سلام ؛ شب بخير ، ساعت ده و نيم ، بيشتر از يه ماه ميشه كه مطلبي ننوشتم ، واقعيتش كار كشاورزي و دامداري و مراقبت از دختراي نازم ديگه وقتي برام نمي مونه كه قصه زندگي در روستا رو بنويسم ، امروز رو هم براي خودم استراحت دادم تا خونه رو آماده جشن تولد يك سالگي مينو و پرستو كنيم ، خلاصه امروز عصري آقا مهدي و مريم خانوم برادر و خواهر مينا با خانواده هاشون اومدن روستا ، ميوه و كيك و شيريني هم آوردن ، تعدادمون زیاد نبود چون فردا مراسم جشن عقد كنون سحر دختر خواهرم زيبا و دلارام دختر برادرم امير ، يعني دوتا جشن رو يكي كرديم تا هم خودمون راحت باشيم و هم فاميلا ، هيچ مهمون نياد هزار نفر مياد ، اون هم توي يه تالار سه طبقه بزرگ توي شهرك غرب البته مراسم از ساعت پنج عصر شروع ميشه تا هفت بعدش شام ، چون بعضي از مهمون ها از راه دور ميان ، يكيش خودمون ، شام هم چلو گوشت كه گوشتش از گوسفندهاي خودمون ، خلاصه بريم سر اصل مطلب ، سال گذشته چنين روزي مينو و پرستو به دنيا اومدن و رنگ و بوي زندگي مون قشنگتر شد ، امروز هم خودمون بوديم و عمو حسين و فرنگيس زن عمو و آقا مهدي و مريم خانوم و خانواده هاشون و دايي حميد و مهين زن دايي و دايي مجيد و عصمت زن دايي و خاله صغري و آقا رضا و نجمه زن عمو ، جشن از ساعت شش شروع شد و مينو و پرستو كلي ذوق كردن و خوشحال شدن و هديه هاي گرون قيمت گرفتن ، شام هم چلو گوشت بود كه مينا و بقيه خانوم ها تدارك ديده بودن ، مهموني ساعت ده تموم شد و هركي رفت خونه باغ خودش تا خوب استراحت كنه فردا دست جمعي بريم تهرون براي شركت در جشن عقد كنون ، مينا خانوم داره ساك لباس ها رو مي بنده و ميگه مسعود زود بخوابيم كه فردا به موقع بيدار بشيم ، من جزء چشم حرفی برای گفتن ندارم ، پس همینجا قصه ام رو تموم می کنم و سعی می کنم جمعه شب قصه یک ماه گذشته رو بنویسم ، پس تا اون شب خدانگهدار .