روزهاي زندگي
امروز بعد خوردن صبحونه ، مينا و مادرم رفتن داخل آشپزخونه مشغول تدارك ناهار ظهر شدن ، گوشت و سيب زميني سرخ شده همراه رب گوجه و پيازداغ و ادويه و ... ، من هم ذغال منقل كرسي رو كوك كردم و يه جارو برقي به هال كشيدم تا خورده ريزه هاي پوست تخمه و از اين جور چيزها رو جمع كرده باشم ، بعدش رفتم داخل باغ و در لونه مرغ و خروس ها و بوقلمون ها رو باز كردم و اومدن بيرون براشون دونه ريختم تا بگردن و بازي كنن ، جادوني شون رو هم پُر از دون غني شده كردم ، بعدش رفتم سراغ كبوترها خيلي هاشون جمع شده بودن روي شيرووني لونه شون و پر و بال شون رو تميز مي كردن ، بعضي هاشون هم در حال پرواز بودن رفته بودن آسمون اون بالا بالاها ، يه تعدادي هم توي لونه شون نشسته بودن ، براي اونها هم دونه ريختم و اومدن پايين و شروع كردن به خوردن ، جادوني داخل لونه شون رو هم پُر دونه كردم تا هر وقت گرسنه شدن بخورن ، شش ماه اول سال كبوترا پرواز مي كنن و ميرن از بيابون ها و گندمزارها و خرمن ها دونه مي خورن اما شش ماه دوم بايد بيشتر هواشون رو داشته باشم ، خلاصه رفتم سراغ جو و قهوه اي و براي اونها هم چند تيكه نون جو دادم ، توي باغ كه قدم ميزدم تا برگردم خونه گربه سياه همسايه رو ديدم كه روي ديوار باغ مون نشسته و منتظر تا پرنده حواس پرتي رو شكار كنه ، ساعت از يازده گذشته بود و مينا خانوم و مادرم غذارو بار گذاشته بودن و بعد يه دوش آب گرم نشسته بودن زير كرسي و ميوه وچايي و تنقلات نوش مي كردن ، من هم فرصت رو غنيمت شمردم و رفتم حموم و يه دوش حسابي گرفتم و اومدم بيرون ، مينا كه مي خنديد گفت ؛ مسعود جان بي زحمت رخت و لباس هاي داخل سبد رو بريز لباسشويي تا شسته بشه ، من هم چشم همسر عزيزم گفتم و فرمان رو اجرا كردم ، بعدش خودمم نشستم زير كرسي و مشغول خوردن چايي و تنقلات شدم ، همين موقع مادرم گفت ؛ چايي رو خوردي برو دنبال نون ، يه ليوان چايي خوردم و حاضر آماده شدم و راه افتادم سمت نونوايي، آقا كاظم يه ساعتي بود كه پخت دوم روز رو شروع كرده بود ، سلام و خسته نباشيدي گفتم و شروع كردم به جمع كردن پنجاه تا نون لواش داغ ، موقع جمع كردن نون از آقا كاظم پرسيدم جگر و دل و قلوه و كله پاچه و سيراب شيردون كه ميرسه ؟ آقا كاظم خنديد و گفت ؛ بله ! دست همه تون درد نكنه ، امروز براي ناهار جغور بغور داريم ، ناهار بريم خونه ما، گفتم ؛ ممنون ما هم مثل شما همين غذا رو داريم ، بعد اين حرف ها از آقا كاظم و همکاراش خداحافظي كردم و برگشتم سمت خونه باغ ، هوا سرد بود و آسمون هم ابري اما از نيمه هاي شب بارش برف قطع شده بود و كوچه و خيابون روستا لغزنده ، رسيدم خونه باغ و اومدم داخل ، همه جمع شده بودن و مشغول خوردن چايي ، سلام و عليكي كرديم و مادرم خنديد و گفت ؛ پسرم نون رو بگذار روي اُپن برو از انباري يه دبه ترشي و يه دبه خيار شور و يه دبه هم سيرترشي قديمي بيار ، فهميدم كه دايي حميد مي خواد حسابي سيرترشي بخوره ، سريع رفتم و آوردم داخل آشپزخونه ، ديگه موقع ناهار شده بود ، سفره رو انداختم و با كمك داداش امير بساط رو چيديم ، توي آشپزخونه مينا و مريم خانوم غذا رو توي ديس ها مي ريختن و مياوردم سر سفره ، بلاخره مشغول خوردن گوشت و سيب زميني و ... همراه ترشي و فلفل ترشي و سير ترشي و خيار شور ،...شديم ، هر چي مي خوري سير نميشي ، همه چاشني ها اشتها آور، دست مينا و مادرم درد نكنه اونقدر پخته بودن كه هر كي هر چقدر مي خواست خورد ، دايي حميد هم سير ترشي پونزده ساله رو مي خورد و مي گفت ؛ معجونِ ، درمون خيلي از درداست ، خلاصه تا ناهار رو بخوريم ساعت شد دو ظهر ، سفره جمع شد و چايي و ميوه اومد وسط ، دايي مجيد گفت ؛از صبح داشتم پاي درختاي خونه باغ كود مي دادم ، امير سوژه رو گرفت و گفت ؛ بله ديگه كود مجاني گيرت اومده شما هي بريز پاي درختا ، دايي مجيد خنديد و گفت ؛ اين كودهايي كه من از دامداري آوردم همش مال گوسفنداي مسعود جانم ، امير پرسيد از كجا مي دوني ؟ دايي گفت ؛ من تشخيص ميدم تو هم به سن و سال من رسيدي ياد مي گيري !
فاطمه كه كنار مينا نشسته بود و داشت سيب مي خورد خنديد و گفت ؛ بابا جون يادت باشه اين دفعه خواستي بيايي تهرون براي باغچه خونه ما هم كود بيار ، دايي گفت ؛ باشه دخترم حتماً ، امير گفت ؛ از كودهاي گوسبنداي من ببر كه قوي هستن ، دايي حميد خنديد و گفت ؛ حالا دايي مجيدت رو ول كردي و اداي منو در مياري به گُوسبند ميگي گُوسبند ! امير كه از خنده نمي تونست حرف بزنه گفت ؛چكار كنم از بس كه ميگيد گُوسبند منم ديگه نمي تونم بگم گُوسبند ، همه زده بوديم زير خنده ، بعد اين حرف ها و بگو بخندها هركي رفت خونه خودش ، من به مينا گفتم ؛ ظرف ها رو بشورم ، نماز بخونم وبريم خونه تون اونجا تلويزيون تماشا كنيم ، مينا هم خنديد و گفت ؛ باشه ! اما ده ماه كه خونه من اينجاست ! گفتم ؛ منظورم خونه مامان و بابا بود ، مينا دوباره خنديد و گفت ؛ باشه يادي از گذشته مي كنيم ، منم ظرف هاي ناهار رو شستم و لباس ها رو از لباسشويي بيرون آوردم و روي بند حياط پهن كردم تا نمشون بره و نمازم رو خوندم ، تا اومدم لباس تنم كنم مينا يه دست لباس ديگه آورد و گفت؛ اينها رو بپوش تا با هم سِت بشيم ، پوليور و شلوار و اور كت قهوه اي ، خودش هم پوليور و شلوار قهوه اي و پالتو قرمز آلبالويي و شال و كلاه قهوه اي ، پوتين قهوه اي رو پامون كرديم و زديم بيرون ازخونه باغ ، محكم دست همو گرفته بوديم ، البته من بايد مراقب مينا مي شدم پاش سُر نخوره ، آهسته و آروم رفتيم خونه بابا و مامان مينا جانم ، عمو حسين زير كرسي خوابيده بود و فرنگيس زن عمو نمازش رو تازه تموم كرده بود ، سلامي كرديم و خنديد و پرسيد ، چه عجب ! بازم خبري شده خوشتيپ كرديد و اينطرف ها اومديد ، مينا خنديد و گفت ؛ مامان جان ، مسعود گفت بريم خونه تون اونجا تلويزيون تماشا كنيم ، زن عمو دوباره خنديد و گفت ؛ خوش اومديد ، بنشينيد تا چايي و ميوه و تنقلات بيارم ، ما هم نشستيم كنار بخاري و پاهامون رو دراز كرديم و مينا تلويزيون رو روشن كرد ، شبكه آي فيلم انگليسي داشت سريال بچه مهندس رو نشون مي داد ، اين سريال رو هم من هم مينا دوران مجردي مون تماشا كرديم و بعد ازدواج مون درباره اش صحبت كرديم ، سريال بسيار غمگين كه مي خواد به بيننده بفهمونه كه توي زير پوست شهر كسائي هستن كه اينگونه زندگي ميكنن ، زن عمو برامون كلي خوراكي آورد و خودش هم نشست كنارمون ، چند روزي ساعت چهار شبكه آي فيلم فارسي سريال آقای گرفتار رو پخش مي كنه منم زد اون شبكه و مشغول تماشاي سريال و خوردن تنقلات شديم ، دوباره چهره خانوم مينا فرامرزي كه نقش محبوبه رو بازي مي كنه توجه منو به خودش جلب كرد و از مينا پرسيدم ، مينا اگر گفتي خانوم مينا فرامرزي به غير از اينكه به فاطمه دختر دايي مجيد شباهت داره به كي شبيه ؟ مينا خنديد و گفت ؛ جايزه داره ؟ گفتم ؛ بله ! يه ماچ آبدار اونم نزد مادر مهربونت ! مينا يكم فكر كرد و گفت ؛ احساس مي كنم ديدم اما يادم نمياد ، گفتم ؛ شبيه جووني يه بازيگر ديگه هم هست ، فرنگيس زن عمو كه خوب توي بحر چهره خانوم مينا فرامرزي رفته بود گفت ؛ من فهميدم شبيه كدوم بازيگر ! گفتم ؛ شبيه كيه ؟ زن عمو گفت ؛ همون بازيگري كه شبيه منِ ! گفتم ؛زن عمو زدي به هدف يه ماچ از شما طلب من ! زن عمو خنديد و گفت ؛ تو كه هر وقت دلت خواسته منو ماچ مي كني ديگه طلب چيه ؟ مينا كه داشت خوب چهره خانوم مينا فرامرزي رو آناليز مي كرد يه دفعه گفت ؛ فهميدم ، شبيه جووني خانوم پروانه معصومي ، بعدش هم اين دو نفر شبيه مامانم هستن ، من يه ماچ از صورت مينا و زن عمو گرفتم و اونها هم صورت منو بوس كردن ، بعد از مينا پرسيدم ، مينا حتماً جووني هاي مامان يادتِ ، جووني هاش شبيه خانوم فرامرزي و جووني هاي خانوم پروانه معصومي نبود ، مينا گفت ؛ چرا ، خودمم توي فكرش بودم كه اين خانوم شبيه كيه اما تو خيلي كمك كردي ، بعد زن عمو خنديدو گفت ؛جدي اين خانوم شبيه جووني من و خانوم پروانه معصومي شبيه الان منِ ، گفتم ؛ من كه اينطور قياس مي كنم ، اگر عكسي از گذشته داريد بياريد ببينيم ، زن عمو رفت و آلبوم خودشون رو آورد ، پُر بود ازعكس هاي تكي و چند نفره و خانوادگي ، از بچگي خودشون تا بچه ها و نوه هاشون ، زوم كرديم روي عكس هاي جووني فرنگيس زن عمو ، هموني بود كه من تجسم مي كردم ، درست شبيه هم ، بعد زن عمو گفت ؛ قدرت پردازش خيلي بالاي داري كه مي توني شباهت افراد رو به هم ربط بدي ، من هم اين سريال رو چند بار ديدم اما خودم اصلاً به اين فكر نيفتادم ، مينا گفت ؛ اما مامان من سال ها قبل پيش خودم مي گفتم ؛ اين خانوم شبيه يكي هست اما هرچي فكر مي كردم عقل بجايي قد نمي داد تا اينكه مسعود اين مسئله رو حل كرد ، مرسي مسعود جان كه اومدي ساكن روستا شدي تا ما همديگه رو ببينيم و عاشق هم بشيم و با هم ازدواج كنيم و فامیل تر بشیم و اين معما رو براي من حل كني .