خبر خوب
امروز باید میومدیم شهر ، چند تا کار مهم داشتیم ، به همین خاطر صبح زودتر صبحونه خوردیم و حاضر آماده شدیم و هرچی رو که لازم داشتیم برداشتیم و منتظر شدیم تا عمو حسین و فرنگیس زن عمو با ماشین ( ال نود ) مینا بیان دنبالمون ، ساعت هشت بود که اومدن جلو در خونه باغ و زنگ خونه رو زدن ، منو مینا و پدر و مادرم رفتیم جلو در، بعد سلام و صبح بخیر ، با پدر و مادرم روبوسی و خداحافظی کردیم و نشستیم داخل ماشین ، زن عمو پشت فرمون بود و عمو کنارش ، منو مینا هم صندلی عقب نشستیم ، زن عمو از آینه نگاهمون می کرد و می خندید ، مینا پرسید مامان به چی می خندی ؟ فرنگیس زن عمو گفت ؛ لذت می برم اینطور شیک و پیک کردید و آروم نشستین کنار هم ، مینا خندید وگفت ؛ خوب ما هم لذت می بریم تو و باباجون کنار هم نشستین ! عمو یاد حرف های دیروز منو مینا افتاد و خنده اش گرفت و گفت ؛ ما رو باش که فکر می کردیم دخترمون دیگه مهر كسي رو به دلش راه نميده و عاشق نمیشه و می خواد مجرد بمونه ، مینا گفت ؛ باباجون این چشمِ که مي بينه اما دل كه بايد عاشق بشه و بپسنده ! من هم مسعود جانم رو كه ديدم ازش خوشم اومد و بعدش هم خوب ديگه ، زن عمو خنديد و گفت ؛ بله ديگه صبح ميرفتي سركار بعدازظهر بخاطر مسعود ميومدي روستا ، خستگي نمي فهميدي ؟ مينا گفت ؛نه ! براي چي ؟ وقتي كه فهميدم مسعود كيه و دايي و زن دايي ازش تعريف كردن تصميم خودم رو گرفتم سعي كردم هر جوري هست باهش روبرو بشم و يه جورايي دلش رو بدست بيارم ، خدا رو شكر كه هموني شد كه مي خواستم ، الانم از زندگيم خيلي راضي هستم ، عمو خنديد و گفت ؛ خدا رو شكر ما هم خوشحاليم . ساعت نه شده بود كه رسيديم شهر ، يه راست رفتيم خونه مون و عمو و زن عمو رفتن خونه خودشون تا مدارك ماشين عمو رو بردارن و عمو و من با ماشين خودش بريم دنبال كارامون تا ماشينش هم يه راهي رفته باشه ، من هم وسايلي رو كه از روستا آورده بوديم رو آوردم داخل خونه گذاشتم ، مينا و زن عمو چند جايي كار شخصي داشتن با ماشين مينا رفتن ، منو عمو هم سوار اُپتيماي عمو شديم و رفتيم مركز شهر ، اول بيمه تويوتاي منو ال نود مينا و اُپتيماي عمو رو تمديد كرديم تا خيالمون راحت بشه ، بعدش رفتيم شركت تهيه و توزيع نهال و قرداد هزار تا نهال ميوه رو بستيم و يه پيش پرداخت رو هم دادم ، البته چند سالي هست كه از اين شركت نهال تهيه مي كنم و منو خوب شناختن كه اهل چک و نسیه نيستم واونها هم سعي مي كنن به تعهدشون خوب و به موقع عمل كنن ، خلاصه بعد رفتيم پمپ بنزين و عمو باك ماشين رو پُر كرد ، پرسيدم عمو مگه مي خواهي از اين به بعد سوار بشي ؟ عمو گفت ؛ نه عموجان ، مي خوام موقع برگشتن به روستا اين رو بيارم يكم راه رفته باشه جمعه ميدم مهدي با خودش برمي گردون ، گفتم ؛ آره ! اونطور توي هواي آزاد زودتر از بين ميره شما هم كه لازم نداريد ، خلاصه بعدش رفتيم آرايشگاه ، عمو كه موهاي پرپشتي داره و يه ماهي ميشد اصلاح نكرده بود نشست روي صندلي اصلاح و آرايشگر شروع كرد به كوتاه كردن موهاي سر عمو ، بعد ريش و سبيلش رو هم از ته اصلاح كرد و گفت ؛ نبايد پيش زن عمو كم بيارم ، بعد نوبت من شد و من هم موهاي سرم و كوتاه كردم ريش و سبيلم رو از ته اصلاح كردم ، عمو خنديد و گفت ؛ مينا ايراد نگيره ؟ گفتم ؛ اجازه اش رو گرفتم ! عمو گفت ؛ واقعاً ؟ گفتم ؛ بله صبح بهش گفتم ، مينا هم گفت هر جور كه دلت مي خواد اصلاح كن ، فقط من باهت احساس غريبي نكنم ، عمو خنديد و گفت ؛ عجب خوب دخترم ازت زهر چشم گرفته ، گفتم ؛ چه جورم ! خلاصه كارمون توي آرايشگاه تموم شد و سوار ماشين شديم برگشتيم خونه ، عمو رفت حموم خونه خودش ، من هم اومدم خونه خودمون و لباس هام رو عوض كردم و لباس ورزشي تنم كردم و همه در و پنجره ها رو باز كردم و ملافه هايي رو كه روي مبل ها و تلويزيون و سرويس غذاخوري و سرويس خواب و هرچي كه بود جمع كردم بردم داخل حياط تكون دادم ، كلي گرد و خاك روشون نشسته بود ، آخه دوماهي ميشد كه نيومده بوديم ، با اينكه در و پنجره ها بسته بود خونه پُرگرد و خاك شده بود ، خلاصه جارو برقي رو روشن كردم و افتادم بجون اتاق ها از فرش گرفته تا موكت و هر جايي كه خاك نشسته بود ، حسابي جارو كشيدم ، تازه اين اول كار بود بعدش دستگاه بوليور ( باد) رو روشن كردم افتادم به جون وسايل و ميز زير تلويزيون و ميزهاي عسلي و ... حسابي باد گرفتم و هرچي گرد و خاك بود از در و پنجره دادم بيرون ، دوباره يه جارو ديگه كشيدم و بعدش هم گردگيري حسابي ، خودم از كارم خوشم اومد و منتظر نظر مينا شدم ، بعد تموم شدن كار همه ملافه ها رو انداختم داخل لباسشويي براي شستن ، در و پنجره ها رو بستم و بخاري ها رو روشن كردم و جنگي پريدم داخل حموم ، خودم و لباس هام رو شستم و اومدم بيرون ، ساعت دوازده بود كه مينا خانوم و فرنگيس زن عمو تشريف آوردن ، بعدش سلام و مبارك باشه و من به اونها ، اونها به من ، بعدش هم تشريف بردن پاكستان ، عمو از حموم كه در اومد يه راست اومد خونه ما و گفت ؛از عروسي تو و مينا درست و حسابي توي خونه مون نبوديم پُر گرد و خاك شده بايد دو سه روز بياييم تميز كنيم ، گفتم ؛ من كه دو ساعت كشيد تا به اين شكل در بيارم ، عمو خنديد و گفت ؛ اگر مينا اونطور مي ديد عصباني مي شد ! گفتم ؛ فكر نكنم اما نمي گذاشتم ببينه ، بلاخره مادر و دختر اومدن حاضر شديم و حركت كرديم خونه خاله آذر خواهر كوچكتر فرنگيس زن عمو كه پرستار بازنشسته ست و همسرش احمد آقا دكتر دارو سازه و داروخانه داره و خاله آذر هم اونجا مشغول به كاره ، دوتا پسر دو قلو دارن كه پزشك هستن و توي كشور بلژيك زندگي مي كنن .