ خدا به دادِت برسه ! گفتم ؛ خدا به دادم رسيده ، نُه ماه كه يه فرشته خانوم رو برام فرستاده ، مينا گفت ؛ تحويل بگير مامان جان ، زن عمو خنديد و گفت ؛ شوخي كردم حق طبيعي توست كه چيزي دلت خواست آقا مسعود برات تهيه كنه ، من هم به اندازه شام شش نفر گوشت لخت گذاشتم بيرون فريزر تا يخش آب بشه ، ساعت يك آبگوشت آماده شده بود ، سفره رو انداختم و ظرف و ظروف و هر چی که لازم بود رو آوردم وسط ، عمو حسین هم از خواب بیدار شد و اومد ، مثل دیروز زن عمو آبگوشت رو تقسیم کرد و گوشتش رو کوبید ، تا ناهار رو بخوریم ساعت شد دو بعد از ظهر ، دلمون یه خواب دلچسب می خواست ، سفره رو جمع کردیم و ظرف ها رو شستم و شیر جوشیده رو گذاشتم داخل یخچال و نمازمون رو خونديم و بعدش گرفتم خوابیدم .

ساعت پنج بود که مینا صدا زد و از خواب بیدار شدم ، مینا و عمو و زن عمو بیدار شده بودن و زن عمو گوشت رو با چرخ گوشتی که دیشب مادرم کادو آورده بود چرخ کرد، بعدش هم با پیاز و سیب زمینی رنده شده و .... مخلوط کرد و همراه مینا جان مشغول درست كردن شامی شدن ، من هم یه سری چایی آوردم و با عمو نشستیم به خوردن ، عمو یه خنده ای کرد و گفت ؛ اگه برگردیم روستا فکر کنم دیگه مثل سابق نتونم کار کنم، تنبل شدم ، گفتم ؛ عمو جان حداقل شما تا آخر امسال اصلاً نبايد كاري كنيد و به خودتون فشار بياريد مخصوصاً بار سنگين بلند نكنيد ، خم نشيد ، باد سرد يا گرم به چشم تون نخوره ، از دود و بو و آلودگي به دور باشيد و به موقع بخوابيد ، عمو گفت ؛اينطور كه همه كارها مي مونه ، گفتم ؛ پس من چكاره هستم ؟ عمو خنديد و گفت ؛ تو خودت به كارهاي خودت نميرسي مي خواهي كارهاي منو هم انجام بدي ؟ گفتم ؛ آه ! اين فرشته رو مي بينيد يه نگاه بهش مي كنم و صداش رو مي شنوم كلي انرژي مي گيرم ! خيالتون راحت، با چهار تا از كارگرهاي روستا همه كارها رو انجام مي ديم ، زن عمو كه خوب به حرف هاي ما گوش مي داد گفت ؛ حسين آقا اين آقا مسعود همون آقا مسعودي كه صبح مي رفت باغ غروب به زور مياوردن بيرون ، يادت نيست ؟همون موقع ها كه جواب بله رو گرفت بود مينا رو صبح مي برد شركت برمي گشت و كلي كار مي كرد دوباره ظهر مي رفت مينا رو مياورد ، الان كه بايد بيشتر انگيزه داشته باشه و خيالش هم راحتِ كه مينا رو داره ، عمو خنديد و گفت ؛ حالا تو اين بنده خدا رو بنداز توي معذورات ، مينا گفت ؛ خيالتون راحت باشه من يكي كنار مسعود جونم هستم نميزارم زيادي خودش رو خسته كنه ، مسعود به همه حرف هاي من گوش ميده ! مگه نه مسعود جون ؟ خنديدم و گفتم ؛ صد در صد ، تو هر چي بگي ! عمو گفت ؛ واقعاً ؟ گفتم بله ! دلم نمي خواد چيزي باعث كوچكترين نگراني مينا بشه ! عمو گفت ؛ خدا رو شكر خيالم راحت شد ، گفتم ؛ مگر تا حالا خيالتون راحت نبود ؟ يه چشمك زد و گفت ؛ ها ، نه، آره ! ساعت شده بود هفت شب ، از مينا پرسيدم چند تا نون بگيرم ؟ مينا گفت ؛ بي زحمت هشت تا تافتون بگير ! زن عمو گفت ؛ زياد نيست ؟ مينا گفت ؛ نه مامان مي خوريم ، يواش به زن عمو گفت ؛ آخه حالا من دو نفر هستم ، لبخندي زدم و گفتم ؛ شايد هم سه نفر ! زن عمو خنديد و گفت ؛ خدا كنه ! لباس تن كردم و رفتم از تافتوني دور ميدون هشت تا تافتون داغ گرفتم و برگشتم خونه ، تا شام حاضر بشه نمازم رو خوندم ، سفره رو انداختم و غذا اومد وسط سفره ، مينا هم يه پارچ دوغ از ماست گوسفنداي خودمون رو آماده كرد و من هم رفتم از پاركينگ يه كاسه ترشي و يه كاسه فلفل ترشي و يه كاسه هم خيار شور از ساخته هاي خودمون رو آوردم ( ما داخل ظرف خيار شور سير نميندازيم و با ترخون و ريحون و نعناع و گشنيز و جعفري و كرفس و برگ كرفس معطر و مزه دار مي كنيم خيلي هم خوشمزه ميشه ) خلاصه نفري هفت هشت تا شامي رو با نون و سبزي خوردن و ماست و فلفل ترشي و ترشي و خيار شور و سالاد فصل و دوغ نوش جان كرديم و به گفته مينا هيچ نوني نموند ، مينا و زن عمو كه براي تهيه شام خيلي زحمت كشيده بودن تكيه دادن به پشتي و بعدش رفتن حموم دوش گرفتن ، من هم همه ظرف ها رو شستم و آشپزخونه رو مرتب كردم، عمو هم تلويزيون تماشا مي كرد و مي خنديد ، تا مينا و زن عمو از حموم بيان من يه شير موز غليظ همراه خرما و پودر نارگيل آماده كردم و گذاشتم داخل يخچال ، بعدش همه رخت و لباس هاي چرك رو ريختم داخل لباسشويي تا شسته بشه ، خودمم يه دوش گرفتم تا خواب و خستگي از سرم بپره ، نشستيم پاي تلويزيون و تماشاي سريال هاي شبكه هاي استاني ، هر استان سريالهايي كه مي سازه جذابيت خودش رو داره و بيننده رو مي نشونه پاي تلويزيون ، اون موقع كه شاغل بودم و شب ها كاري جز مطالعه دروس بانكي و تماشاي تلويزيون نداشتم سريال ها و برنامه هاي استاني رو دنبال ميكردم اما از وقتي كه بازنشسته و روستايي شدم كمتر برنامه هاي تلويزيون رو تماشا ميكنم ، مخصوصاً از زماني كه ازدواج كردم ، اونقدر دور و برمون شلوغ ميشه كه وقتي براي اون نميمونه ، خلاصه ساعت ده و نيم بود كه پارچ شير موز رو با چهار تا ليوان آوردم و شروع كرديم به خوردن ، مينا مي خورد و مي گفت ؛ دستت درد نكنه از شير موزهايي كه بيرون مي خوريم خوشمزه تر شده ، زن عمو گفت ؛ خُب ديگه پُرملاتِ و خوب جا افتاده ، تا همه شير موز رو بخوريم ساعت شد يازده ، كانال تلويزيون رو زدم روي شبكه تركيه و ساز و آواز ، تا برنامه كنسرت تموم بشه ساعت شد دوازده و نيم ، من هم يه نگاهم به تلويزيون بود يه نگاهم به نوشتن خاطره امروز ، عمو و زن عمو ساعت يك رفتن و خوابيدن ، مينا ظرف ها رو جمع كرد و شست و لباس ها رو از لباسشويي بيرون آورده صدا ميزنه مسعود جان اين لباس ها رو هم ببر پهن كن ، بلند بشم برم و كاري كه بهم واگذار شده رو انجام بدم و بيام بخوابم ، شب و روز خوش .

مهموني امشب

امروز صبح ساعت شش از خواب بيدار شدم ، وضو گرفتم نمازم رو خوندم ، فرنگيس زن عمو هم از خواب بيدار شد و اومد داخل حال ، سلام و صبح بخيري به همديگه گفتيم و رفت وضو گرفت و اومد نمازش رو خوند ، رفتم داخل آشپزخونه و كتري رو پُر آب كردم و گذاشتم روي اجاق گاز تا جوش بياد ، از فريزر هم يه شقه گوشت گوسفند بيرون آوردم تا يخش آب بشه و خُرد كنيم براي شام امشب ، زن عمو پرسيد دوست داري براي شام چي تدارك ببينيم ؟ گفتم ؛ اگر زحمتي نيست همون چلو گوشت هميشگي ، راحت و بي دردسر ، زن عمو گفت ؛ باشه چشم ، بعد اين حرف ها لباس ورزشي تنم كردم و رفتم حياط ، هوا هنوز روشن نشده بود و يه برفي هم باريده بود و هوا سردتر از ديروز بود اما دلچسب ، چند دوري توي حياط دويدم و بعدش شروع كردم به نرمش ، در آخر هم چند تايي دراز نشست و شنا ، برگشتم داخل حال ، مينا از خواب بيدار شده و داشت نماز مي خوند، رفتم حموم و يه دوش گرم گرفتم و اومدم بيرون ، عمو حسين از خواب بيدار شده بود و سه نفري كنار بخاري نشسته بودن و آبجوش مي خوردن ، سلام و صبح بخيري به هم گفتيم و لباس گرم پوشيدم و رفتم براي تهيه نون ، مثل ديروز دوتا سنگك بزرگ دو رو كنجدي و دوتا بربري گرفتم و برگشتم خونه ، مينا و زن عمو سفره رو پهن كرده بودن و هر چي رو كه لازم بود آورده بودن ، نون ها رو گذاشتم داخل سفره و لباس راحتي پوشيدم و نشستم كنار مينا ، زن عمو چهار تا ليوان چايي ريخت و گذاشت وسط سفره و شروع كرديم به خوردن نون و كره و پنير و تخم مرغ نيمرو ، عمو مي خنديد ، پرسيدم عمو خبریه ؟ ، باز چي ميخواهي بگي ؟ گفت ؛ مثل بچه ها مي مونيد ، بلافاصله بايد كنار هم باشيد ، گفتم ؛ چكار كنم ؟ كشش قلبي كه ما رو به هم نزديك مي كنه ، مينا گفت ؛ بابا خداييش خودت با مامان اين دوران رو نداشتيد ؟عمو يه نگاهي به زن عمو كرد و گفت ؛ من چيزي يادم نمياد ، زن عمو گفت ؛ نه دخترم از سر كار يا به خونه تلفن مي كرد با به مدرسه مي گفت ؛ دلم هواي تو رو كرد بهت زنگ زدم ، الانش هم نمي تونيم ازهم دور باشيم ، اين يه حسي كه خدا در وجود آدم ها قرار داده ، مينا به عمو حسين نگاه كردو گفت ؛ اي باباي فراموشكار ! عمو خنديد و يه لقمه تخم مرغ به مينا داد و گفت بخور كه الكي نيست مسعود جان اينقدر دوست داره ! صبحونه رو خورديم و سفره رو جمع كردم و ظرف ها رو شستم ، مينا گفت ؛مسعود جان يادت باشه ديروز پياده روي نرفتيم ، گفتم ؛ ديروز بارندگي بود و سرد ، امروز خيلي سرد، مي خواهي لباس گرم تن كنيم بريم بوستان هاي اطراف رو دور بزنيم ، مينا گفت باشه ، حاضر شديم و از عمو و زن عمو اجازه گرفتيم و رفتيم بيرون از خونه ، رفتيم بوستاني كه از خونه مون زياد فاصله نداره ، آروم آروم پياده روي كرديم و سرعت مون رو كمي بالا برديم ، همينطور كه بوستان رو دور ميزديم مينا خنديد و گفت ؛ خوب منو از ورزش و دويدن دور كردي ! خنديدم و دستاش رو بوسيدم و گفتم ؛ مينا جان براي رسيدن به بعضي از آرزوها بايد از يه سري خواسته ها بگذريم ، انشاالله قول بهت ميدم سال ديگه همين موقع ها تو داري ورزش مي كني مثل ماههاي قبل ، مينا دوباره خنديد و گفت ؛ مي دونم باهت شوخي كردم ، گفتم ؛ مي دونم ، بعد به مينا گفتم ؛ دقت كردي يه اتفاق معمولي و ساده مثل خراب شدن ماشينت مسير زندگي مون رو تغيير داد ، ازدواج كرديم ، ديگه من مثل سابق دامداري نمیرم ، فوتبال و واليبال بازي نمی کنم و خيلي كارهاي ديگه ، مينا گفت ؛ مثل من ، شايد خودم رو بازنشسته نمي كردم ، باور كن هفته اي دو روز توي شركت با تيم مون واليبال بازي ميكرديم و با تيم هاي شركت هاي ديگه مسابقه مي داديم ، من هم خيلي از فعاليت هاي قبلي رو كنارگذاشتم ، خوب ديگه ما دو تا وارد مسير تازه اي از زندگي شديم كه ما رو ميبره به جاهاي زيباتر و خوش آب و هواتر اما لزوماً راحت نيست ! گفتم ؛ تفسير خوبي كردي ، خلاصه دست توي دست هم داده بوديم و حسابي پياده روي كرديم و برگشتيم سمت خونه ، توي راه از مينا پرسيدم براي امروز و امشب هر چي ميخواهي ليست كن برم تهيه كنم ، مينا گفت ؛ باشه رسيديم خونه مي نويسم ، رسيديم جلو در حياط و با آقا بهنام همسايه و همكار بازنشسته ام سلام عليك كرديم و رفتيم داخل ، مينا زود رفت حموم دوش آبگرم بگيره ، من هم بيل باغباني رو برداشتم و شروع كردم به بيل زدن باغچه تا اولين بيل فصل سرما رو زده باشم و دفعه بعد كه يك ماه ديگه مياييم براي عمل چشم عمو كود بياريم و اون موقع هم يه بيل ديگه بزنم و كود حسابي بدم ، همينطور كه داشتم كار مي كردم مينا و عمو حسين از پشت پنجره اتاق نگاهم مي كردن و مي خنديدن ، من هم مي خنديدم ، بعد تموم شدن كار مينا پنجره اتاق رو باز كرد وگفت ؛ مسعود جان چايي بيارم ؟ گفتم ؛ نه ميام داخل بايد برم دوش بگيرم ، كار بيل زدن تموم شد و رفت داخل و بلافاصله پريدم توي حموم ، يه دوش حسابي گرفتم و اومدم بيرون ، بعد سلام و ساعت حموم هرچي لباس كثيف بود رو ريختم داخل لباسشويي و روشنش كردم ، زن عمو خنديد و گفت ؛ بطور خودكار كار مي كنه و ميره حموم و لباس ها رو مي ريزه داخل لباسشوي و پهن مي كنه ، جمع مي كنه ، گفتم ؛ پس بگذارم همه اين كارها رو مينا انجام بده ؟ زن عمو گفت ؛ كار خوبُ تو مي كني و جاي سوال و گله براي مينا نميگذاري ، مينا گفت ؛ مامان ! زن عمو گفت ؛ بقول مرجانه گلچين يامان ! بعد همه زديم زير خنده ، يه سري ميوه و چايي آوردم و شروع كرديم به خوردن ، از مينا پرسيدم ناهار چي تدارك ديديد؟ زن عمو گفت ؛ يه دم پختك درست مي كنيم و با سبزي و ترشي مي خوريم ، گفتم ؛ خوبِ ، مينا هم هر چي رو كه لازم داشتيم رو ليست كرد وگفت ؛ مسعود جان اينها رو براي امشب تهيه كن ، من هم يه چشم گفتم و رفتم سوار تويوتا شدم و راه افتادم سمت ميدون ميوه و تره بار ، بار تازه اومده بود ، از سبزي خوردن و گوجه و خيار و كاهو و كلم گرفته تا چند رقم ميوه ، همه رو گرفتم و گذاشتم پشت ماشين ، بعد رفتم لبنياتي دو تا ظرف دو كيلويي ماست گرفتم و بعدش هم دو تا نون تافتون ، برگشتم خونه ، ميوه ها رو گذاشتم توي پارگينگ و بقيه رو بردم بالا ، هرچي رو كه تهيه كرده بودم رو سر جاهاشون گذاشتم و يه لباس راحتي پوشيدم و يه آبي به دست و صورتم زدم نشستم كنار بخاري ، مينا داشت يه سري ديگه رخت و لباس داخل لباسشويي مي ريخت ، بهم گفت؛ اين لباس ها دست شما رو مي بوسه ! گفتم چشم و لباس هاي شسته شده رو بردم توي حياط روي بند پهن كردم و لباس هاي خشك شده ديروز رو از بند داخل پاركينگ جمع كردم و آوردم بالا ، مينا خنديد و گفت ؛ كلي رخت ولباس توي اين دو روزه شسته شده اما چون اتو پرسي نداريم زحمت بكش بده خوشكشويي اتو بشه ، گفتم ؛ باشه غروب اونهايي رو كه بايد اتو بشن رو مي برم ، با مينا نشسته بوديم كنار هم كه زن عمو از حموم اومد گفت ؛ عجب حمومي داريد ، خستگي آدم رو ميگيره ، گفتم ؛ قابل شما رو نداره ، براي نقشه اين خونه با چند تا مهندس و سازنده مشورت كردم تا بعد ساخت نگم كاش اينطور نمي ساختم، مينا گفت ؛ من كه هم از نقشه اينجا هم خونه باغ روستا خيلي خوشم مياد خيلي دل بازه ، زن عمو خنديد و گفت ؛ از نقشه آپارتمان جديدتون چي ؟ مينا خنديد و گفت ؛ از اون هم خوشم مياد اما هنوز مورد بهره برداري قرار نگرفته ، گفتم ؛ ان شاالله رضا و عاطفه خانوم سر و سامون گرفتن براي اونجا هم وسايل مي خريم به دلخواه مون مي چينيم و هر وقت اومديم تهرون و رفتيم خونه بابا و مامانم براي استراحت ميريم آپارتمان خودمون ، زن عمو زد زير خنده ، مينا گفت ؛ مگه چيه مامان ، منو مسعود حالا حالا ها آرزوها داريم ، زن عمو دستاش رو انداخت دور گردن منو مينا صورتمون رو بوسيد ، ما هم صورت زن عمو رو ، عمو حسين به خنده ما از چرت بيدار شد و از اتاق اومد بيرون و پرسيد چي ميگيد مي خنديد نميگذاريد بخوابم ؟ راستي دخترم ناهار رو حاضر كن كه خيلي گرسنه شدم ، مينا و زن عمو تا رفتن بساط ناهار رو بچينن من هم رفتم از پاركينگ ترشي و فلفل ترشي آوردم و نشستيم به خوردن ، تا ناهار بخوريم ساعت شد يك و نيم ، سفره رو جمع كرديم و دوباره من ظرف ها رو شستم ، زن عمو چلو گوشت رو بار گذاشت و مينا كاهو و كلم و خيار و گوجه و ... شست و آماده كرد تا سالاد درست كنه ، من هم ظرف ها رو از كابينت بيرون آوردم يه آبي زدم و گذاشتم روي كابينت ، عمو گفت ؛ظلم نيست شما سه نفر حموم رفته باشيد من نتونم برم ؟ به عمو گفتم ؛ اگر دقت كنيد آب و كف داخل چشمتون نره يه دوش بگيريد ! عمو گفت ؛ باشه و رفت يه دوش گرفت و اومد بعد گفت ؛آخيش سبك شدم ، مينا لباس ها رو از لباسشويي بيرون آورد و گفت ؛ مسعود جان بي زحمت اينها رو هم ببر پهن كن ! گفتم ؛ چشم و لباس ها رو بردم پهن كردم ، حالا خوبيش اينِ كه لباسشويي هست و مي شوره حسابي آبگيري مي كنه ، والا دو روز مي كشيد لباس ها خشك بشن ، لباس هاي خشك شده قبلي رو هم جمع كردم و بردم از چوب لباسي آويزون كردم ، ساعت شده بود سه و نيم ، مينا و زن عمو كارشون رو كرده بودن و توي اتاق استراحت مي كردن ، من هم جارو برقي رو برداشتم و حال و پذيرايي رو جارو كردم ، بعدش رفتم هرچي ميوه توي پاركينگ بود رو آوردم و شستم و خشك كردم وچيدم توي ظرف هاي ميوه ، دلم مي خواست اونطور كه مينا دوست داره پذيرايي انجام بشه ، اين بود كه توي كارها نظرش رو مي پرسيدم ، ساعت شده بود پنج و نيم و عمو و زن عمو و مينا از خواب بعداز ظهر بيدار شدن ، يه چايي خورديم و زن عمو رفت سراغ آماده كردن پلو ، مينا هم يه دست لباس مجلسي پوشيد و يه دست لباس هم براي من انتخاب كرد ، براي عمو و زن عمو هم از چمدون شون لباس حاضر كرد ، همه چي حاضر و آماده شده بود براي استقبال و پذيرايي از خانواده من ، مينا گفت ؛ مسعود جان اگر ميشه چند تا نون سنگك بگيري و اين لباس ها رو هم بدي براي اتو ، من هم هرچي لباس كه بايد مي داديم براي اتو برداشتم و بردم دادم خوشكشويي ، چند تا هم نون سنگك گرفتم و برگشتم خونه ، همه حاضر و آماده شده بوديم ، ساعت شش و نيم بود كه زنگ خونه رو زدن و همه خانواده ام اومدن ، در حياط رو باز كردم و با ماشين هاشون اومدن داخل پاركينگ و حياط ، منو مينا و زن عمو رفتيم به استقبالشون ، مگه ول مي كنن اين خواهرم مينا رو مي بوسه اون زن دادشم مي بوسه ، پدرم و مادرم هم كه نگو چطور قربون صدقه اش ميرن ، خلاصه بعد سلام و عليك رفتيم داخل ، با عمو حسين هم سلام و احوالپرسي كردن و نشستيم توي حال و پذيرايي ، من هم شدم مسؤل تداركات و پذيرايي ، هر كدوم از خانواده خواهر و برادرام براي خونه ديدن مون يه كادو آوردن ،دادش اميرم يه اتو پرسي بزرگ ، خواهرم زيبا يه چرخ خياطي و يه چرخ ريگزال دوز ، داداش منصور يه دستگاه گرامافون با پنجاه تا صفحه آهنگ و ترانه و تصنيف ، خواهرم فريبا يه آبميوه گيري و يه سه كاره ، دادش مهردادم براي منو مينا و عمو و زن عمو اوركت و شلوار جين ، خواهرم فرخنده هم يه دستگاه ضبط و پخش صوتي و تصويري ، پدر و مادرم هم يه چرخ گوشت ، البته اطلاع داشتن اين وسايل رو نخريديم و سر فرصت مي خواستيم بخريم اما اونها زرنگي كردن ، خلاصه صحبت بگو بخند و خوردن ميوه و شيريني و تنقلات براه بود ، پدرم از عمو حسين پرسيد اينجا راحت هستي ؟عمو گفت ؛ بله خيلي ممنون خوبِ جاي دنجيِ ، پدرم گفت ؛ اگر درس و دانشگاه و كار بچه ها نبود خيلي دوست دارم اينطرف ساكن باشيم اما خوب ديگه از بچه ها نميشه دل كند و هم ما بايد كنار اونها باشيم هم اونها مراقب ما ، عمو گفت ؛ باز هم خدا رو شكر نزديك هم زندگي مي كنيد و هر روز همديگرو مي بينيد ، خيلي ها هستن سال به سال هم حال هم رو نمي پرسن ، پدرم گفت ؛ بله واقعاً اونها هم چاره اي ندارن و از اين وضع راضي نيستن ! شيرين بانو هم يا بغل من بود و ذل مي زد به صورت من و من هم هي مي بوسيدم يا مي رفت بغل مينا و زن عمو ، عسل بانو هم كنار مينا شيرين زبوني مي كرد ، امير پرسيد كي مي خواهيد برگرديد روستا ؟ گفتم ؛ شنبه ناهار رو خونه شما بخوريم مياييم اينجا و حركت مي كنيم روستا ، پدرم گفت ؛ دخترم براي شب چله مهمون نمي خواهي ؟ مينا خنديد و گفت ؛ شما كه صاحب خونه هستيد قدمتون سر چشم ، مادرم گفت ؛ ان شاالله بعداز ظهرچهار شنبه همه دست جمعي مياييم روستا ، البته شايد شب چله و پنج شنبه و جمعه دويست نفري بشيم ، آقا همايون و حميرا خانوم و بچه هاشون رو هم دعوت كرديم ، گفتم ؛ بله ديگه آقا رضا هم به مراد دلش رسيد و بايد بيان و برن تا رابطه ها گرم و صميمي بشه ، رضا كه مي خنديد گفت ؛ ازمحبت شما ، پرسيدم كار آپارتمان به كجا رسيد ؟ رضا گفت ؛ از يكشنبه نقاش ها دارن كار مي كنن قول دادن تا آخر ما كارِ تميز و بدون نقص تحويل بدن ، كابينت هاي آشپزخونه رو هم باز كرديم وآورديم پاركينگ خونه خودمون وقتي كار نقاشي تموم شد و كف آشپزخونه و حال و پذيرايي و اتاق ها تميز شد ، اونها رو مي شوريم و بعد دوباره نصب مي كنيم ، گفتم ؛ اگر استيل نبودن و جنس شون مرغوب نبود عوض مي كردم ولي جنس درجه يك هستن ، رضا گفت ؛ عمو واقعا ً هم همينطور ضخيم ومحكم ، از اون طرف منصور گرامافون رو راه انداخت و تصنيف نو بهار زندگي از استاد بنان پخش شد ، آقا اشكان هم دستگاه ضبط و پخش رو وصل كرد به تلويزيون راه انداخت و يه موزيك ملايم همراه فيلم از مناظر ايران رو براي نمايش گذاشت ، مينا و زن عمو هم به من نگاه مي كردن مي خنديدن ، خلاصه موقع شام شد ، سفره رو وسط حال پهن كرديم و بساط شام رو چيديم ، مينا كنارمادرم نشست و از جاش جنب نخورد يعني مادرم نگذاشت ، فرنگيس زن عمو و رعنا خانوم غذا رو كشيدن و منو سحر رو سپيده و دلارام و رضا برديم سر سفره ، سحر به من نگاه مي كرد و مي گفت ؛خدا شانس بده ، دايي مون ازدواج نكرد آخرش هم كه ازدواج كرد كسي نميگذاره خانومش دست به سياه سفيد بزنه ! گفتم ؛ بله ديگه دايي ما اينيم ، خلاصه شام خوشمزه رو همراه سالاد و ماست و سبزي و ترشي ... خورديم و همه از زن عمو و مينا تشكر كرديم ، بعد شام و جمع شدن سفره سحر و سپيده و دلارام ظرف ها رو شستن ، پذيرايي هم براه بود و از اول تا آخر مهموني مينا كنار مادرم و خواهرام و زن داداشام نشست و صحبت كردن خنديدن ، امير هم يه بار اداي دايي مجيد رو درمياورد يه بار اداي دايي حميد رو ، بعد همه ميزديم زير خنده ، توي برنامه هامون قرار شد اونهايي كه مي تونن ، مرخصي بگيرن و بيان روستا تا اينكه هرس كردن و بيل زدن و كود دادن درختاي باغ و خونه باغ رو به موقع انجام بديم ، فردا بچه ها بايد مي رفتن مدرسه و دانشگاه بزرگترا هم سر كار ، ساعت يازده همه خدا حافظي كردن و رفتن ، مينا و عمو و زن عمو نشستن به تماشاي شو و كنسرت تركيه اي، من هم شروع کردم به نوشتن داستان امروز ، حالا ساعت سی دقیقه از نیمه شب گذشته بریم بخوابیم تا فردا صبح ببينيم چي ميشه ، به قول شاعر ، که داند بجز ذات پروردگار که فردا چه بازی کند روزگار . ..

يه روز سرد و باروني

امروز صبح ساعت شش و نيم از خواب بيدار شدم ، مینا رو هم صدا زدم و از خواب بیدار شد، بعد سلام و صبح بخير گفت ؛ انگار ده ساعت خوابيدم ، اصلاً تا صبح بيدار نشدم ، گفتم ؛ خدا رو شكر كه خوابت خوبِ و اين خودش يه نعمتِ بزرگي ، من هم خوب خوابيدم ، از جا بلند شديم و از اتاق رفتيم داخل حال ، فرنگيس زن عمو نشسته بود كنار بخاري و داشت تلويزون تماشا مي كرد ، سلام و صبح بخيري گفتيم و مينا رفت وضو بگيره ، از زن عمو پرسيدم كي از خواب بيدار شدي كه نشستي به تماشاي تلويزون ؟ گفت ؛ ساعت شش ، پرسيدم خوب خوابيدي ؟ گفت عالي ، نمازم رو خوندم و قطره چشم عمو رو ريختم ، چايي هم دم كردم ، ازش تشكر كردم و رفتم وضو گرفتم و نمازم رو خوندم ، مينا كه توي آشپزخونه براي ناهار آبگوشت بار مي گذاشت گفت ؛ مسعود جان امروز يه سر بريم ميدون ميوه و تره بار يه چيزهايي بخريم ، گفتم؛ باشه چشم بعد صبحونه ميريم ، لباس گرم پوشيدم و رفتم براي تهيه نون ، هوا حسابي سرد بود و آسمون ابري ، كمي هم برف باريده بود اما اون موقع صبح برف و بارون با هم مي باريد ، خلاصه رفتم از نونوايي سنگكي دو تا نون سنگك دو رو گنجدي و از نونوايي بربري دوتا نون بربري داغ ، از يه فروشگاه لبنیات نيم كيلو پنير ليقوان گرفتم و برگشتم ، تا برگردم خونه مينا بساط صبحونه رو كنار بخاري چيده بود و عمو حسين هم از خواب بيدار شده بود و تكيه داده بود به پشتي ، سلام و صبح بخيري گفتم و نون سنگك و بربري رو دادم به مينا و مقداری از پنير رو شستم و آوردم پاي سفره ، همه چي آماده بود تا يه صبحونه خوب و لذيذ و مقوي بخوريم ، از خرما و مغز گردو و گره گوسفندي و تخم مرغ نيمرو ، زن عمو چهار تا ليوان چايي داغ ريخت و مشغول خوردن شديم ، منو مينا كنار هم نشسته بوديم و من هواش رو داشتم و اون هم هواي منو تا حسابي بخوريم و سير بشيم ، عمو و زن عمو هم به ما نگاه مي كردن و صورت شون از خوشحالي مي خنديد و لپ شون گُل انداخته بود ، تلويزيون هم داشت اخبار مي گفت و وضعيت آب و هواي استان ها و شهرستان ها رو اعلام می کرد، همه نون و سنگك و بربري رو خورديم و داشتيم چايي آخر صبحونه رو مي خورديم كه تلفن خونه زنگش به صدا در اومد، گوشي بيسم رو برداشتم و گفتم ؛سلام بفرماييد ! پدرم بود جواب سلامم رو داد و حال و احوالم رو پرسید ، بعدش گفت ؛ گوشی رو بده به مینا جانم که دلم براش یه ذره شده ، گوشی رو‌ دادم به مینا و شروع کردن به صحبت اول با پدرم بعد با مادرم ، چنان قربون صدقه هم می رفتن که نگو ، من که حسودیم شده بود ، انگاری ده سال همديگرو ندیدن ، دلمون برات خیلی تنگ شده ، جات خیلی خالیه و از اینجور حرف ها ، عمو و زن عمو هم کیف می کردن دخترشون اینطور توی دل خانواده دامادشون جا داره و عزیزِ ، بعد گوشي رو داد به عمو حسين و فرنگيس زن عمو ، اونها هم ده دقيقه اي صحبت كردن و بعدش از هم خداحافظي ، به مينا گفتم ؛ چكار كردي اينطور خودت رو توي دل مامان و باباي من جا كردي ؟ مينا گفت ؛ تو چكار كردي كه خودت رو توي دل مامان و باباي من جا كردي و اينطور دوست دارن ؟ گفتم ؛ بخاطراينِ كه دخترشون رو خيلي دوست دارم و توی قلبم جا داره ، مينا گفت ؛ من هم همينطور ! عشق دو طرفه ست ، گفتم ؛ اما مينا خيلي براي خانواده من عزيزي و هي سفارش مي كنن مينا اذيت نشه ،خودت كار كن ، مينا مي خنديد و گفت ؛ اونها كه لطف دارن ، سفارش هم نکنن تو نمیگذاری من کار کنم ، همینطور ما صحبت می کردیم و عمو و زن عمو می خندیدن ، بعد عمو گفت ؛ این دو نفرکجا بودن تا حالا ؟ انگار سالها همدیگر و می خواستن و ما نمیگذاشتیم به هم برسن ، شدن لیلی ومجنون ، زن عمو گفت ؛ دل‌هاشون پاکِ و مثل یه بچه می مونن ! نمی بینی چند ساعت که از هم دور میشن دلتنگی هم رو می کنن ، بعد كه به هم میرسن همدیگر و می بوسن ، مینا خندید و گفت ؛ مامان اینکه بین مردم ما شده کیمیا ، خیلی ها یا فراموش کردن یا عیب می دونن ، عمو خندید و گفت ؛ آره دخترم همینطوره ، شما به راه خودتون ادامه بدید و با کسی کاری نداشته باشید ! من هم یه بوسه از پیشونی مینا گرفتم و ظرف ها رو بردم آشپزخونه شستم ، آبگوشت هم برای خودش توی قابلمه مسی نو غل میزد ، به مینا گفتم ؛ بریم میدون هرچی می خواهی بگیریم ، مینا یه لیست نوشت و رفت تا آماده بشه ، به عمو گفتم ؛ ببخشید یه ساعتی شما و زن عمو رو تنها میگذاریم ! زن عمو گفت ؛ چی میگی ؟ من هم می خوام بیام ببینم محله تون چطوریِ ! خلاصه زن عمو هم رفت لباس گرم پوشيد، از عمو خداحافظي كردم و رفتم پاركينگ و تويوتا رو روشن كردم تا گرم بشه ، بعد مينا و زن عمو رو صدا زدم و اومدن سوار ماشين شديم و حركت كرديم و از داخل پاركينگ و حياط رفتيم بيرون ، كوچه و خيابون خلوت بود و بچه مدرسه اي ها رفته بودن سركلاس ، اول رفتيم ميدون ميوه و تره بار ، از سيب و پرتقال و موز و نارنگي و ليمو شيرين و به گرفته تارسبزي خوردن و پياز و سيب زميني و ... گرفتيم و گذاشتم پشت ماشين ، بعد رفتيم خوشكبار فروشي و يه كارتن خرماي مضافتي بم و پنج كيلو پسته و پنج كيلو تخمه آفتاب گردون خام و پنج كيلو هم تخمه كدو خام گرفتم ، مينا مي گفت ؛ مسعود جان چكار مي كني ؟ زيادِ ! گفتم ؛ مقداريش رو اينجا ميخوريم بقيه اش رو هم ميبريم روستا ، زن عمو هم به كارهاي من مي خنديد ، ساعت شده بود يازده كه مينا خانوم فرمودن گرسنه شونِ، گفتم ؛ بريم يه معجون حسابي بخوريم ، گاز ماشين رو گرفتم و رفتيم يه جايي كه معجون عالي داره ، سه تا ليوان بزرگ سفارش داديم و نشستيم كنار بخاري گازي كه گوشه سالن بود ، ده دقيقه بعد معجون ها اومد سر ميز و شروع كرديم به خوردن ، زن عمو يه نگاه به من مي كرد و يه نگاه به مينا بعد گفت ؛ خودش رو داره نشون ميده ! خنديدم و گفتم ؛ آره اونطور كه معلومِ شكمو هم هست ، مينا خنديد و گفت ؛ شما مادر زن و داماد چي به هم ميگيد ؟ گفتم ؛ اين پسته و خرما رو هم گرفتم هر وقت خواستي توي خونه معجون درست كنيم ، مينا خنديد و گفت ؛ حالا كه اينطور شد سه تا ليوان شير موز هم سفارش بده ، سه تا ليوان شير موز سفارش دادم و اون رو هم نوش جان كرديم ، يه دفعه يادم افتاد اي واي عمو حسين بنده خدا خونه نشسته و خيلي بد براي اون نگيريم ، اين شد كه يه ليوان شير موز يه ليوان معجون هم سفارش داديم و پول همه رو حساب كردم و از آبميوه فروشي اومديم بيرون راه افتاديم سمت خونه ، توي راه زن عمو مي گفت ؛ اگر همه زن و شوهرها قدر هم رو بدونن و به هم احترام بگذارن كار شون به جدايي نميكشه ! مينا گفت ؛ خدا رو شكر كه منو مسعود جون سعي مي كنيم احترام هم رو داشته باشيم و اگر حرفي رو هم به شوخي به هم ميزنيم فقط يه شوخي باشه نه چيز ديگه كه باعث ناراحتي مون بشه ، زن عمو گفت ؛ شما كه ديگه اونقدر پخته هستيد كه نبايد از هر حرفي ناراحت بشيد و قهر كنيد ، گفتم ؛ من از زماني كه خودم رو شناختم و اين مسائل رو فهميدم تصميم گرفتم اگر مهر دختري به دلم افتاد و ازدواج كردم هيچوقت ناراحتش نكنم و حق رو به اون بدم چون من ايشون رو با همه شرايط قبول كردم و بايد مراقبش باشم ، زن عمو گفت ؛ اين روش خيلي خوبِ اما همسرت هم بايد مراعات حال تو رو داشته باشه ! مينا خنديد و گفت ؛ من كه همه جوره مواظب مسعود جونم هستم ، رسيديم جلو در حياط و ماشين رو بردم پاركينگ ، مينا معجون و شير موز رو برد براي عمو حسين ، ميوه ها رو گذاشتم توي پاركينگ بمون تا خراب نشن ، زن عمو سبزي و پياز و سيب زميني و گوجه رو آورد ، من هم خرما و خوشكبار رو آوردم بالا و مينا توي كابينت جا داد ، عمو شير موز و معجون رو خورد و تشكر كرد وگفت ؛ چكار كرديد ؟! مينا خنديد و گفت ؛ تازه من جلوش رو گرفتم بيشتر از اينها مي خواست بگيره ، زن عمو مشغول پاك كردن سبزي خوردن شد و مينا سيب زميني پوست كند ، گفتم ؛ مینا جان چند تا نون سنگک بگیرم ؟ مینا گفت ؛ نون محلی داریم ، دو تا سنگک بزرگ باشه کافیه ! من هم رفتم و دوتا نون سنگک بزرگ و خوشپخت گرفتم و اومدم ، سبزی خوردن پاک و شسته شده بود و ناهار حاضر، مینا گفت ؛ اگه گفتی این غذا چی می خواد ؟ گفتم ؛ ترشی و فلفل ترشی ! گفت ؛ آ ، باریکلا ! با دو تا کاسه و یه ملاقه رفتم پارکینگ و از ترشی و فلفل ترشی که با خودمون از روستا آوردیم توي كاسه ها ريختم و اومدم بالا ( البته ما توی ترشی مون سیر نمیندازیم و جدا سیر ترشی درست می کنیم ،الان هم توی روستا و خونه پدرم از سیر ترشی که امسال درست کردیم داریم تا پونزده سال قبل )خلاصه سفره رو پهن کردیم و کاسه و قاشق و ... اومد وسط سفره ، زن عمو يه کاسه برای عمو يه کاسه برای خودش و یه کاسه بزرگ برای منو مینا آبگوشت ریخت و هر کی مشغول خُرد کردن نون محلی روستای خودمون شد ، خوب جا افتاده بود و با ترشی و فلفل ترشی که حسابی خوشمزه شده بودن می چسبید ، تا منو مینا ته کاسه رو در بیاریم زن عمو گوشت و مخلفات رو کوبید و شروع کردیم با نون سنگک به خوردن گوشت كوبيده ، غذایی که خوراك شش نفر بود رو تموم کردیم و سفره جمع شد ، زن عمو گفت ؛ من ظرف ها رو می شورم ، گفتم ؛ اگه بگذارم ، پس من اينجا چكاره هستم ؟ عمو معلوم بود که خوابش مياد، به مینا گفت ؛ دخترم قطره های منو بنداز تا بخوابم ، مینا هم رفت سراغ این کار ، زن عمو نمازش رو خوند و اون هم رفت خوابید ، من هم ظرف ها رو شستم و نمازم رو خوندم ، به مینا گفتم ؛ نمازت رو بخون ، نخواب غذا خیلی خوردیم بریم حیاط پرتقال ها رو بچینیم والا امشب سرما میزنه همه رو تلخ می کنه ، مینا گفت ؛ باشه و رفت نمازش رو خوند .

ادامه نوشته

باز باران

ﺑﺎﺯ ﺑﺎﺭﺍﻥ،

ﺑﺎ ﺗﺮﺍﻧﻪ،

با ﮔﻬﺮ ﻫﺎﯼ ﻓﺮﺍﻭﺍﻥ

ﻣﯽ ﺧﻮﺭﺩ ﺑﺮ ﺑﺎﻡ ﺧﺎﻧﻪ .

ﻣﻦ ﺑﻪ ﭘﺸﺖ ﺷﯿﺸﻪ ﺗﻨﻬﺎ

ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻩ

ﺩﺭ ﮔﺬﺭﻫﺎ،

ﺭﻭﺩﻫﺎ ﺭﺍﻩ ﺍﻭﻓﺘﺎﺩﻩ .

ﺷﺎﺩ ﻭ ﺧﺮﻡ

ﯾﮏ ﺩﻭ ﺳﻪ ﮔﻨﺠﺸﮏ ﭘﺮ ﮔﻮ،

ﺑﺎﺯ ﻫﺮ ﺩﻡ

ﻣﯽ ﭘﺮﻧﺪ، ﺍﯾﻦ ﺳﻮ ﻭ ﺁﻥ ﺳﻮ

ﻣﯽ ﺧﻮﺭﺩ ﺑﺮ ﺷﯿﺸﻪ ﻭ ﺩﺭ

ﻣﺸﺖ ﻭ ﺳﯿﻠﯽ،

ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺩﯾﮕﺮ

ﻧﯿﺴﺖ ﻧﯿﻠﯽ .

ﯾﺎﺩﻡ ﺁﺭﺩ ﺭﻭﺯ ﺑﺎﺭﺍﻥ :

ﮔﺮﺩﺵ ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺩﯾﺮﯾﻦ؛

ﺧﻮﺏ ﻭ ﺷﯿﺮﯾﻦ

ﺗﻮﯼ ﺟﻨﮕﻞ ﻫﺎﯼ ﮔﯿﻼﻥ .

ﮐﻮﺩﮐﯽ ﺩﻩ ﺳﺎﻟﻪ ﺑﻮﺩﻡ

ﺷﺎﺩ ﻭ ﺧﺮﻡ

ﻧﺮﻡ ﻭ ﻧﺎﺯﮎ

ﭼﺴﺖ ﻭ ﭼﺎﺑﮏ

ﺍﺯ ﭘﺮﻧﺪﻩ،

ﺍﺯ ﺧﺰﻧﺪﻩ،

ﺍﺯ ﭼﺮﻧﺪﻩ،

ﺑﻮﺩ ﺟﻨﮕﻞ ﮔﺮﻡ ﻭ ﺯﻧﺪﻩ .

ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺁﺑﯽ، ﭼﻮ ﺩﺭﯾﺎ

ﯾﮏ ﺩﻭ ﺍﺑﺮ، ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻭ ﺁﻧﺠﺎ

ﭼﻮﻥ ﺩﻝ ﻣﻦ،

ﺭﻭﺯ ﺭﻭﺷﻦ .

ﺑﻮﯼ ﺟﻨﮕﻞ،

ﺗﺎﺯﻩ ﻭ ﺗﺮ

ﻫﻤﭽﻮ ﻣﯽ ﻣﺴﺘﯽ ﺩﻫﻨﺪﻩ .

ﺑﺮ ﺩﺭﺧﺘﺎﻥ ﻣﯿﺰﺩﯼ ﭘﺮ،

ﻫﺮ ﮐﺠﺎ ﺯﯾﺒﺎ ﭘﺮﻧﺪﻩ .

ﺑﺮﮐﻪ ﻫﺎ ﺁﺭﺍﻡ ﻭ ﺁﺑﯽ؛

ﺑﺮﮒ ﻭ ﮔﻞ ﻫﺮ ﺟﺎ ﻧﻤﺎﯾﺎﻥ،

ﭼﺘﺮ ﻧﯿﻠﻮﻓﺮ ﺩﺭﺧﺸﺎﻥ؛

ﺁﻓﺘﺎﺑﯽ .

ﺳﻨﮓ ﻫﺎ ﺍﺯ ﺁﺏ ﺟﺴﺘﻪ،

ﺍﺯ ﺧﺰﻩ ﭘﻮﺷﯿﺪﻩ ﺗﻦ ﺭﺍ؛

ﺑﺲ ﻭﺯﻍ ﺁﻧﺠﺎ ﻧﺸﺴﺘﻪ،

ﺩﻡ ﺑﻪ ﺩﻡ ﺩﺭ ﺷﻮﺭ ﻭ ﻏﻮﻏﺎ .

ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ،

ﺑﺎ ﺩﻭ ﺻﺪ ﺯﯾﺒﺎ ﺗﺮﺍﻧﻪ؛

ﺯﯾﺮ ﭘﺎﻫﺎﯼ ﺩﺭﺧﺘﺎﻥ

ﭼﺮﺥ ﻣﯿﺰﺩ، ﭼﺮﺥ ﻣﯿﺰﺩ، ﻫﻤﭽﻮ ﻣﺴﺘﺎﻥ .

ﭼﺸﻤﻪ ﻫﺎ ﭼﻮﻥ ﺷﯿﺸﻪ ﻫﺎﯼ ﺁﻓﺘﺎﺑﯽ،

ﻧﺮﻡ ﻭ ﺧﻮﺵ ﺩﺭ ﺟﻮﺵ ﻭ ﻟﺮﺯﻩ؛

ﺗﻮﯼ ﺁﻧﻬﺎ ﺳﻨﮓ ﺭﯾﺰﻩ،

ﺳﺮﺥ ﻭ ﺳﺒﺰ ﻭ ﺯﺭﺩ ﻭ ﺁﺑﯽ .

ﺑﺎ ﺩﻭ ﭘﺎﯼ ﮐﻮﺩﮐﺎﻧﻪ

ﻣﯽ ﺩﻭﯾﺪﻡ ﻫﻤﭽﻮ ﺁﻫﻮ،

ﻣﯽ ﭘﺮﯾﺪﻡ ﺍﺯ ﻟﺐ ﺟﻮ،

ﺩﻭﺭ ﻣﯿﮕﺸﺘﻢ ﺯ ﺧﺎﻧﻪ .

ﻣﯽ ﮐﺸﺎﻧﯿﺪﻡ ﺑﻪ ﭘﺎﯾﯿﻦ،

ﺷﺎﺧﻪ ﻫﺎﯼ ﺑﯿﺪ ﻣﺸﮑﯽ

ﺩﺳﺖ ﻣﻦ ﻣﯽ ﮔﺸﺖ ﺭﻧﮕﯿﻦ،

ﺍﺯ ﺗﻤﺸﮏ ﺳﺮﺥ ﻭ ﻣﺸﮑﯽ .

ﻣﯽ ﺷﻨﺪﯾﻢ ﺍﺯ ﭘﺮﻧﺪﻩ،

ﺩﺍﺳﺘﺎﻧﻬﺎﯼ ﻧﻬﺎﻧﯽ،

ﺍﺯ ﻟﺐ ﺑﺎﺩ ﻭﺯﻧﺪﻩ،

ﺭﺍﺯﻫﺎﯼ ﺯﻧﺪﮔﺎﻧﯽ

ﻫﺮ ﭼﻪ ﻣﯽ ﺩﯾﺪﻡ ﺩﺭ ﺁﻧﺠﺎ

ﺑﻮﺩ ﺩﻟﮑﺶ، ﺑﻮﺩ ﺯﯾﺒﺎ؛

ﺷﺎﺩ ﺑﻮﺩﻡ

ﻣﯽ ﺳﺮﻭﺩﻡ

” ﺭﻭﺯ، ﺍﯼ ﺭﻭﺯ ﺩﻻﺭﺍ !

ﺩﺍﺩﻩ ﺍﺕ ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﺭﺧﺸﺎﻥ

ﺍﯾﻦ ﭼﻨﯿﻦ ﺭﺧﺴﺎﺭ ﺯﯾﺒﺎ؛

ﻭﺭﻧﻪ ﺑﻮﺩﯼ ﺯﺷﺖ ﻭ ﺑﯿﺠﺎﻥ .

ﺍﯾﻦ ﺩﺭﺧﺘﺎﻥ،

ﺑﺎ ﻫﻤﻪ ﺳﺒﺰﯼ ﻭ ﺧﻮﺑﯽ

ﮔﻮ ﭼﻪ ﻣﯽ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺟﺰ ﭘﺎﻫﺎﯼ ﭼﻮﺑﯽ

ﮔﺮ ﻧﺒﻮﺩﯼ ﻣﻬﺮ ﺭﺧﺸﺎﻥ؟

ﺭﻭﺯ، ﺍﯼ ﺭﻭﺯ ﺩﻻﺭﺍ!

ﮔﺮ ﺩﻻﺭﺍﯾﯽ ﺳﺖ، ﺍﺯ ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﺑﺎﺷﺪ .

ﺍﯼ ﺩﺭﺧﺖ ﺳﺒﺰ ﻭ ﺯﯾﺒﺎ!

ﻫﺮ ﭼﻪ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﺳﺖ ﺍﺯ ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﺑﺎﺷﺪ ”.

ﺍﻧﺪﮎ ﺍﻧﺪﮎ، ﺭﻓﺘﻪ ﺭﻓﺘﻪ، ﺍﺑﺮ ﻫﺎ ﮔﺸﺘﻨﺪ ﭼﯿﺮﻩ .

ﺁﺳﻤﺎﻥ ﮔﺮﺩﯾﺪ ﺗﯿﺮﻩ،

ﺑﺴﺘﻪ ﺷﺪ ﺭﺧﺴﺎﺭﻩ ﯼ ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﺭﺧﺸﺎﻥ

ﺭﯾﺨﺖ ﺑﺎﺭﺍﻥ، ﺭﯾﺨﺖ ﺑﺎﺭﺍﻥ .

ﺟﻨﮕﻞ ﺍﺯ ﺑﺎﺩ ﮔﺮﯾﺰﺍﻥ

ﭼﺮﺥ ﻫﺎ ﻣﯽ ﺯﺩ ﭼﻮ ﺩﺭﯾﺎ

ﺩﺍﻧﻪ ﻫﺎ ﯼ ‏[ ﮔﺮﺩ ‏] ﺑﺎﺭﺍﻥ

ﭘﻬﻦ ﻣﯿﮕﺸﺘﻨﺪ ﻫﺮ ﺟﺎ .

ﺑﺮﻕ ﭼﻮﻥ ﺷﻤﺸﯿﺮ ﺑﺮﺍﻥ

ﭘﺎﺭﻩ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﺍﺑﺮ ﻫﺎ ﺭﺍ

ﺗﻨﺪﺭ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﻏﺮﺍﻥ

ﻣﺸﺖ ﻣﯿﺰﺩ ﺍﺑﺮ ﻫﺎ ﺭﺍ .

ﺭﻭﯼ ﺑﺮﮐﻪ ﻣﺮﻍ ﺁﺑﯽ،

ﺍﺯ ﻣﯿﺎﻧﻪ، ﺍﺯ ﮐﺮﺍﻧﻪ،

ﺑﺎ ﺷﺘﺎﺑﯽ ﭼﺮﺥ ﻣﯿﺰﺩ ﺑﯽ ﺷﻤﺎﺭﻩ .

ﮔﯿﺴﻮﯼ ﺳﯿﻤﯿﻦ ﻣﻪ ﺭﺍ

ﺷﺎﻧﻪ ﻣﯿﺰﺩ ﺩﺳﺖ ﺑﺎﺭﺍﻥ

ﺑﺎﺩ ﻫﺎ، ﺑﺎ ﻓﻮﺕ، ﺧﻮﺍﻧﺎ

ﻣﯽ ﻧﻤﻮﺩﻧﺪﺵ ﭘﺮﯾﺸﺎﻥ .

ﺳﺒﺰﻩ ﺩﺭ ﺯﯾﺮ ﺩﺭﺧﺘﺎﻥ

ﺭﻓﺘﻪ ﺭﻓﺘﻪ ﮔﺸﺖ ﺩﺭﯾﺎ

ﺗﻮﯼ ﺍﯾﻦ ﺩﺭﯾﺎﯼ ﺟﻮﺷﺎﻥ

ﺟﻨﮕﻞ ﻭﺍﺭﻭﻧﻪ ﭘﯿﺪﺍ .

ﺑﺲ ﺩﻻﺭﺍ ﺑﻮﺩ ﺟﻨﮕﻞ،

ﺑﻪ، ﭼﻪ ﺯﯾﺒﺎ ﺑﻮﺩ ﺟﻨﮕﻞ!

ﺑﺲ ﻓﺴﺎﻧﻪ، ﺑﺲ ﺗﺮﺍﻧﻪ،

ﺑﺲ ﺗﺮﺍﻧﻪ، ﺑﺲ ﻓﺴﺎﻧﻪ .

ﺑﺲ ﮔﻮﺍﺭﺍ ﺑﻮﺩ ﺑﺎﺭﺍﻥ

ﺑﻪ، ﭼﻪ ﺯﯾﺒﺎ ﺑﻮﺩ ﺑﺎﺭﺍﻥ!

ﻣﯽ ﺷﻨﯿﺪﻡ ﺍﻧﺪﺭ ﺍﯾﻦ ﮔﻮﻫﺮ ﻓﺸﺎﻧﯽ

ﺭﺍﺯﻫﺎﯼ ﺟﺎﻭﺩﺍﻧﯽ، ﭘﻨﺪ ﻫﺎﯼ ﺁﺳﻤﺎﻧﯽ؛

“ﺑﺸﻨﻮ ﺍﺯ ﻣﻦ، ﮐﻮﺩﮎ ﻣﻦ

ﭘﯿﺶ ﭼﺸﻢ ﻣﺮﺩ ﻓﺮﺩﺍ،

ﺯﻧﺪﮔﺎﻧﯽ – ﺧﻮﺍﻩ ﺗﯿﺮﻩ، ﺧﻮﺍﻩ ﺭﻭﺷﻦ –

ﻫﺴﺖ ﺯﯾﺒﺎ، ﻫﺴﺖ ﺯﯾﺒﺎ، ﻫﺴﺖ ﺯﯾﺒﺎ

می شنیدم اندر این گوهر فشانی

رازهای جاودانی, پندهای آسمانی

بشنو از من کودک من

پیش چشم مرد فردا

زندگانی خواه تیره خواه روشن

هست زیبا, هست زیبا, هست زیبا

شاعر:گلچین گیلانی

احساس خوب

امروز صبح باید با عمو حسین میرفتیم بیمارستان تا اینکه دکتر ، چشم عمل شده عمو رو معاینه کنه ، این شد که ساعت نه همراه فرنگیس زن عمو راه افتادیم ، از دیشب بارش بارون شروع شده بود و یکسره می بارید ، خیابون ها هم پُر بود از ماشين ، تا برسيم بيمارستان ساعت شد ده و ربع ، رفتيم طبقه اي كه بايد اونجا آقاي دكتر چشم عمو رو معاينه مي كرد، اونهايي كه ديروز و روزهاي قبل عمل شده بودن اومده بودن ، منتظر نشستيم تا نوبت عمو شد و رفت اتاق معاينه و بعد ده دقيقه اومد ، خدا رو شكر عمل خوب بوده و همه چي طبيعي ، يه نوبت هم براي شنبه هفته ديگه گرفتيم ، از بيمارستان بيرون اومديم و سوار ماشين شديم و راه افتاديم ، فرنگيس زن عمو كنار من نشسته بود و مي خنديد ، پرسيدم زن عمو به چي مي خندي ؟ گفت ؛ بريم معجون بخوريم تا جون بگيريم ترافيك سنگين تهرون آدم رو خسته مي كنه ! چطور اين همه سال رفتي سر كار و برگشتي خونه ؟ گفتم ؛ زن عمو باور كن نه تنها من بلکه همه اونهايي كه محل كارشون با محل زندگي شون فاصله داره روزي سه ساعت از عمر قشنگشون اينطور هدر ميره ! زن عمو گفت ؛ من طول مدت خدمتم از خونه تا مدرسه رو نهايت نيم ساعتِ رفتم و برگشتم ، گفتم خوب توي شهرستان هاي كوچيك همينطورِ اما شهرهاي بزرگي مثل تهرون نه ، تا برسي محل كار نصف انرژيت رفته ، خونه هم بر مي گردي ديگه انرژي نداري ، رسيديم آب ميوه فروشي و دست عمو رو گرفتيم و رفتيم داخل ، نشستيم يه جاي دنج و سفارش سه تا لیوان معجون رو داديم ، بعد ده دقيقه آوردن و آروم آروم شروع كرديم به خوردن ، عمو و زن عمو نگاهم مي كردن و مي خنديدن ، پرسيدم به چي مي خنديد ، عمو گفت ؛ خوب مي دونم الان دلت پيش ميناست و ميگي كاش اون هم اينجا بود ، گفتم ؛ آره ! باور كنيد از مدتي كه مينا رو ديدم و به عقد هم در اومديم تا حالا هر وقت اينجور چيزها رو تنهايي خوردم بهم درست و حسابي نچسبيده و بعداً با مينا رفتيم دوباره خورديم ، حتي ديشب با هم رفتيم يه معجون و يه شير موز خورديم ، زن عمو گفت ؛خيلي ممنونيم از تو ، خوشحاليم كه هم تو هم خانواده ات اينقدر به مينا علاقه داريد و همه جوره هواش رو داريد ، گفتم ؛ مرسي ، منو مينا نَفَس ِمون به هم بندِ ! عمو خنديد و گفت ؛ اگه با ازدواج تو و مينا موافقت نمي كرديم چكار مي كردي ؟ گفتم ؛ اگر خودش هم موافق نبود راهم رو مي گرفتم و ميرفتم ، اما اگر فقط شما راضي به اين ازدواج نبوديد علتش رو مي پرسيدم تا اينكه يا قانع بشم يا قانع كنم ، عمو خنديد و گفت ؛ اون علاقه و جديت و پشت كاري كه در تو ديديم اگر مينا هم موافق نبود تو دست بردار نبودي ، خنديدم و گفتم ؛ آره ! تصميم خودم رو گرفته بودم با خودم مي گفتم ؛ من كه بعد سال ها براي دومين بار مهر دختري اينطور به دلم نشسته ديگه به همين سادگي كوتاه نميام ، دفعه اول خام بودم و خجالتي ، زيادي شرم و حيا بخرج دادم و بايد همون چند ماه بعد آشنايي حرف دلم رو خودم يا توسط خواهرم يا مادرم مي گفتم و جوابم رو مي گرفتم اما خوب ديگه كمي دير اقدام كردم ، خلاصه ، زن عمو بين صحبت مون سه تا شير موز سفارش داد و پول معجون و شير موز رو هم همونجا حساب كرد ، تا شير موز رو بخوريم ساعت شد دوازده و نيم ، مينا به تلفن همراهم زنگ زد و پرسيد كجا هستيد؟ كارتون از ديروز هم بيشتر طول كشيد؟گفتم داريم شير موز مي خوريم البته يه معجون خورديم ، مينا گفت ؛ نوش جونتون ، فقط خواستم ببينم كجاييد ؟ گفتم تا نيم ساعت ديگه خونه هستيم البته اگر ترافيك سبك باشه ، مينا گفت ؛ باشه مراقب خودتون باشيد، گفتم ؛ عصري با هم ميريم معجون مي خوريم ! مينا گفت ؛ اتفاقاً با فريبا جون و رعنا جون رفته بوديم پارك بعدش رفتيم معجون و شير موز خورديم براي بابا جون و مامان جون و مريم جون و آقا امير هم گرفتيم ، گفتم ؛ نوش جونتون بعد با هم خداحافظي كرديم ، زن عمو خنديد و پرسيد نمي خواهي براي مينا معجون بگيري؟ گفتم ؛ خودشون خوردن ، شايد عصري با هم رفتیم بيرون براش می گیرم ! بلاخره بعد اين حرف ها راه افتاديم سمت خونه و ساعت يك و نيم رسيديم ، تا رسيديم بعد سلام و عليك وگزارش وضعيت چشم عمو ، سفره ناهار رو انداختن و شروع كرديم به خوردن چلو خورشت قورمه سبزي ، ساعت دو و ربع سفره جمع شد و نمازم رو خوندم و وسايلي رو كه بايد با خودم مي آوردم انديشه با آسانسور بردم داخل پاركينگ ، يه بار وانت بود ، از گوشت و ميوه و نون محلي و لباس و ...،رفتم تويوتا رو از پاركينگ آپارتماني كه به تازگي خريديم آوردم و همه وسايل رو زدم داخل و پشتش ، به مينا گفتم ؛ من زودتر ميرم در و پنجره خونه رو باز مي كنم تا هواي خونه عوض بشه و يه جارو ميكشم و بخاري و پكيج رو هم روشن ميكنم تلفن ميزنم اونوقت با ماشين خودت بياييد ! يا خودت رانندگي كن يا مامان ، بابا فعلاً بايد روي چشمش بسته باشه ، عمو خنديدو گفت ؛ خيالت راحت ، كاري با من كرديد كه تا دوماه ديگه از رانندگي معاف هستم ، خلاصه از پدر و مادرم و بقيه خداحافظي كردم و راه افتادم ، بارون خوبي ميومد و ترافيك جاده مخصوص و شهريار و انديشه روُن بود ، ساعت سه و نيم رسيدم دم در حياط و ماشين رو بردم داخل پاركينگ ، همسايه سمت راستي آقا بهنام متوجه اومدن من شد و از توي حياط خودشون رفت روي نردبون و صدا زد مسعود خودت هستي ؟ گفتم ؛ بله، بعد سلام و عليك و حال و احوال ، گفتم ؛ اومديم چند روزي اينجا باشيم و آب و هوا عوض كنيم و ماجراي عمل چشم عمو رو تعريف كردم ، بهنام گفت ؛ يادت باشه قول دادي يه شام يا ناهار مهمون ما باشي ، گفتم ؛ چشم همين هفته يه شام خونه شما يه ناهارخونه آقا رضا ( همسايه سمت چپ ) ، بهنام خنديد و گفت ؛ ببينيم ! بعد با هم خداحافظي كرديم ومن همه وسايل رو بردم داخل و گوشت ها رو گذاشتم داخل فريزر ، زبون بسته توي اين يه ماه كه روشنش كرديم چيزي داخل خودش نديده ، بعد همه پنجره ها رو باز كردم و رو كشي رو كه روي مبل ها و سرويس غذا خوري و ... پهن كرده بودم رو جمع كردم بردم حياط حسابي تكون دادم و آوردم داخل ، رفتم داخل آشپزخونه چند پيمونه برنج خيس كردم ، جارو برقي رو روشن كردم و همه اتاق ها و حال و پذيرايي و ... رو حسابي جارو كشيدم و بعدش هم يه گرد گيري مشتي ! هواي داخل حسابي تازه شده بود ، در و پنجره رو بستم و بخاري هاي حال و پذيرايي رو روشن كردم ، بعدش هم پكيج رو تا رادیاتور اتاق ها گرم بشن ، آبگرمكن ايستاده رو هم روشن كردم تا آب براي حموم هم گرم بشه ، ساعت پنج شده بود به تلفن خونه پدر و مادرم تلفن زدم و به مينا گفتم كه راه بيفتن و بيان ، مينا هم يه چشم همسر جان گفت وخدا حافظي كرديم .

ادامه نوشته

دلتنگی

نمی دونم اونجایی که هستی خورشید چه موقع طلوع می کنه و چه

موقع غروب ، اما بدون دل من هنوز هم برات تنگ میشه و این

دلتنگی تا آخر با من همسفر ...

عمل چشم عمو

حالا مي خوام ماجراي امروز رو بنويسم ، امروز صبح بايد مي رفتيم بيمارستان براي عمل چشماي عمو حسين ، موقع اذان از خواب بيدار شدم و نمازم رو خوندم و رفتم براي تهيه نون سنگك ، خوب موقعی رفته بودم و هنوز به اون صورت كسي نيومده بود ، ده تا نون سنگك دو رو كنجدي گرفتم و برگشتم خونه ، دوتا كتري رو هم پُر كردم از آب و گذاشتم روي اجاق گاز تا جوش بياد ، مادرم هم از خواب بيدار شد و اومد داخل حال ، سلام و صبح بخيري به هم گفتيم و رفتم توي حياط براي ورزش ، يه نيم ساعتي ورزش كردم برگشتم ، بقيه هم از كوچيك و بزرگ دور سفره جمع شده بودن و داشتن صبحونه مي خوردن سلام و صبح بخيري گفتيم و رفتم حموم و يه دوش آب گرم گرفتم و اومدم ، نشستم كنار مينا و يه صبحونه درست و حسابي خوردم ، بچه ها دونه دونه ميومدن با مادرم و پدرم روبوسي و خداحافظي ميكردن و مي رفتن مدرسه و دانشگاه ، فرنگيس زن عمو هم داشت همه مدارك و عكس و نوار قلب و جواب آزمايش و هر چي كه لازم بود رو كنترل و جمع جور مي كرد تا همراهمون ببريم ، به عمو حسين گفتم ؛ عمو يه دوش حسابي بگير كه تا يه هفته از حموم خبري نيست ، عمو خنديدو گفت ؛ ديروز دوش گرفتم ، زن عمو گفت ؛ ضرر نداره بگذار خستگي از تنت بيرون بره ! عمو بلند شد و لباس و حوله خودش رو برداشت و رفت ، تا بياد ساعت شد نزديك نه ، حالا موقع رفتن رسيده بود ، منو عمو حسين و فرنگيس زن عمو آماده رفتن شديم ، رعنا خانوم همسر داداش منصورم كه پرستار بازنشسته ست گفت ؛ مي خواهيد من هم بيام تا كمك تون باشم ، زن عمو گفت ؛ نه مرسي ممنون ، مينا خنديد و گفت ؛ مامان جون همراه باباجون باش تا دلتون به هم تنگ نشه ! خنديديم و زن عمو گفت ؛ فرصت طلب ! حالا حرف خودم رو به خودم ميگي ؟ باشه طلبت بهت ميگم ! مينا خنديد و گفت ؛ هر چي رو كه بايد مي گفتي گفتي حرفي نمونده ! زن عمو يه نگاهي به من كرد و گفت ؛ همش تقصير توي ، تو لوسش کردي ، اگه ماشين مدل بالا براش نخري اينطور بلبل زبوني نمي كنه ، خنديدم و گفتم ؛ صبر كن بريم و برگرديم قربون صدقه هم ميريد ، پدرم گفت ؛ چكار كنه دخترم مي خواد باباش با روحيه بالا بره بيمارستان ، مينا گفت ؛ همينه باباجون ، خلاصه با دعا و صلوات راه افتاديم سمت بيمارستان ، البته با ماشين خواهرم فريبا ، تا برسيم ساعت شد ده ، رفتيم طبقه اي كه اتاق هاي عمل اون طبقه ست ، با منشي صحبت كرديم و گفت بنشينيد تا صداتون كنيم ، ساعت ده و نيم صدا زدن و عمو با مدارك پزشکی رفت داخل بخش ، دونه دونه اونهايي كه چشم شون عمل شده بود يا با عينك دودي يا با حفاظ چشمي سفيد از بخش جراحي ميومدن ، زن عمو به تلويزيوني كه اسامي دكترا و تخصص شون بود نگاه مي كرد ، خيلي ها شون جوون بودن و زير پنجاه سال سن داشتن ، به زن عمو گفتم ؛ همه اين دكترا حاصل تلاش مثل شماهاست كه درس خوندن و به اينجا رسيدن ، زن عمو يه آهي كشيد و گفت ؛سي و سه سال دبير زبان انگليسي بودم ، چقدر تلاش كردم تا دانش آموزام درس هاشون رو با جديت بخونن و دانشگاه برن و كاره اي بشن ، خيلي هاشون پزشك شدن و معلم شدن ، استاد دانشگاه شدن ، اما حيف كه خيلي هاشون هم درس خوندن و رفتن كشورهاي ديگه ، كاش اين همه تحصيل کرده تخصص مي گرفتن و توي وطن خودشون خدمت مي كردن ، اين براي ما آزار دهنده ست ، گفتم ؛ زن عمو چاره اي نيست هر كي با فكر و انديشه خودش زندگي مي كنه و جلو ميره ، اما واقعاً اونهاييكه مي تونن بمونن چرا بايد برن ؟ خلاصه توي همين صحبت ها بوديم كه منشي اتاق عمل صدا زد همراه آقاي رحيمي ، منو زن عمو رفتيم و دست عمو رو گرفتيم ، آورديم نشست روي مبل بعد به من گفت ؛ از دست تو ، پرسيدم چرا ؟ گفت ؛ اگر دامادم نمي شدي و منو نمياوردي دكتر از كجا مي فهميدم چشمام آب مرواريد داره ؟ زن عمو خنديد و گفت ؛ موقع تعويض گواهينامه دكتر چشم پزشك مي فهميد ، البته عمو داشت شوخي مي كرد ، خودش از قبل می دونست چشماش آب مروارید داره ، يه وقت معاينه براي فردا صبح گرفتيم و آهسته آهسته با آسانسور اومديم پايين ، رفتم ماشين رو آوردم جلو بيمارستان و عمو رو سوار صندلي عقب كرديم و زن عمو نشست كنارش ، حركت كرديم ، خنده ام گرفته بود ، عمو يه چشمش كه عمل شده بود بسته بودن اون يكي رو هم خودش بسته بود تا استراحت كنه ، به زن عمو گفتم ؛ با معجون چطوريد ؟ عمو گفت ؛ خوب گفتي بريم يه معجون بخوريم به حساب زن عمو ! منم رفتم جلو همونجايي كه دوبار رفته بوديم ، رفتم سه تا معجون جون دار گرفتم و آوردم داخل ماشين و شروع كرديم به خوردن ، عمو بنده خدا حسابي گرسنه شده بود و تند تند می خورد ، پرسيدم يه شير موز هم بخوريم ، عمو گفت ؛ بخوريم ! سه تا شير موز هم گرفتم و خورديم ، تا خواستم برم حساب كنم عمو گفت ؛ مهمون زن عمو بوديم ! خنديدم و گفتم ؛عمو من يكي كه نه ماه مهمون زن عمو هستم ، زن عمو گفت ؛ از دست تو ، من كه مي دونم نميگذاري حساب كنم اما مهمون من ! گفتم زن عمو اين معجوني رو هم كه خورديم از لطف شماست اگه مينا روبه من نمي دادي الان من اينجا چكار مي كردم ، زن عمو خنديد و گفت ؛ باشه برو حساب كن بريم من یکی حريف تو نميشم ! خلاصه پول معجون و شير موز رو حساب كردم و راه افتاديم ، توي راه مراقبت هاي لازم بعد عمل رو براي عمو و زن عمو گفتم تا دچار مشكل نشن ، تا اينكه رسيديم خونه و رفتيم واحد پدر و مادرم ، سلام و عليكي كرديم و عمو نشست روي مبل ، مينا پرسيد عمل سختي بود ، عمو گفت ؛ چي بگم ! اول يه قطره ميريزن توي چشم بي حس ميشه ، بعد پلك بالا و پايين رو با گيره برمي گردونن ، بعدش هم يه دستگاه مياد رو چشم و تخم چشم رو فشار ميده ثابت نگه مي داره ، بعدش هم با اشعه توي چشم رو عمل مي كنن ، مينا گفت ؛ پس خيلي سخت بود خوب شد كه مامان با شما اومد ، به حرف مينا خنديديم و خودش غش غش مي خنديد ، مادرم گفت ، بخاطر اينكه حسين آقا زودتر استراحت كنه بچه ها پايين نميان و صبحونه و ناهار و شام رو بالا مي خوريم ، الان هم ما ميريم ناهار فرنگيس خانوم و حسين آقا رو مي فرستيم بيارن ، منو مينا و پدر و مادرم رفتيم واحد خواهرم فريبا ، دست و صورتم رو شستم و غذاي عمو و زن عمو رو آوردم براشون ، چلو گوشت با مخلفات ، زن عمو گفت خودت هم با ما ناهار بخور ، گفتم ؛ از گلوم پايين نميره ، خنديد و گفت ؛ دوتا مرغ عشق همه رو فيلم كردن ، برو پيش جفتت ، من هم خنديدم و رفتم بالا كنار مينا نشستم و ناهار خوشمزه رو خورديم ، بعد ناهار يواش اومديم ديدم عمو توي جاش دراز كشيده و خوابيده ، زن عمو نماز مي خونه ، بعد نماز برنامه قطره ها رو كه بايد سر ساعت به چشم عمو بريزيم رو روي كاغذ نوشتيم و زن عمو هم رفت يه استراحت كوچولو كرد ، مينا نمازش رو خونده بود من هم نمازم رو خوندمو تا ساعت چهار خوابيديم ، ساعت چهار قطره هاي چشم عمو رو ريختم ، از عمو پرسيدم درد داري ؟گفت نه زياد يكم تخم چشم درد مي كنه ، گفتم تا فردا صبح خوب ميشه اثر دستگاه و اشعه ست ، عمو گفت ؛ خوب واردي ! گفتم ؛ خودم عمل ليزيك كردم ، بابا و مامان هم آب مرواريد ، بلاخره ميدونيم چه داستاني داره ، مينا براي عمو آب پرتقال گرفت و آورد داد ، پدرم به خواهرام و زن داداشام سفارش كرده بود براي عمو حتماً غذاي گوشتي درست كنن تا هم راحت بخوره و سير بشه ، مينا گفت ؛ مسعودجان بريم قدم بزنيم ، گفتم ؛ بريم ، لباس تن كرديم و رفتيم بيرون ، گفتم ؛ امروز بدون تو يه معجون يه شير موز خوردم بريم كه تو هم خورده باشي ! رفتيم آبميوه فروشی محل ، دو تا معجون و دوتا شيرموز حسابي خورديم و رفتيم براي قدم زدن ، مينا مي خنديد و مي گفت ؛ وقتي كه بابا رو برده بودي بيمارستان ، فريبا و رعنا خانوم سر بسرم ميگذاشتن و مي گفتن الان دل مسعود پيش ميناست ، گفتم ؛دروغ نگفتن ، دلم پيش تو بود اما با مامان فرنگيس صحبت مي كردم ، مينا مي خنديد و مي گفت ؛خوب فيلم بازي مي كني و همه رو فیلم کردی ! گفتم اتفاقاً ظهر مامان هم همين حرف رو بهم زد ، مينا گفت ؛ اين چند روز رو بريم انديشه ، گفتم بريم ، فردا صبح بابا رو مي برم بيمارستان دكتر معاينه كنه بعد از ناهار من جلوتر ميرم خونه رو يه جار و ميكشم و پنجره ها رو باز مي كنم تا هوا عوض بشه و خونه كه گرم و آماده شد تلفن مي كنم شما هم مياييد ، مينا گفت ؛ بابا و مامان ناراحت نشن ؟ گفتم ؛ اونها به حرف تو كه ناراحت نميشن ، تازه دنبال يه بهونه مي گردن براي خونه ديدن مون بيان ، فرصت خوبيِ ! مينا گفت پس خودت شب موضوع مطرح كن ، ساعت شده بود هفت و نيم و هوا تاريك ، قدم زنان برگشتيم خونه ، دور و بر عمو شلوغ بود اما همه ساكت نشسته بودن ، سلام و عليكي كرديم و نشستيم ، یه پرتقال خوردم و نمازم رو خوندم ، رعنا خانوم اومد و گفت ؛ شام حاضره ، مينا گفت ؛ من پيش بابا مي مونم ، همه رفتيم واحد داداش منصور ، براي عمو ماهيچه پخته بودن ، يه ديس برنج و يه ظرف گوشت و يه ظرف خورشت قيمه و سالاد و دوغ و ماست ... آوردم براي مينا و عمو ، مينا گفت ؛ خودت بالا شام ميخوري ؟ گفتم ؛ آره ، ببينم چه خبره ، رفتم بالا و نشستم سر سفره ، شام ما خورشت قيمه بود ، حسابي گرسنه بودم ، اما بدون مينا نتونستم غذاي دو نفر رو بخورم ، شام رو خورديم و سفره جمع شد ، بچه ها درس هاي خودشون رو دوره مي كردن ، زن عمو بهشون نگاه مي كرد و توي دلش قند آب می شد ، نصف عمرش رو با بچه ها توي مدرسه گذرونده ، براش شده يه خاطره كه حالا داره باهشون زندگي مي كنه ، بچه ها بخاطر اينكه به فرنگيس زن عمو نشون بدن درس هاشون خوبه مخصوصاً زبان، از زن عمو كلمات و جملات انگليسي مي پرسيدن و زن عمو با حوصله و دقت جواب مي داد بعد خودش از اونها سوال ميكرد و جواب مي دادن و تشويق شون مي كرد و صورتشون رو مي بوسيد ،ساعت نه بود كه مينا اومد پيش ما و گفت ؛ قطره هاي بابا رو ريختم و خوابيد ، بعد نشست كنار فرنگيس زن عمو ، من به مادر و پدرم جريان رفتن مون به انديشه رو گفتم ، اونها پرسيدن ؛ مگر عمو حسين اينجا راحت نيست ؟ گفتم ؛ چرا ! اما براي تنوع بد نيست و ما هم به اوضاع خونه مي رسيم ، بعد مادرم گفت ؛ پس حالا كه اينطور شد سه شنبه شام مهمون شما هستيم ! مينا گفت ؛ قدمتون روي چشم ، خونه خودتونِ خوشحال ميشيم ، بلاخره بعد كلي صحبت و خوردن ميوه و تنقلات و چايی برگشتیم واحد پدر و مادرم ، عمو تخت خوابيده بود ، قطره بعدي رو بايد ساعت يك مي ريختيم ، گفتم من كه دير مي خوابم خودم اينكار رو مي كنم ، اين شد كه همه ساعت ده و نيم گرفتن خوابيدن ، من هم اول ماجراي روز جمعه رو نوشتم بعدش شروع كردم به نوشتن ماجراي امروز ، حالا برم يواش عمو رو بيدار كنم قطره چشمش رو بريزم ، پس تا فردا خدا نگهدار .

جشن عقد كنون رضا و عاطفه

الان كه مي خوام شروع كنم به نوشتن ، ساعت ده و نيم شب و يواش يواش پدر و مادرم و عمو حسين و زن عمو و مينا مي خوان بخوابن ، چون ديشب نتونستم ماجراي مراسم عقد كنون رضا و عاطفه خانوم رو بنويسم اول اون رو مي نويسم و بعد ماجراي امروز رو .

ديروز صبح با مينا جانم رفتيم براي قدم زدن ، خودم رو از همه كارها معاف كردم، اينطور فكر مي كنم كه همه براي مراسم جشن منو مينا دارن تلاش مي كنن چكار كنم خودشون ميگن تو بيشتر به مينا جونت برس ، منم از خدا خواسته ، خلاصه راه افتاديم رفتيم پارك و زير بارون به تماشاي قطره هاي بارون كه روي آب حوضچه پارك مي باريد و حباب درست مي شد و با قطره بعدي مي تركيد ، كل زمين پارك پُر شده بود از برگهاي زرد ، شروع كردم به عكس و فيلم گرفتن هم از تابلوي طبيعت هم از زيبايي يه فرشته يعني مينا جانم ، چندتایی هم مينا از من عكس گرفت ، هر دومون يه حس و حالي داشتيم و كمتر صحبت مي كرديم ، بوي نم خاك فضا رو پُر كرده بود و اين هم خودش باعث مي شد تا ياد روستا بيفتيم و دلمون بيشتر تنگ بشه ، دست به دست هم داده بوديم و پاركي كه چند نفر بيشتر در اون نبود رو قدم زديم و هر از گاهي اين دلتنگي، اين حس و حال منو مجبور مي كرد تا دست هاي مينا رو ببوسم تا باور كنم ديگه تنها نيستم ، مينا هم مي خنديد و مي گفت ؛ چي شده بازم حس دلتنگي بهت دست داده ؟ خوب اخلاقم دستش اومده ، مي دونه كه به هيچ عنوان نمي خوام لحظه اي ازش دور باشم ، اون هم همينطور ، گفتم ؛ آره ! بازم ممنونم ازت كه منو با تمام وجود قبول كردي و از تنهايي نجاتم دادي ، نمي دونم اگر تو رو امروز نداشتم الان كجا بودم و چه كاري مي كردم ،؟ مينا خنديد و گفت ؛ مطمئنم باز داشتي زير بارون توي كوچه باغ هاي روستا يا همين پارك قدم مي زدي ! گفتم آره ! مينا پرسيد آرايشگاه نميري ؟ گفتم ؛چرا ! بريم كمي پايين تر يه سالن آرايش هست ، رفتيم و رسيديم ، آرايشگر داشت صورت يه مرد ميانسالي رو اصلاح مي كرد ، تقريباً آخرهاي كار بود ، رفتم داخل و سلام كردم و اونها هم جواب سلام منو دادن ، آرايشگر پرسيد اون خانوم هم با شما هستن ؟ گفتم ؛ بله ! خانوممِ ، گفت ؛ بگيد بيان داخل روي صندلي بنشينن اينطور خسته ميشن ، به مينا گفتم و مينا اومد داخل ، بعد سلام و عليك و تشكر نشست كنار بخاري ، آرايشگر گفت ؛ دخترم ، من اونطور ناراحت مي شدم تو بيرون غريبانِ منتظر بموني ، منو مينا دوباره تشكر كرديم ، اصلاح صورت اون آقا تموم شد و رفت ، نوبت من شد ، نشستم روي صندلي اصلاح ، آرايشگر پرسيد چكار كنم ؟ گفتم ؛ موهاي سرم رو كوتاه كنيد ريشم رو هم اصلاح كنيد ، پرسيد يعني به اين سبيل هاي خوشگل كاري نداشته باشم ، خنديدم و گفتم ؛ اختيارش دست من نيست ، دست خانومم ، مينا خنديد و گفت ؛ استاد، آقا مسعود منو پسرش كن ، خلاصه استاد موهاي سرم رو كوتاه كرد و ريش و سبيل رو هم از ته تراشيد ، من به مينا نگاه مي كردم و مينا به من بعد مي خنديديم ، آرايشگر هم به خنده ما مي خنديد ، گفت ؛ خيلي با هم جون جوني و صميمي هستيد ! گفتم ؛ آخه همش نه ماه كه ما مال هم شديم ! تعجب كرد و شرح حال كوتاهي از سرنوشت خودمون رو تعريف كردم ، شنيدنش براش خيلي جالب بود و جذاب ، همينطور كه صحبت مي كردم سه تا ليوان چايي ريخت و نشستيم به خوردن و ادامه صحبت ، بنده خدا مرد آرايشگر گفت ؛ خوش بحال خانواده هاتون كه كنارشون هستيد ، هفتاد و پنج سالمِ دو تا پسر دارم و يه دختر ، هر سه درس خوندنِ دانشگاه رفتن ، حالا بيست سالِ كه توي كشورهاي اروپايي زندگي مي كنن ، منو خانوم شديم تك و تنها ، كسي بياد خونه مون يا ما بريم جايي ! دلمون به حالش سوخت و دلداريش داديم ، براشون آرزوي سلامتي كرديم و ايشون هم براي ما آرزوي خوشبختي ، دستمزد نمي گرفت اما به خواهش قبول كرد و ازش خداحافظي كرديم و راه افتاديم سمت خونه ، دوباره از توي پارك اومديم اما بيشتر درباره دوست آرايشگرمون و پسراش صحبت كرديم ! ترانه اي كه ابي اجرا كرده يادم افتاد ، عزيز جوني اي هم قبيله، رو اسب غربت چه خوش نشستي ...! راستي چرا بايد بچه ها برن و مادر پدراشون رو اينطور تنها رها كنن و اونها رو از ديدن خودشون و نوه هاشون محروم كنن ،؟ خلاصه رسيديم جلو در خونه و رفتيم داخل حياط ، خواهرم فريبا خنديد و گفت ؛ به به آقا پسر رو ببين ، اونهايي كه اونجا بودن زدن زير خنده و گفتن مباركه ، منم گفتم مرسي به مينا جان تبريك بگيد، رفتم بالا واحد پدر و مادرم ، بيست نفري مهمون هم توي حال و پذيرايي نشسته بودن سلام و عليكي كرديم و خنده تحويل داديم و گرفتيم ، بعد رفتم حموم حسابي خودم رو شستم تا براي جشن عقد كنون آقا رضا آماده بشم، از حموم كه بيرون اومدم سراغ مينا رو گرفتم ، فرنگيس زن عمو گفت ؛ رفته واحد فريبا استراحت كنه، گفتم ؛ خوبِ ، ساعت يك شده بود بايد ناهار رو مي خورديم ، لوبيا پلويي رو كه عمو حسن تدارك ديده بود رو خورديم و جمع جور كرديم و يواش يواش حاضر و آماده شديم براي رفتن به جشن ، مينا قبلاً برام چند دست كت و شلوار و ... انتخاب كرده بود و باخودمون آورده بوديم ، يه دست كت و شلوار چهار خونه طرح دار روشن با پيراهن ياسي و كفش قهوه اي پوشيدم تا با لباس هاي مينا خانوم سِت بشه ، همه مي دونن خانوم ها براشون اين مسئله خيلي مهمِ كه لباس همسرشون با لباس خودشون همخوني داشته باشه ، ماشين فريبا رو سوار شديم و همراه عمو حسين و فرنگيس زن عمو رفتيم تالار ، خيلي ها قبل از ساعت سه اومده بودن بقول معروف كلاس نگذاشته بودن وسط هاي جشن و آخراش بيان ، البته ما توي فاميلامون از اينجور آدما نداريم ، سلام و عليك و خوشآمدي گفتيم و مينا همراه فرنگيس زن عمو رفت طبقه بالا قسمت خانوم ها ، تا ساعت سه و نيم هر سه طبقه تالار پُر شد از مهمون ، اونطور كه من مي ديدم همه اونهايي رو كه دعوت كرده بوديم اومده بودن، بايد ميومدن ، جشن عقد كنون اولين نوه پدر و مادرم بود ، مينا كه تلفن همراه نداشت ، به خواهرزاده ام سحر تلفن زدم و پرسيدم مينا چكار مي كنه ، گفت ؛ به مهمون ها خوشامد گفت و نشستن ، الان هم داره با فاميلاي خودشون ميگه و مي خنده ، گفتم ؛ دايي جان ؛ مراقبش باش بهش بگو خوب به خودش برسه و بخور ِ ، سحر خنديد و گفت ؛ دايي جون ، عزيز و خاله ها و زن دايي ها و زهرا زن عمو و ... بقيه حسابي بهش خدمت مي كنن ، بلاخره آقا رضا و عاطفه خانوم با همراهانشون از آرايشگاه رسيدن و رفتن قسمت خانوم ها نشستن سر سفره عقد ، عاقد رو هم برادرم منصور و آقا داود آوردن ، من هم كه عموي بزرگ داماد هستم نمي شد كه موقع عقد كنارشون نباشم ، رفتم بالا ، مينا منو ديد و اشاره كرد رفتم كنارش ، دست هم رو گرفتيم ، انگاري دوباره اون لحظه شيرين داشت براي منو مينا تكرار مي شد ، فتانه خانوم خواهر عاطفه خانوم بالا سرشون قند مي سابيد و خواهرم فرخنده براي خودمون فيلم مي گرفت و چند تا فيلم بردار و عكاس خانوم هم فيلمبرداري مي كردن ، تا اينكه عاقد اجازه خواست و خطبه عقد رو خوند و رضا و عاطفه رو به عقد هم در آورد ، منو مينا مثل بقيه خوب محو تماشاي اونها شده بوديم ، رضا حلقه رو انداخت توي انگشت عاطفه خانوم و دستش رو بوسيد ، مينا يه نگاهي به من كرد و خنديديم نوبت عاطفه خانوم شد حلقه رو توي انگشت رضا انداخت و اونهم دست رضا رو بوسيد ، به رضا گفتم ؛ عمو اين لحظه يك بارِ اتفاق ميفته صورت هم رو ببوسيد ! رضا كه خجالت مي كشيد دست انداخت دور گردن عاطفه خانوم صورت هم رو بوسيدن و بعد رضا پيشوني عاطفه رو بوسيد تا عشقش رو بهش ثابت كنه ، من هم همونجا دست و پيشوني مينا رو بوسيدم تا ما هم خاطره اي از اين روز شيرين داشته باشيم ، اونهايي كه اونجا بودن گفتن اي وَل اينِ، بعد دست زدن ، همينطور كه دست ميزدن و شادي مي كردن نوبت دادن كادوها رسيد ، اول مادرم يه سرويس طلا داد بعد مادر مريم خانوم ، بعد مريم خانوم مادر رضا و حميرا خانوم مادر عاطفه خانوم ، عمه ها و زن عمو ها و خاله ها و زن دايي ها...، روي عروس خانوم و آقا داماد رو مي بوسيدن ، مينا سرويس طلائي رو كه عاطفه خانوم موقع خريد براي مينا انتخاب كرده بود رو داد و عاطفه خانوم خنديد و گفت ؛ خوب نقش بازي كردي پس براي من انتخاب مي كردي ! خلاصه هركسي كه هديه آورده بود اون رو به عاطفه خانوم تقديم ميكردد ، فرنگيس زن عمو كه دوتا سكه تمام گرفته بود رو داخل يه جعبه هديه داد و يه چشمك هم به منو مينا زد، بعدش هم وقت بريدن كيك شد و كيك رو بريدن ، مادرم خنديد و پرسيد چه حسي داري ، گفتم؛ نمي دونم فقط مي خوام دست مينا رو توي دستام داشته باشم ، خنديد و گفت ؛ از دست شما، فرنگيس زن عمو گفت ؛ شيرينِ ِ نه ؟ گفتيم ؛ بسيار زياد ! ياد آور عقد خودمون بود ، شادي و بزن برقص ادامه داشت تا ساعت شش ، چون بعضي از مهمون ها از شهرهاي اطراف اومده بودن و نمي شد همينطوري شام نخورده بدرقه كنيم بخاطر همين همه رو براي صرف ميوه و شيريني و شام دعوت كرده بوديم ، اين شد كه از ساعت شش و نيم غذا حاضر شد و همه مشغول خوردن چلو كباب برگ و جوجه كباب شديم ، چكار ميشه كرد ؟ آرزوي هر پدر و مادري كه براي بچه هاشون سنگ تموم بگذارن ! تا همه شام بخورن ساعت شد نه شب و يواش يواش مراسم تموم شد و مهمون ها رو بدرقه كرديم و رفتن ، خودمون هم برگشتيم خونه ، با مينا نشستيم توي اتاق مون ، ازش پرسيدم موقع عقد چه حسي داشتي ؟ مينا گفت ؛ همون حسي رو كه يكبار با تو تجربه كردم ، از خوشحالي كم مونده بود بزنم زير گريه ، اما دستام تُوي دستات بود و منو دلگرم تر و اميدوارتر از قبل مي كرد ، مينا خنديد و پرسيدم به چي مي خندي ؟ گفت ؛ به كاري كه پيش اون همه آدم كردي ! گفتم ؛ يعني بوسيدمت ؟ خنديد و گفت ؛ آره ! گفتم ؛ خيلي ها كه موقع عقدمون ديدن منو تو همديگر بوسيديم ، خواستم براي اونهايي كه نديدن مخصوصاً فاميل هاي جديدمون نشون بدم براي قبلي ها هم تجديد خاطره بشه ، مينا خنديد و گفت ؛از دست تو كه منو هميشه سربلند مي كني ! گفتم ؛ تو كه خيلي خانومي و بزرگوار ! حالا بخواب كه از صبح سر پا هستي و هيچ استراحت نكردي ، مينا كه داشت به سقف نگاه مي كرد خوابش برد ، من هم چشمام رو بستم و با بوسيدن دستاي مينا و مرور خاطره يه روز قشنگ خوابيدم .

بارون

چقدر لذت بخشِ زير بارون قدم بزني و حسابي خيس بشي ،

عاشق باشي و يكي كنارت باشه يا تُوي خونه منتظر و چشم براهت

!

سوژه دایی

امروز صبح بعد نماز و يه ورزش و حموم حسابي جمع شديم دور سفره براي خوردن صبحونه، آقا نادر بايد مي رفت بيمارستان، چونكه شيفت كاريش بود و يه هفته در ميون پنجشنبه ها تعطيلِ، داداش منصورم تعطيل بود ، آقا اشكان و خواهرم فرخنده هم كه كارمند بانك هستن و پنجشنبه ها تعطیلی ندارن ، به داداش امير گفتم ؛ تكليف منو روشن كنيد من امروز بايد چكار كنم ؟ خنديد و گفت؛ همون كاري رو كه از وسط هاي اسفند سال گذشته شروع كردي ، همون کار رو کن ! همه زديم زيرخنده ، گفتم ؛ يعني كنار مينا باشم ؟ گفت ؛ آره ! توي خونه باش اگه كاري بود انجام بده ، پرسيدم شماها چي ؟ گفت ؛ منو و منصور و آقا داود ( همسر خواهرم زيبا ) با آقا همايون ( پدر عاطفه خانوم) ميريم براي تهيه ميوه و سفارش كيك و شيريني و يه سري كارهاي ديگه ، گفتم باشه ! به رضا گفتم ؛ سانتافه مینا رو تميز مي كنم براي ماشين عروس كه فردا گُل بزنيد ، رضا گفت ؛ نه مرسي ماشين بابا هست ! گفتم ؛ اين ماشين مدلش بالاتر و تميزتر، حرف عمو رو گوش بده ، عمو حسين گفت ؛ تلفن بزنم به مهدي ( پسر عمو حسين و برادر خانوم من ) اُپتيما رو امروز ببره كارواش فردا صبح زود راه بيفتن بیان ! گفتم ؛ مرسي ، ممنون عمو ، دوست دارم ماشين مينا جانم ماشين عروس باشه ، عمو حسين گفت ؛ باشه بلاخره مال خودتونِ ! مينا كه خنده روي صورتش بود و منتظر بود كه صحبت هاي ما تموم بشه رو كرد به منو گفت ؛ يادت باشه دو مرتبه گفتي ماشين مينا ، خنديدم و گفتم ؛ اي واي حواسم نبود، همينجا جوم لوم رو اصلاح مي كنم ماشين مون ، مينا خنديد و گفت ؛ از دست تو ! بعد به رضا گفتم ؛از شنبه هم شروع كن به كارهاي آپارتمان تا به موقع آماده بشه ، پرسيد مگه آقاي دكتر رفتن ؟ گفتم ، دو روز كه رفتن ، اومدن خداحافظي كردن و رفتن ، رضا گفت ؛ حيف آدم هاي خوبي بودن ، گفتم ؛ زندگي توي اينجا براشون سخت شده بود ديگه ، صبحونه رو خورديم و سفره جمع شد ، گفتم ؛ كمك كنم واحد بابا و مامان رو تميز كنيم ، خانوم ها گفتن ؛ شما طبق برنامه عمل كن ! پياده روي ميناخانوم ، گفتم ؛ چشم و با مينا و فرنگيس زن عمو و عمو حسين حاضر شديم و رفتيم حياط ، مينا گفت؛ بريم پارك ديروزي ! گفتم ؛ با ماشين بريم نمايشگاه گُل گياه ، عمو گفت بريم ، ماشين فريبا رو سوار شديم و راه افتاديم ، نيم ساعتِ رسيديم و رفتيم داخل نمايشگاه، شروع كرديم به قدم زدن و تماشاي گلها و درختچه هاي زينتي ، حسابي محو تماشا شده بوديم و هر كدوم چند تا گُل و درختچه انتخاب کرديم و خريديم ، حالا باچي ببريم ؟ كاش تويوتا رو مياورديم ، به فكر هيچكدوم نيفتاده بود كه شايد خريد كنيم ، متصدی فروش یه وانت برامون تهیه کرد و آدرس دادیم تا برامون بیاره ، ما هم رفتيم کافی شاپ یه شير و کیک خوردیم و راه افتادیم سمت خونه ، تا ما برسیم راننده وانت رسیده بود و داشت گلدون ها رو خالی می کرد ، من هم دست بکار شدم و همه رو خالی کردیم یه گوشه ای از پارگينگ ، مادرم از دیدن گلدون ها خنده اش گرفت و گفت ؛ از بیکاری نمی دونی چکار کنی میری گلدون میخری ؟ گفتم ؛ چکار کنم مینا جان سفارش داد ، مادرم دوباره خندید و گفت ؛ حالا که مینا جانم سفارش داده عیبی نداره ! بعد مینا یه نگاهی به من کرد و يواش گفت ؛ حالا من شدم سپر تو ، ها ! گفتم ؛ مثلاً تو فكر مي كني مادرم همينطوري از كنار گلدونا ميگذره و نميگه كدوماشون مال منِ ؟ حالا نگاه كن ، بعد مادرم چند تا رو انتخاب كرد و گفت ؛ اين چند تا مال من بگذار توي آسانسور بيار بالا، من هم حرفي نزدم كه چند تا مال عمو حسين و فرنگيس زن عموي ، تا اومدم دست بكار بشم خنديد وگفت ؛ مي دونم اين گلدونها براي فرنگيس خانوم و مينا جان ، باشه سر فرصت خودمون ميريم ميگيريم، عمو و زن عمو و مينا اصرار كردن كه مادرم هر كدوم رو مي خواد برداره ، اما مادرم گفت ؛ اين همه گُل و گلدون توي حياط و راه پله و خونه هست شوخي مي كردم ، بلاخره ، از بالا فرمان صادر شد كه مامان اتاق ها و حال و پذيرايي تميز شد بياييد بالا ، رفتيم بالا واحد پدر و مادرم ، پايگاه هميشگي خانواده ، روي اجاق گاز دوتا قابلمه بزرگ آبگوشت براي خودشون داشتن مي پختن ، گفتم ؛ پس من برم نون سنگك بگيرم ! مادرم گفت ؛ پدرت رفته بگيره ، گفتم ؛ حيف كه نون محلي نيست والا خيلي خوشمزه مي شد ، خواهرم فريبا گفت ؛ توي راه ، بگو كي مياره ، گفتم ؛ يا دايي حميد يا مجيد ، گفت؛ دايي مجيد مياره با يه سري سفارش هاي ديگه ، داشتيم ميوه مي خورديم كه زنگ خونه به صدا دراومد ، دايي مجيد بود با نيسان آبي رنگش ، در ماشين رو حياط رو باز كردم و خودمم رفتم پايين ، دايي ماشين رو آورد داخل حياط و بعد سلام و احوالپرسي مثل هميشه گفت ؛ چطور و مطوري دايي ، گفتم خوبم ، شما چطوري ؟ گفت ؛ خوبم ، كلي بار با خودش آورده بود فقط پنج تا لاشه گوشت براي ما و دويست تاي نون محلي و ماست و دوق و كره و پنير و روغن حيواني و تخم مرغ و انار و خرمالو، پرسیدم كي اين سفارش ها رو داده ، گفت ؛ خواهر والا مقامم ، بار خودمون رو خالي كردم و با آسانسور آوردم بالا و گوشت تا رو داخل فريزر جا دادم ، دست و رومون رو شستيم و نشستيم به خوردن چايي و صحبت ، خواهرم چند تا خرمالو شست و آورد وسط و به مينا گفت ؛ مينا جان بخور ، مينا كه عميق محو تماشاي دايي شده بود دايي گفت ؛ آره بخور دايي از باغ خودت چيدم تعارف نكن! مينا شروع كرد به خوردن خرمالو ، هركي يه دونه دست گرفته بود مي خورد و به به و چه چه مي کرد! دايي كه خنده روي صورتش بود و معلوم بود منتظره كه يكي سوژه اي بده دستش ، پرسيدم دايي حمید چكار مي كنه ؟ زوركي خنده اش رو نگه داشت و گفت ؛ همه اش دنبال گُوسبند ميره يا توي باغ يا دور روستا ، همه زديم زير خنده ، خودش هم بدتر از ما ، گفتم ؛ شما هم كه به گوسفند ميگي گُوسبند ، دايي كه ليوان دوم چايي رو دست گرفته بود گفت ؛ از بس كه توي گوشم گفت ؛ گُوسبند من ديگه نمي تونم بگم گوسفند ميگم گُوسبند ، ديگه همه از خنده روده بر شده بوديم ،

ادامه نوشته

هواي روستا

امروز صبح بعد ورزش و صبحونه، منو مينا دست همو گرفتیم و قدم زنان رفتیم پارک نزدیک خونه مون، هوا کمی سردتر از روزهای قبل شده ، آسمون ابری بود و ابرها توی بباریم نباریم مونده بودن ، برگهاي زرد درختا هم توی فضای پارک روی زمین ریخته بودن و مسؤل نظافت پارک اونها رو با جاروی بلندی که توي دستش داشت یه گوشه ای جمع می کرد و می ریخت توی مخزن زباله ، رفتیم نزدیکش و بعد سلام و خسته نباشید ازش پرسیدم این برگ ها رو کجا می برن ، گفت ؛ می برن محل تخلیه زباله همين ، گفتم ؛ حیفِ ! راحت ميشه از اين برگ ها خاك برگ درست كرد و هم توي پارك استفاده كرد هم فروخت ، يه آهي كشيد و گفت ؛ اي آقا كي به اين چيزا فكر مي كنه ! گفتم ؛ من خودم رو از شهر و شهر نشني نجات دادم و دو سالي هست كه توي روستا زندگي مي كنم ، فصل برگ ريزون درختا كه ميشه برگ ها رو جمع مي كنم و زيادش رو با كود گوسفند و كبوتر و مرغ مخلوط مي كنم و خاك برگ درست مي كنم و پاي درختامي ریزم بقیه اش رو هم خوراک گوسفندا می کنیم ، مسؤل نظافت خنديد و گفت ؛ به تيپ و ظاهرتون نمی خوره اهل روستا و روستا نشینی باشید ، پرسیدم چطور ؟ گفت ؛ ماشااله هر دوتا شیک پوش و خوش تیپ ، بوی عطر و ادکلن تون هم آدم رو دیونه می کنه ! منو مینا خندیدیم و بهش گفتم ؛ بیا فیلم و عکس های منو از توی گوشی تلفنم نگاه کن ، اومد شروع کرد به تماشا ، یه جا گله گوسفندا رو علف میدم ، جای دیگه باغ رو آبیاری مي كنم و بیل میزنم ، یه جای دیگه برگها رو جمع می کنم ... همینطور خیره شده بود ، پرسید واقعاً خودتون كار مي كنيد يا اين فيلم براي نمايشِ ؟ گفتم ؛ نه عزيزم خودم هستم ، بعد گفت ؛ باور مي كنم ، شما قدر این ها رو می دونید اما خیلی ها نه ، فقط فکر خودشون هستن ، شاید توی همین تهرون هر جا که فضای سبز هست ، مثل پارک ها و بوستان ها و دانشگاه ها و بیمارستان ها و پادگان ها ، فقط ده درصدش تبدیل به خاک برگ میشن ، بقیه اش با زباله ها دفن میشن ، خلاصه تنقلاتی که همراه خودمون برده بودیم رو به ایشون دادیم و از هم خداحافظی کردیم و قدم زنان برگشتیم خونه ، توی راه که میومدیم مینا گفت ؛ واقعاً یه ثروت عظیم خدادادی رو راحت نابود می کنن ، چند صد نفر می تونن از کنار همین برگ های زردی که بی تفاوت ازکنارش و روشون رد میشن و لگد مال می کنن در آمد کسب کنن و از انباشت زباله جلو گیری کنن ، گفتم ؛ مینا جان باید کسی باشه که به فکرش باشه و پشتش رو بگیره که نیست، مینا گفت ؛ واقعاً آدم توي شهر مخصوصاً شهر هاي بزرگ چه چيزهايي رو كه نمي بينه ! بهتر همون كه توي شهر و روستاي خودمون زندگي كنيم ، خلاصه رسيديم خونه ، فرنگيس زن عمو دوباره شوخيش گُل كرد و گفت ؛همديگر و كه گم نكرديد ؟ گفتيم نه ! دلتونم به هم تنگ نشد ؟ گفتيم نه ! پرسيديم چطور مگه ؟ زن عمو گفت ؛ مطمئن بودم ! چون ديدم چطور دست همو گرفته بوديد و قدم زنان ميومديد ، مينا خنديد وگفت ؛ شما هم مي تونستيد با بابا همراه ما بياييد ، عمو حسين گفت ؛ گفتيم ؛ مزاحم خلوت تون نشيم، مينا گفت ؛ الان من بايد بگم از دست شما ! پدرم خنديد و گفت ؛ دخترم بيا كنارم بنشين و كمك كن به چند نفر تلفن بزنيم و براي مراسم عقد دعوت كنيم ، مادرم به من گفت ؛ برو ميوه و چايي بيار هم مينا جان بخوره هم خودمون ، منم رفتم يه سيني سيب و پرتقال و ... آوردم و مشغول شديم ، پدرم گفت ؛ به دوستان و همكارات تلفن بزن دعوت شون كن ، تا آمادگي داشته باشن ، منم اول به حسين و عباس و حميد و نينوس تلفن زدم و قول گرفتم كه بيان ، بعد به منوچهر و آقا محمد و ابراهيم و محمدرضا و حميد رضا و خانوم احمدي و مهري و افتخاري ، به هر كدوم اسم چند تا از همكارا رو دادم و ازشون خواستم ازطرف من دعوت كنن و بگن كه مسعود سرش خيلي شلوغ بود نتونست خودش تلفن بزنه يا كارت دعوت بياره ، خلاصه عمو حسين از يه طرف ، فرنگيس زن عمو از طرف ديگه ، رعنا خانوم و مريم خانوم و خواهرم فريبا هم خيلي از فاميل هاي دور رو نزديك رو دعوت كردن ، سر جمع از طرف خانواده ما بالاي پونصد نفر توي جشن هستن ، به مينا گفتم ؛ چشم به هم زديم شديم ميزبان اولين مراسم عقد و عروسي ، مينا گفت ؛ آره ! اما واقعيتش من نمي دونم بايد چكار كنم ، يعني چه كاري رو دست بگيرم ، مادرم گفت ؛ هيچ كاري ! تنها كاري كه تو بايد بكني به مهمون ها خوش آمد بگي و بطور ويژه كنار بستگان خودت باشي تا كم و كسري نباشه و خوب پذيراي بشن ، آخه تو هنوز نو عروس هستي، خود پرسنل تالار پذيرايي مي كنن ! بعد مينا با خنده پرسيد مسعود چي ؟ پدرم گفت ؛ توي قسمت آقايون به مهمون ها خوشامد بگه و مراقب باشه چيزي كم و كسر نباشه ، فرنگيس زن عمو گفت ؛اگراين دوتا دلشون به هم تنگ شد چي ؟ مادرم يه نگاهي به منو مينا كرد و گفت ؛ مي تونن بيان كنار ما بنشينن ، اونم براي چند دقيقه نه زياد ، خنديدم و گفتم ؛ كاري نداره ! به مينا تلفن ميزنم و ميگم بيا با هم بريم قدم بزنيم ، زن عمو خنديد و گفت ؛ من يكي راز اين همه دوست داشتن و محبت بين شما دو نفر رو نفهميدم ، مينا گفت ؛ مامان خودت ميگي راز پس بايد ندوني ، عمو حسين گفت ؛ يكيش رو من ميدونم ، صداقت ، صداقتي كه بين مسعود جان و مينا جان هست ، گفتم ؛ درستِ عمو ، مهربوني و دلسوزي و افتادگي و خيلي از خصلت هاي خوب مينا باعث شده كه من يكي نتونم لحظه لحظه عمرم رو بدون مينا سپري كنم ، خلاصه تقريباً همه اونهايي رو كه بايد دعوت بشن رو دعوت كرديم يا به عهده بقيه گذاشتيم ، ساعت شده بود يك و موقع ناهار ، بچه ها هم از مدرسه رسيدن و مامان گرسنه مون ، عمه گرسنه مون و ... رو سر دادن ، سفره رو انداختيم ، حالا غذا چي بود خورشت قيمه ، با ته ديگ نون ، تا ناهار بخوريم ساعت شد دو ، بعد جمع شدن سفره و خوندن نماز يه استراحت دوساعتي كرديم و بعد خواب هم چايي و عصرونه ، مادرم براي مينا خانوم ، اختصاصي گوشت آبپز كرده بود و مينا جان هم با نون و سبزي ميل مي كردن ، بايد مي رفتيم آزمايشگاه تا جواب آزمايش عمو حسين رو بگيريم ، اين شد كه آماده حركت شديم .

ادامه نوشته

عاشق و شيدا

امروز صبح با صداي دلنشين مينا از خواب بيدار شدم كه مي گفت ؛ آقا بيدار شيد رسيديم به مقصد، چشمام رو باز كردم ، مینا خنده اي از روي شيطنت كرد و گفت : سلام صبح بخير ، من هم گفتم سلام صبح تو هم بخير ، پرسيدم كي از خواب بيدار شدي ؟ گفت ؛ ساعت شش اما از دلم نيومد تو رو بيدار كنم ، مي دونستم تا دير وقت بيدار بودي ! از جا بلند شدم و رفتيم توي حال ، طبق معمول همه جمع شده بودن دور سفره و داشتن صبحونه مي خوردن ، سلام و صبح بخيري گفتم و دست و صورتم رو شستم و رفتم حياط براي طناب زدن و نرمش و ورزش ، مينا هم بعد بيست دقيقه اومد ، نشست روي صندلي و شروع كرد نگاه كردن به من و خنديدن ، پرسيدم به چي مي خندي ؟ گفت ؛ خيلي جدي و پُر انرژي ورزش مي كني ! گفتم ؛ خوب ديگه ! بخاطر داشتن يه فرشته چون توست ، بعد پرسيد واقعاً اومدن من به زندگيت اين همه تغيير در تو ايجاد كرد ؟ گفتم ؛ آره ! مگه در تو ايجاد نكرد ؟ مينا خنديد و گفت؛ خيلي ! گفتم ؛ آدم ها از لحظه اي كه عاشق ميشن ديگه اون آدم قبلي نيستن و انگاری دوباره متولد شدن ، هر لحظه متفاوت تر ميشن از خواستگاري و بله برون و عقد و عروسي تا به بعد ، اين رو در خودم حس كردم ، مينا گفت ؛ آره ! انگاري آدم ديگه تنها براي خودش تعلق نداره و مال كس ديگه ای شده و بايد هم بيشتر مراقب خودش باشه هم طرف مقابلش ، گفتم ؛ آفرين كه جان كلام رو گفتي ، خواهرزاده ها و برادر زاده ها هم خداحافظی می کردن می رفتن مدرسه ، دلارام دختر برادرم امیر که رشته زبان انگلیسی می خونه امسال فوق لیسانس می گیره موقع خداحافظی گفت ؛ خداحافظ خان عمو، خداحافظ مینا جون ، گفتم صبر کن ببینم از کی زن عمو شد مینا جون تو هم شدی عسل بانو، دلارام خندید و گفت ؛ به قول عسل میناجون شما هست مینا جون من هم هست چون من مینا جون رو خیلی دوست دارم ، گفتم ؛ عروس بشی دختر ! خندید و گفت ؛ وای عمو نگو که دلم قنج رفت ، نگاه به خودتون نکن مهر یه دختر خانوم رو سالها توی دلتون نگه داشتید و خوبي هاش رو از خاطر نبردید ، کم پسری مثل شما پیدا میشه که هم عاشق باشه و هم شیدا ، اونوقت خدا یه فرشته به اسم مینا جون رو میگذاره سر راهش که همه اونچه رو که چشم انتظارش بود رو داشته باشه ، گفتم ؛ خدا رو چه دیدی شاید توی همین عقد و عروسی ها یکی تو رو برای پسرش یا برادرش انتخاب کرد كه لياقت تو رو داشته باشه ، مثل عمه فریبا كه نرگس خانوم براي آقا نادر انتخاب كرد ، تو که از زیبایی و خانومي چیزی کم نداری ! انشااله قول بهت میدم تا آخر سال دیگه با یه پسر که لیاقت تو رو داشته باشه ازدواج می کنی ! مینا که ساکت نشسته بود گفت ؛ مگه باعث ازدواج منو مسعود یه اتفاق نبود، اون هم خراب شدن ماشین من ، خندیدم و گفتم ؛ كلاس عاشقي برای امروز بس ِ حالا برو تا ديرت نشده ، دلارام خنديد و گفت ؛ اجازه دارم كه صورت زن عموي خوشگلم رو ببوسم يا نه ، خنديدم گفتم ؛ آره ! اما تمومش نكن ، اونوقت مينا رو بوسيد و خداحافظي كرديم و رفت ، ساعت هشت و نيم شده بود حسابي ورزش كرده بودم سرحال ، چند تا پرتقال از درخت چيدم و دست مينا رو گرفتم و رفتيم بالا داخل واحد پدر و مادرم ، به مينا گفتم ؛ پرتقال ها رو بخور تا من يه دوش بگيرم دوباره با هم صبحونه بخوريم ، تا دوش بگيرم ساعت شد نه ، يه صبحونه مفصل خورديم و نشستيم كنار مادرم و پدرم و عمو حسين و فرنگيس زن عمو ، شروع كرديم به صحبت و خاطره بازي ، خواهرم فريبا هم چند تا شاگرد دانشگاهي داشت كه توي واحد خودشون با اونها زبان انگليسي كار مي كرد ، توي همين زمان رضا پسر داداش امير تلفن زد و گفت ؛ جواب آزمايش رو گرفتن و هيچ مشكلي ندارن و از دفتر عقد نزديك خونه عاطفه خانوم هم نوبت گرفتن براي روز جمعه ساعت سه و نيم ، خيلي خوشحال شديم و پدرم به عمو حسن تلفن زد و ازش خواست تا با آقا همايون هماهنگ بشن براي تالاري كه قرار اونجا جشن عقد كنون برگزار بشه ، حالا وقت تكميل كردن ليست مهمون ها بود كه كسي از قلم نيفته و بايد چه كسائي رو با كارت دعوت كنيم ، چه كسائي رو با تلفن ، چون اگر قرار باشه به همه كارت دعوت ببريم يك هفته طول مي كشه ، براي ناهار رعنا خانوم تدارك خورشت كرفس مي ديد و هرازگاهي به مينا نگاه مي كرد و مي خنديد ، به مينا گفتم ؛ ببين چه جاري هاي خوبي داري ، غذا مي پزن و مي خندن ، اصلاً اهل قيافه گرفتن نيستن ، مينا گفت ؛ واقعاً خدا همه جوره هواي منو داشته ، مادر و پدر شوهر كه نه مادر و پدر خوب و خواهرا و برادراي خوبي نصيبم كرده ، گفتم ؛ اونها هم بخت و اقبال باهشون بوده كه تو شدي جاريشون و عروس شون ، مهربون و خوش قلب ، مينا خنديد وگفت ؛ با تو ! ، امير و مريم خانوم از بيرون اومدن و گفتن ؛ بعد از ناهار بريم يه مختصر خريد بكنيم ، من شدم و مينا و فرنگيس زن عمو و فريبا و رعنا خانوم و با خود امير و مريم خانوم رضا و دلارام ، از طرف عاطفه خانوم هم ، خودش و مادرش و خواهرش و پدرش و خاله اش مهراوه خانوم ، ساعت شده بود دوازده و نيم كه رضا اومد و با خنده اي كه روي صورتش نقش بسته بود گفت ؛ سلام، جواب سلامش رو داديم ، گفت ؛ من يه دوش بگيرم و ناهار بخوريم بريم ، رفت واحد خودشون بعد بيست دقيقه اومد ، تا سفره ناهار رو بندازيم بچه ها هم از مدرسه رسيدن و مشغول خوردن غذا شديم، ساعت دو شده بود و من دنبال فرصت كه با مينا در مورد كادو سر عقد صحبت كنم ، رفتيم حياط ، به مينا گفتم به نظر تو چي كادو بديم ؟ مينا خنديد و گفت ؛ يه چيز با ارزش و گرون قيمت ، بايد محبت هايي رو كه آقا امير و مريم خانوم و بچه هاشون براي ما كردن رو پاسخ بديم ! گفتم ؛ حقا كه ما بايد مال هم مي شديم كه شديم ، از مينا خواستم موقع خريد طلا و جواهر نظر عاطفه خانوم رو در مورد يه دست سرويس طلا بپرسه تا اگر تاييد كرد اون رو براي خودش بر داره و روز عقد كادو بده ، خلاصه همه اونهايي كه بايد مي رفتن حاضر شدن ، شديم سه تا ماشين و راه افتاديم سمت خونه عاطفه خانوم محله سعادت آباد ،

ادامه نوشته

غربت و دلتنگي

امروز بعد نماز صبح رفتم نون گرفتم و برگشتم خونه ، هوا تازه داشت روشن مي شد ، رفتم حياط كنار باغچه شروع كردم به طناب زدن و نرمش ، حسابي بدنم گرم شده بود و عرق از سر و صورتم مي ريخت ، خوشبختانه ميل و دمبل و ميله بارفيكس هم بود و كلي هم با اونها كار كردم و بعد چندتا شناي سنگين و دراز نشست سريع رفتم داخل آپارتمان ، طبق معمول خواهر زاده ها و برادر زادها و امير و بقيه جمع شده بودن دور سفره و صبحونه مي خوردن ، مادرم و پدرم قربون صدقه نوه هاشون می رفتن تا شروع یه روز قشنگ رو براشون آماده کنن ، بعد سلام و صبح بخير رفتم حموم و يه دوش حسابي گرفتم ، بعد هم يه صبحونه مفصل ، مينا مي خنديد و نگاهم مي كرد ، پرسيدم به چي مي خندي ؟ گفت ؛ به سبيل هات ! گفتم ؛ چطور مگه ؟ خنديد و گفت ؛ چهره ات رو مردونه تر نشون ميده ، گفتم حالا خوب يا بد ؟ گفت ؛ آره من دوست شون دارم ، بعضي وقت ها براي تنوع لازمِ ، اما هر وقت من گفتم بايد اصلاحش كني ! گفتم هر طور كه تو بخواهي ، عمو حسين و فرنگيس زن عمو صحبت هاي ما رو مي شنيدن و مي خنديدن ، بعد عمو حسين گفت ؛ مسعود جان از الان وا بدي باختي، ببين منو حرف اول و آخر رو توي خونه من ميزنم ، پرسيدم چي ميگيد ، خنديد و گفت ؛ چشم ! فرنگيس زن عمو كه از ته دل مي خنديد گفت ؛ آقا مسعود مثل اينكه توصيه دكتر يادت رفته ؟ پياده روي مینا دير نشه ، بلاخره لباس پوشيديم و منو مينا و عمو حسين و فرنگيس زن عمو و رعنا خانوم همسر داداش منصورم رفتيم پارك ، عمو حسين گفت ؛ حسابي از ورزش دور شديم ، زن عمو گفت ؛ واقعاً ! من كه پام برسه روستا روزي سه ساعت ورزش مي كنم تا جبران اين چند روز رو كرده باشم ، گفتم؛ البته عمو شما تا يه مدت بعد عمل محدوديت داريد و بايد بيشتر مراقب باشيد كار سخت و سنگين نكنيد ، عمو خنديد و گفت ؛ تا تو و مينا و زن عمو هستيد من جرأت اين كارها رو ندارم ، توي پارك كه قدم ميزديم، آلودگي هوا معلوم بود و ذرات معلق و دود رو راحت ميشد حس كرد، البته مينا و عمو حسين ماسك زده بودن تا بيشتر مراقب سلامتي شون باشن ، تا ساعت يازده توي پارك قديم زديم و گاهي هم روي نيمكت نشستيم ، بعدش برگشتيم خونه ، پدرم و امير مشغول تهيه ليستي بودن كه چه كساني از فاميل و دوست و آشنا رو براي جشن عقد رضا و عاطفه خانوم دعوت كنيم ، يه ورق كاغذ هم به من و عمو حسين دادن و گفتن شما هم اون كساني رو كه در نظر داريد بنويسيد، عمو خنديد و گفت ؛ آخه ! امير گفت ؛ عمو حسين بخواهيد يا نخواهيد ما ديگه فاميل خیلی نزديك شديم ، اگه شما ننويسيد ما مي نويسيم و دعوت مي كنيم تازه روز جشن مي بينيد چقدر كار خوبي كرديد ، عمو شروع كرد به نوشتن ، فرنگيس زن عمو و مينا هم به كمكش اومدن ، یواش به مينا گفتم یکی دیگه از آرزوهای من اینِ كه فاميلامون بيان و منو تو رو با هم ببينن ، پس منو به اين آرزوم هم برسون ! مينا گفت ؛ مسعود جان اگر بيان باعث سر بلندي منو تو هستن ، گفتم ؛ عمو داريد ملاحظه مي كنيد ، مينا خنديد و گفت ؛ كارت نباشه ، من هم شروع كردم از دوستان دوران خدمت سربازي حسين و عباس و حميد و نینوس رو نوشتم و از همكاراي شاغل و بازنشسته چهل و پنج نفر ، سر جمع با خانواده هاشون صد و پنجاه نفري مي شدن ، قرار شد بعد جواب آزمايش رضا و عاطفه و مشخص شدن تالار و روز قطعي عقد همه رو دعوت كنيم ، البته عمو حسن يكي از دوستانش تالار دار و باهش صحبت كرده براي بعد از ظهر همين جمعه ، خلاصه بعد تهيه ليست ، موقع خوردن ناهار شد ، بچه مدرسه ای ها کم کم سر و کله شون پیدا شد ‌‌با عمو عمو و دایی دایی خونه رو گذاشتن سرشون ، ناهار رو که خوردیم طبق عادت یه چرت یه ساعته ای زدیم و ساعت سه و نیم از خواب بیدار شدیم ، مشغول خوردن چایی و میوه بودیم که زنگ آپارتمان به صدا دراومد ، آقای دکتر فروزش بود و خانومش و دوتا بچه هاش ، فهمیدم اومدن کلیدهای آپارتمانی که ازشون خریدیم رو بدن و خداحافظی کنن و برن آلمان ، در رو باز كردم و دعوت کردم اومدن داخل حیاط ، رفتم به استقبال شون ، راهنمایی کردم اومدیم داخل آپارتمان و اتاق پذیرایی ، بعد سلام و علیک و حال و احوال با همه نشستیم و مشغول پذیرایی و صحبت شدیم ، آقای دکتر که جراح و فوق تخصص قلب وعروق و خانومش فوق تخصص زنان چند سالی که قصد مهاجرت به کشور آلمان رو دارن حالا همه چی آماده برای رفتن و قرار بود امشب ساعت ده پرواز كنن و برای همیشه از ايران برن ، واقعاً خيلي سختِ كه تمام زندگيت رو بريزي داخل دو سه تا ساک و چمدون بری غربت ، فرق نمی کنه دکتر باشی یامهندس یا يه فردی که تخصص آنچنانی نداره ، به دلخواه باشه يا به ضرورت يا اجبار ، از چهره شون دلتنگی موج میزد ، از آقای دکتر پرسیدم کارهاتون رو اونجا ردیف کردید ؟ گفت ؛ بله چند بار رفتیم و بابت محل سکونت و کار و تحصیل بچه ها کارها انجام شده ، پرسیدم علت اصلی مهاجرت شما چیه ؟جواب دادن خیلی چیزها می تونه باشه اما اولین چیزی که همه ما رو اذیت می کنه بی نظمی و احترام نگذاشتن به حقوق هم ، گفتم ؛ حرف دل منو زدید ، باور کنید بیشتر مردم جامعه ما دانسته و ندانسته حقوق هم رو زیر پا می گذارن ، شاید باور نکنید از وقتی که ساکن روستا شدم و از شهری چون تهرون دور شدم خیلی راحت تر هستم چون خیلی چیزها رو نمی بینم ، خانوم دکتر گفتن ، اگر ما هم موقعیت شما رو داشتیم و بازنشسته شده بودیم یه جایی رو توی روستای پدری می ساختیم و زندگی می کردیم و به فکر مهاجرت نمی افتادیم ، اما چه کنیم که ما هنوز جوونیم و اول هاي راه ، حالاحالاها باید کار کنیم ، آقای دکتر كه خنده روی صورتش نقش بست بود رو به پدرم گفت ؛ انشااله آدرس محل سکونت مون رو براتون ایمیل می کنيم و تلفنی باهتون تماس میگیریم ، هر وقت اونطرف ها اومدید به ما هم سر بزنید نه برای درمان و معالجه بلکه برای دید و بازدید و تفريح ، پدرم گفت ؛ چشم حتماً ، خلاصه بعد دو ساعتي كه پيش ما بودن خداحافظي كردن و همراه چند تا از بستگان شون رفتن فرودگاه تا پرواز كنن يه مملكت ديگه و زندگي تازه اي رو براي خودشون و بچه هاشون بسازن ، البته حتماً اونجا امكانات فراهم و آدم ها به خيلي از خواسته هاشون ميرسن ، اما بازم غربت ، غربتِ ، و من طي دو سال خدمت سربازي و دور از خونه اون رو با تمام وجودم حس كردم و به نظر من از هر چي بتوني فرار كني از دلتنگي نمي توني و وقت و بي وقت به سراغت مياد !

ادامه نوشته

چقدر زود دير ميشه

امروز صبح با صداي اذان از خواب بيدار شدم ، مينا هم بيدار شده بود ، سلام و صبح بخيري به هم گفتيم و رفتيم براي وضو ، عمو حسين و فرنگيس زن عمو هم بيدار شده بودن و مي خواستن وضو بگيرن ، سلام و صبح بخيري به هم گفتيم و نوبتي وضو گرفتيم و هر كي يه گوشه اي نمازش رو خوند، پدر و مادرم هم از خواب بيدار شدن وضو گرفتن و نماز خوندن ، به پدرم گفتم ؛ من ميرم نون ميگيرم ، گفت ؛ نه ! شما با حسين آقا بريد آزمايشگاه ، لباس تن كرديم و بعد خداحافظي راه افتاديم رفتيم ، آزمايشگاه از ساعت هفت شروع به كار مي كرد ، به موقع رسيديم و از عمو حسين خون گرفتن ، براي آزمايش قند خون بايد يه مرتبه ديگه دو ساعت بعد صبحونه مي رفتيم ، برگشتيم خونه صبحونه خورديم و منتظر شديم تا وقت رفتن برسه ، توي همين حال و هوا بوديم كه زنگ خونه رو زدن ، نامه رسون ادراه پست بود ، مي دونستم چي برامون آورده ، مينا رو صدا زدم و رفتيم جلو در، به نامه رسون سلام و خسته نباشيدي گفتيم ، چهار تا بسته داد يكي براي من سه تا براي مينا ، برگشتيم آپارتمان پدر و مادرم ، بسته من سند سه دانگ آپارتماني بود كه به تازگي توي همين كوچه خريديم ، يكي از بسته هاي مينا سند سه دانگ ديگه بود ، بسته ديگه سند شش دانگ طبقه دوم خونه انديشه كه موقع عقد به مينا كادو دادم ، بسته سوم مدارك ماشين بود كه به تازگي براي مينا هديه دادم ، مينا خوب تماشا مي كردم ، همه مون بهش مي گفتيم ؛ مبارك باشه به دل خوش ، مينا هم با اون خجالتي كه روي صورتش بود تشكر مي كرد و به من مي گفت ؛ از دست تو مسعود ، من كه بله رو داده بودم ! مادرم گفت ؛ وظيفه اش، بايد برات بخره ، به تو كادو نده به كي بده كه دلش خوش باشه، عمو حسين و فرنگيس زن عمو كه مي خنديدن و به مينا گفتن ؛ بيخودي نيست كه چند ساعت از هم دور ميشد دلتون براي هم تنگ ميشه و وقتي به هم مي رسيد اشك از چشماتون سرازير ميشه ، مينا كه اشك توي چشماش حلقه زده بود و حرفي نمي تونست بزنه گفت ؛ نمي دونم جواب اين همه محبت رو چطور بايد بدم ؟ پدرم گفت ؛ همونقدر كه قبول كردي عروس خونه ما باشي براي ما كافيِ ، دختر گلم، بغض نكن ، برات خوب نيست ! براي نوه نازم خوب نيست ! مينا خنديد و اشك هاش رو پاك كرد ، موقع رفتن به آزمايشگاه رسيده بود ، بلند شديم تا راه بيفتيم ، دستاي مينا رو توي دستام گرفتم و بوسيدم ، گفتم ؛ به دستي بوسه ميزنم كه دستاي منو گرفت و همراهم شد ، پيشونيش رو بوسيدم و گفتم ؛ جايي رو مي بوسم كه بوسه بر خاك ميزنه و بندگي خودش رو به خدا نشون ميده ، مينا مي خنديد و مي گفت ؛ منو بيشتر از اينها خجالت نده زودتر بريد بابا آزمايش بده برگرديد ، منو عمو حسين دوباره راه افتاديم و رفتيم آزمايشگاه ، نمونه خون بعد ناشتا رو داد و برگشتيم خونه ، خيلي وقت بود كه بايد به ديدن يك مادر منتظر و چشم براه مي رفتم ، رفتم ، اما نبود، رفته بود پيش پسرش ، با حال خراب برگشتم خونه ، موقع ناهار بود همه متوجه حالت من شدن ، نمي خواستم بگم اما ، رنگ رخساره خبر مي دهد از سِر درون ، مجبور شدم ماجراي اومدن مجيد و رفتن مادرش طوبي خانوم رو تعريف كنم ، همه ناراحت شدن و سكوت همه خونه رو گرفت ، بعد مينا گفت ؛ پس بگو تعريف مي كردي اون سالي كه اسرا ميومدن ، كرمانشاه رفته بودي تا شايد مجيد رو پيدا كني و يا خبر بگيري ، گفتم ؛ آره ، اما مجيد سالها بود كه توي خاك وطن به آرامي خوابيده بود ، پدرم گفت ؛ پس لازم شد كه بريم سرمزار مجيد و مادر بزرگوارش ، منو مينا و عمو حسين و فرنگيس زن عمو ، پدرم و مادرم و امير و مريم خانوم راه افتاديم ، ساعت دو بهشت زهرا بوديم ، اول رفتيم مزار شهدا سر مزار مجيد ، سعي كردم گريه نكنم اما تمام خاطرات دوران دبيرستان و دوستي و سربازي اومد جلو چشمام ، همه رو به گريه انداختم ، بعد مزار پسر عموي پدرم و پسر دايي مادرم كه سال هاي اول جنگ شهيد شده بودن ، سر مزار برادر نجمه زن عمو كه سال نودوهشت از بين مون رفت ، بعد رفتيم مزار طوبي خانوم ، مادر مجيد ، به مظلوميت اين مادر هم اشك ريختيم بعد سر مزار درگذشتگان عمو حسين و خودمون ، مينا گفت ؛ قول داده بودي بريم سر مزار پدر همكار سابقت، پدر همون خانوم ، همه رفتيم ، اون هم درغربت و سكوت و تنهايي آرميده بود ، فاتحه اي خونديم و سنگ مزارش رو با آب و گلاب شستم ، مينا گفت ؛ با اينكه اون خانوم دلت رو شكست اما تو هنوز سرمزار پدرش ميايي ، گفتم ؛ به من بدي نكرد فقط دركي كه از من داشت اين بود كه ما به درد هم نمي خوريم همين ! مينا گفت ؛ همينه كه تو رو از بقيه متفاوت مي كنه ! امير گفت ؛ چه روزي سر مزارش اومديم سالروز فوتش ، گفتم ؛ آره ! هر سال همين روزها ميام ، البته هر وقت بهشت زهرا بيام سر مزار اين پدر حاضر ميشم ، وظيفه خودم مي دونم ، هوا تاريك شده بود راه افتاديم برگشتيم ، همگي شام خونه پسر بزرگِ عمو جعفر، آقا جواد مهمون بوديم ، نمازمون رو خونديم و راه افتاديم سمت شمال شرق تهرون ، يعني محله نارمك، عمو حسين شرط كرده بود فقط خونه يكي از بچه هاي برادرش ميريم ، بقيه بچه هاي برادرش هم اونجا باشن تا همديگرو ببينيم ، هموني شد كه مي خواست، بعد سلام و عليك و احوالپرسي و صحبت وخوردن چايي و ميوه ، ساعت نه شام خورديم و بعد شام هم بساط چاي و ميوه اومد وسط ، پدرم براي قدرداني از بچه هاي عمو جعفر همه رو بدون كارت دعوت ، براي مراسم جشن عقد رضا و عاطفه خانوم دعوت كرد ، اونها هم قول دادن بيان تا با هم بيشتر آشنا بشيم ، امروز كه يه روز متفاوتي رو پشت سر گذاشته بوديم ، همه سعي كرديم از اون حال و هوا بيرون بياييم ، مخصوصاً مينا ، البته جداي اينكه مينا دختر بسيار مهربون با احساسيِ اما منطقي هم هست و با مسائل كنار مياد و خودش هم كمك ميكنه ، هيچكدوم ظهر استراحت نكرده بوديم ، ساعت يازده از مهمان نوازي بچه هاي عمو جعفر تشكر كرديم و به خونه برگشتيم ، بهترين راه براي خلاصي جسم و روح از خستگي روزانه يه دوش آب ولرم بود، بعد دوش هركي رفت توي اتاقي گرفت خوابيد ، مينا هم كه امروز اصلاً نخوابيده بود سر ساعت دوازده ونيم خوابيد و براي من تمام خاطرات از دوران دبيرستان تا حالا دوباره زنده شد و به من ياد آوري كرد كه چقدر زود دير مي شود.

قصه پُر غصه طوبي

سال ها بود كه مي نشست روي زمين جلو در حياط خونه شون ، از صبح تا شب، بهار و تابستون ، پاييز و زمستون ، براش فرقي نداشت هوا گرم باشه يا سرد ، بارون بياد يا برف ، توي اون كوچه بنبست ، نگاهش به سر كوچه بود و چشماش منتظر اومدن جگر گوشه اش ، مجيد ، آخه سال ها بود كه ازش خبري نداشت ، نه نامه اي نه پيغامي ، منو مجيد با هم دوست بوديم يعني چهار سال دبيرستان با هم دوست و همكلاسي شديم ، مثل دوتا دادش هواي همديگرو داشتيم ، خرداد سال شصت و پنج كه ديپلم گرفتيم بايد مي رفتيم خدمت سربازي ، مردادماه با هم رفتيم ، مادرامون سفارش كردن مراقب هم باشيم ، دوره هاي آموزشي و تكاوري رو با هم گذرونديم و بعدش مجيد منتقل شد به يه لشگر كه توي جنوب غرب بود و من به يه تيپ توي غرب كشور ، به هم نامه مي داديم و از حال هم خبر مي گرفتيم و طوري مرخصي ميومديم كه چند روزي رو با هم باشيم ، اما زمستون سال شصت و شش توي يه عمليات ، ديگه هيچ خبري ازش نشد ، بعد از اين اتفاق، هر وقت به ديدن مادرش مي رفتم ، هم از خودم ، هم از طوبي خانوم خجالت مي كشيدم ، آخه ما قول داده بوديم با هم بريم با هم برگرديم ، هميشه مي گفت ؛ هر وقت تو رو مي بينم بوي مجيد رو به يادم مياري ، بغلت كه مي گيرم دلم آروم مي گيره ، بهش مي گفتم ؛مادر اينجا مي نشيني عيب نداره ، لااقل روي زمين ننشين ، زيرت چيزي بنداز ! مي گفت ؛ من كه نمي دونم الان مجيدم روي چي مينشينه و روي چي مي خوابه ، دلم راضي نميشه جاي من گرم و نرم باشه ، جاي اون خيس و سرد ! خيلي وقت ها به ديدنش مي رفتم، اون گيس هاي سياه ، شده بود مثل برف سفيد ، آخرين باري كه به ديدنش رفتم بهمن سال گذشته بود ، ديگه عصا دست می گرفت و روزي چند بار لرزون لرزون تا سر کوچه می رفت و بر می گشت ، از دلم نیومد برای عروسیم براش کارت دعوت ببرم تا ندون عروسی کردم و رویاها و آرزوهایی که توی دلش برای مجید داشت رو دوباره زنده کنم ، امروز صبح یه جعبه انار از انارهای باغ خودمون رو گذاشتم توی ماشین و سر راه يه جعبه سيب و یه جعبه پرتقال گرفتم و رفتم تا ببینمش ، وقتی رسیدم سر کوچه شون مثل هميشه جلو‌ در نبود، پیش خودم فکر کردم حتماً براشون مهمون اومده رفته توي خونه ، زنگ خونه شون رو زدم ، خواهر بزرگتر مجيد اومد در رو باز كرد ، سلام و عليكي به هم گفتيم و دعوت كرد برم داخل ، رفتم ، سراغ مادرش رو گرفتم ، بغضي كه توي گلوش جمع شده بود يهو تركيد و زد زير گريه ، فهميدم ديگه نيست و رفته ، منم زدم زير گريه ، هم به غربت مجيد هم به داغ مادري كه با حسرت ديدن پسرش رفت ، آروم شديم ، خواهر مجيد گفت ؛ مرداد ماه بود خبر دادن كه مجيد رو آوردن ، با همون پلاك و زنجيري كه اسمش روش بود و پلاك طلايي كه مادرم بهش داده بود ، شناختيم خودش بود ، با شكوه و جلال به خاك سپرديم و برگشتيم خونه ، مادرم همينطور كه آروم نشسته بود و در ديوار خونه رو نگاه مي كرد گفت ؛خيالم راحت شد ! مجيدم اومد ، حالا ديگه توي غربت نيست ، الان مي تونم سرم رو راحت روي بالش بگذارم و بخوابم ، مادرم خوابيد و ديگه از خواب بيدار نشد ، آخه مادرم سال ها بود كه خواب و خوراك نداشت و دلش هر لحظه پيش جكر گوشه اش بود . توي دلم گفتم ؛ مجيد مرداد رفت ، مرداد هم اومد دوباره خاطره اون سال ها رو براي من زنده كرد ، يادش گرامي .

خاطره پشت خاطره

امروز صبح ساعت شش و نیم از خواب بیدار شدم و مینا رو هم صدا زدم البته خودش تأکید کرده بود بیدارش کنم ، وضو گرفتیم نمازمون رو خوندیم ، دوتا کتری بزرگ آب جوش با یه قوری چایی روي اجاق گاز بود ، آماده شدم برم نونوایی نون سنگک بگیرم که پدرم و عمو حسین اومدن داخل آپارتمان اون هم با چند نون سنکگ و بربری ، سلام و صبح بخیری به هم گفتیم و پدرم پرسید کجا شال کلاه کردی ؟ گفتم ؛ می خواستم برم نون بگیرم ! پدرم گفت ؛ از وقتی مدرسه و دانشگاه باز شده شلوغ تر و باید زودتر بری ، داشتم سفره نون رو توی حال پهن می کردم که مادرم و فرنگیس زن عمو هم ازحیاط اومدن ، خنده روی صورت هر دوتاشون ، منو مینا هم به خنده اونها خنده مون گرفت و سلام و صبح بخیری به هم گفتیم و کره و پنیر و هر چی که لازم بود رو آوردم سر سفره ، همه خواهر زاده ها و برادر زاده ها به اضافه اونها مامان و باباشون که سر کار نمیرن اومدن برای خوردن صبحونه تا حاضر بشن ‌برن مدرسه و دانشگاه ، صبحونه رو دسته جمعی خوردیم و بچه ها رفتن آماده بشن تا با سرویس برن مدرسه ، بزرگترا هم با کرایه و اتوبوس ، آقا رضای گل هم صبح ناشتا رفته بود دنبال عاطفه خانوم تا برن آزمایشگاه و بقیه کارها ، خلاصه بعد صبحونه ، با کمک خواهرم فریبا و مریم خانوم و رعنا خانوم سفره رو جمع کردیم و ظرف ها رو شستیم ، حالا وقت قدم زدن و پیاده روی رسیده بود ، من شدم و مینا و عمو حسین و فرنگیس زن عمو و فریبا ، سوار مگان فریبا شدیم و رفتیم پارک پرديسان ، هوا ابری بود و بارونی که باریده بود هوا رو لطیف و دلچسب تر از قبل کرده بود ، منو عمو حسین جلوتر ، مینا و فرنگیس زن عمو و فریبا عقب تر ، پارک به اون بزرگی رو قدم زدیم و از منظره هاي زيباي پاییزی و تماشای تابلویی که از برگ ریزون درختا خلق شده بود لذت بردیم ، عمو حسین به شوخی به مینا گفت؛ اگر یه روزی تصمیم بگیرید بیایید اینجا زندگی کنید فضای سبز بزرگی دارید و به روستا و درختاش دل تون تنگ نمی شه ، مینا گفت ؛ بابا ، من اون خونه های خشتی روستا رو با این خونه ها و آپارتمان ‌هایی که لوکس و گرون قیمت هستن عوض نمی کنم ، فکرم نمی کنم مسعود هم نظرش غیر از این باشه ، چون اگر بود پا توی روستا نمی گذاشت و این همه سرمایه رو اونجا نمی آورد ، بعد رو کرد به منو گفت ؛ درست مسعود جان ؟ گفتم ؛ صد در صد ، الان هم فقط برای عمل چشم بابا اینجا هستیم و الا بابا هم راضی نیست ثانیه ای تهرون بمونه ، عمو خندید و گفت ؛ آره بابا جون ، تهرون با همه بزرگی و امکاناتش طولانی مدت آدم ها رو فرسوده می کنه ، خواهرم فریبا گفت ؛ نادر که بازنشسته بشه دائم توی روستا هستیم تا اون موقع هم بچه ها بزرگ شدن و دانشگاه میرن ، خلاصه عمو حسین با این حرف خواست هم سر بسر مینا بگذاره هم ببینِ ته دل مينا چه خبره ، ساعت ده نرم نرم حركت كرديم سمت خونه ، به خواهرم فريبا گفتم ؛ اين چند روزه با ماشين تو عمو حسين رو مي برم بيمارستان چون جمع و جور تره ، فريبا گفت ؛ ماشين خودتِ ، هر چند روز كه لازم داري استفاده كن ، من ماشين لازم ندارم ، رفتيم داخل حياط ، درختاي باغچه بجز درختاي پرتقال همه برگ هاشون زرد شدن و ريختن توي باغچه و حياط ، همه محو تماشا شده بوديم ، چند تا پرتقال چيدم.دادم به مينا گفتم تو بخور ، بعد رفتيم آپارتمان پدر و مادرم ، رعنا خانوم ناهار ظهر رو بار گذاشته بود و همراه پدرم و مريم خانوم رفته بودن ميدون ميوه و تره بار ، مادرم با فاطمه دختر دايي مجيد صحبت مي كرد ، چند تا ليوان چايي آوردم و خورديم و به عمو حسين و فرنگيس زن عمو گفتم ؛ ما بايد ساعت دو بيمارستان باشيم تا نوبت مون نگذره و زودتر برگرديم ، پس بهتره الان يه دوش بگيريد ، عمو گفت ؛ باشه و رفت حموم و بعد نيم ساعت اومد ، بعد من رفتم ، مينا و فرنگيس زن عمو هم رفته بودن واحد خواهرم فريبا دوش بگيرن و كمي استراحت كنن ، ساعت دوازده بود كه پدرم و رعنا خانوم و مريم خانوم از ميدون برگشتن با كلي ميوه و سبزي و ... همه رو گذاشتم توي آسانسور و مال هر كدوم رو بردم براشون ، خانوم ها شروع كردن به پاك كردن سبزي خوردن ، ساعت يك بود كه همه چي حاضر آماده شده بود ، بچه مدرسه اي ها هم كم كم سرو كله شون پيدا شد و خونه از اون يكنواختي بيرون اومد ، ناهار رو خورديم و آماده حركت شديم ، مينا گفت ؛ منم بيام ؟ گفتم ؛ ميل خودتِ اما خسته ميشي ! استراحت كن معلوم نيست تا چه ساعتي طول بكشه ، در ضمن فضاي بيمارستان آلوده است و برات خوب نيست ! مينا قبول كرد و خنديد ، بعد گفت ؛ خودمم زياد ميل ندارم مي مونم با بچه ها و بقيه صحبت مي كنم ، خلاصه منو عمو حسين و فرنگيس زن عمو حركت كرديم سمت بيمارستان نور، بزرگراه همت شلوغ بود مثل هميشه تا برسيم ساعت شد دو و نيم ، ساعت سه نوبت عمو و زن عمو شد ، زن عمو از نظر چشم و بينايي هيچ مشكلي نداشت ، اما عمو طبق معاينه چند ماه قبل بايد عمل بشه ، نوبت عمل شد شنبه صبح ساعت ده ، اما قبل از عمل چند تا معاينه بايد انجام مي شد ، راهنمايي شديم به يه كلينيك ، متخصص داخلي آزمايش قند و چربي و ترگليسريد و ... نوشت ، متخصص قلب نوار قلب وفشار خون گرفت ، متخصص ريه اسكن ريه ، خوشبختانه نوار قلب و فشارخون و اسكن ريه مشكلي نداشت و جواب رو همون موقع گرفتيم ، براي آزمايش ها هم فردا صبح ميريم ، عمو حسين مي خنديد و ميگفت ؛ خانوم حالا ديدي بي جهت نبود سبيل ها رو زدم تا دكترا راحت تر معاينه كنن ، زن عمو هم مي خنديد و مي گفت ؛ من كه به اين قيافه هم عادت كردم حالا به هر شكلي مي خواهي خودت رو دربياري در بيار ، ساعت شش شده بود و ترافيك خيابون ها تمومي نداشت ، يه دفعه زن عمو گفت ؛ بريم معجون بخوريم مهمون من ، منو عمو حسين گفتيم باشه اتفاقاً ما هم هوس كرديم ، رفتيم يه آبميوه فروشي و سه تا معجون پُر ملات خورديم ، عمو حسين گفت ؛ تعارف نكن ببينيم زن عمو چي ميگه ، زن عمو يه نگاه به ما كرد و به انگليسي به من گفت ؛ تقصير نداري ! خيلي راحت دخترم رو بهت دادم ، بايد مثل بعضي ها مي بردم و مياوردم تا حساب كار دستت بياد ،

ادامه نوشته

پاييز قشنگ

توي خونه نمون ، از خونه بیا بیرون ! ببین پاییز چقدر قشنگِ ، بارونم كه داره مي باره ، برو توي كوچه و خيابون قدم بزن ، توي پارك و بوستان به تماشاي برگ ريزون درختا بنشين ، فقط چند روزِ ديگه پاييز مهمون شهر و روستامونِ ، آره فقط چند‌ روز ...

بله برون

ساعت از یازده شب گذشته و بعد یه عصر پُر از شور و شوق ، خانواده خواهرا و برادرام همه رفتن آپارتمان های خودشون استراحت كنن ، خواهرم زيبا و برادرم مهرداد هم با خانواده هاشون رفتن خونه خودشون ، پدر و مادرم هم كم كم مي خوان بخوابن ، عمو حسين و فرنگيس زن عمو هم توي يكي از اتاق ها خوابيدن ، منون مينا هم توي اتاقي كه من تا قبل بازنشستگی استراحت می كردم و يه جورايي كتاب و جزوه هاي مربوط به كارم رو مطالعه مي كردم نشستيم و مينا يواش يواش مي خواد بخوابه ، من هم حيفم مياد خاطره اين روزهای شیرین و به ياد موندني رو ننويسم ، ديشب ساعت یازده منو مينا و خواهرم فرخنده سه تايي با ماشين فرخنده رفتيم يه آبميوه فروشي و سه تا ليوان بزرگ آب هويج بستني خورديم و بعدش رفتيم پارك پرديسان كه نزديك خونه مونِ ، ماشين رو پارك كرديم و شروع كرديم به پياده روي و لذت بردن از هواي پاييزي پارک، با خودمون تنقلات و ميوه هم برده بوديم ، هر جا كه منظرش قشنگ تر بود مي ايستاديم و فيلم وعكس مي گرفتيم و ميوه مي خورديم و صحبت ميكرديم ، خواهرم فرخنده كه فوق ليسانس حسابداري وپونزده سال كه توي بانك كار مي كنه و الان سمتش معاون شعبه ست و همسرش هم رييس یه شعبه دیگه ، روزها مشغول كار و تربيت بچه هاشون هستن سعي مي كنن شب ها از محيط پارك استفاده كنن و تا جايي كه مي تونن آخر هفته ها به روستا بيان و ازآب و هواي روستا لذت ببرن ، انگاري توي خون مون كه حتماً بايد هر روز به ديدن درختا بريم ، خلاصه با هم صحبت كرديم و تنقلات خورديم ساعت شد يك و نيم ، بعد راه افتاديم برگشتيم خونه ، تا بگيريم بخوابيم ساعت از دو گذشته بود ، صبح ساعت هشت بود كه مادرم در اتاق مون رو زد و گفت ؛ حليم خوراش بيدار بشن ، منو مينا از خواب بيدار شديم و بعد سلام و صبح بخير رفتيم توي حال ، مادرم روي مبل نشسته بود و منتظر ما ، بعد سلام و صبح بخير پرسيدم پس حليم كو ؟مادرم خنديد و گفت ؛ دست و صورت تون رو بشوريد بريم واحد داداش منصورت از ديروز دوتا قابلمه بزرگ حليم بار گذاشتن ، منو مينا دست و رومون رو شستيم و همراه مادرم رفتيم طبقه چهارم واحد داداش منصور ، همه توي حال نشسته بودن داشتن چايي مي خوردن ، سلام و صبح بخيري به هم گفتيم و نشستيم ، بعد خوردن يه استكان چايي دارچيني سفره رو انداختن و كاسه هاي پُر از حليم داغ اومد وسط سفره ، كنارش هم نون سنگك و بربري داغ و تازه ، شروع كرديم به خوردن ، از مینا پرسیدم خوشمزه شده ، خنديد و گفت ؛ عالي ، اما غافلگير كرديد ، خنديدم و گفتم ؛ بابا يه شقه ازگوشت گوسفندايي رو كه آورديم براي حليم امروز در نظر گرفته بود ، مينا كه كمي هم خجالت ميكشيد بگه يه كاسه ديگه حليم مي خوام ، خواهرم فريبا متوجه شد و دوباره براش يه كاسه ريخت آورد، به مينا گفتم ؛ تقصير منِ كه كمتر مياييم تهرون و خونه خواهرا و برادرام ، فرض كن اومديم خونه باغ شون توي روستا ، مينا مي خنديد و حليم مي خورد، بعد رعنا خانوم يه بشقاب گوشت اختصاص براي منو مينا آورد و گفت ؛ مخصوص شما كنار گذاشتم ، منو مينا هم بعد يه تعارف گوشتي رو كه تا صبح داخل حليم پُر از گوشت پخته بود رو خورديم و بعد تشكر عقب نشيني اختیاری كرديم ، بچه ها سفره رو جمع كردن و منصور نفری یه لیوان چايي آورد و اون رو هم نوش جان كرديم ، ساعت از نه گذشته بود و من بايد مي رفتم بهشت زهرا ، واقعيتش تنهايي هم مي خواستم برم و كسي هم ندونِ كجا ميرم، به مينا گفتم ؛ تو خونه پيش بقيه باش و استراحت كن و آماده بشيد براي جشن بعد از ظهر، من ميرم یکی دو جا سر بزنم ، مينا گفت ؛ يعني منو با خودت نمي بري ؟ گفتم ؛ ميرم به چند تا از دوستانم سربزنم و حال شون رو بپرسم ، مينا هم زياد اصرار نكرد و گفت ؛ باشه ، بعد به مادرم سفارش كردم مينا هنوز كمي خجالت ميكشه مثل روستا راحت نيست هواش رو داشته باشيد و هرچي لباس كثيف داريم رو بريزيد لباسشويي بشوره !

ادامه نوشته