روزهاي زندگي

امروز بعد خوردن صبحونه ، مينا و مادرم رفتن داخل آشپزخونه مشغول تدارك ناهار ظهر شدن ، گوشت و سيب زميني سرخ شده همراه رب گوجه و پيازداغ و ادويه و ... ، من هم ذغال منقل كرسي رو كوك كردم و يه جارو برقي به هال كشيدم تا خورده ريزه هاي پوست تخمه و از اين جور چيزها رو جمع كرده باشم ، بعدش رفتم داخل باغ و در لونه مرغ و خروس ها و بوقلمون ها رو باز كردم و اومدن بيرون براشون دونه ريختم تا بگردن و بازي كنن ، جادوني شون رو هم پُر از دون غني شده كردم ، بعدش رفتم سراغ كبوترها خيلي هاشون جمع شده بودن روي شيرووني لونه شون و پر و بال شون رو تميز مي كردن ، بعضي هاشون هم در حال پرواز بودن رفته بودن آسمون اون بالا بالاها ، يه تعدادي هم توي لونه شون نشسته بودن ، براي اونها هم دونه ريختم و اومدن پايين و شروع كردن به خوردن ، جادوني داخل لونه شون رو هم پُر دونه كردم تا هر وقت گرسنه شدن بخورن ، شش ماه اول سال كبوترا پرواز مي كنن و ميرن از بيابون ها و گندمزارها و خرمن ها دونه مي خورن اما شش ماه دوم بايد بيشتر هواشون رو داشته باشم ، خلاصه رفتم سراغ جو و قهوه اي و براي اونها هم چند تيكه نون جو دادم ، توي باغ كه قدم ميزدم تا برگردم خونه گربه سياه همسايه رو ديدم كه روي ديوار باغ مون نشسته و منتظر تا پرنده حواس پرتي رو شكار كنه ، ساعت از يازده گذشته بود و مينا خانوم و مادرم غذارو بار گذاشته بودن و بعد يه دوش آب گرم نشسته بودن زير كرسي و ميوه وچايي و تنقلات نوش مي كردن ، من هم فرصت رو غنيمت شمردم و رفتم حموم و يه دوش حسابي گرفتم و اومدم بيرون ، مينا كه مي خنديد گفت ؛ مسعود جان بي زحمت رخت و لباس هاي داخل سبد رو بريز لباسشويي تا شسته بشه ، من هم چشم همسر عزيزم گفتم و فرمان رو اجرا كردم ، بعدش خودمم نشستم زير كرسي و مشغول خوردن چايي و تنقلات شدم ، همين موقع مادرم گفت ؛ چايي رو خوردي برو دنبال نون ، يه ليوان چايي خوردم و حاضر آماده شدم و راه افتادم سمت نونوايي، آقا كاظم يه ساعتي بود كه پخت دوم روز رو شروع كرده بود ، سلام و خسته نباشيدي گفتم و شروع كردم به جمع كردن پنجاه تا نون لواش داغ ، موقع جمع كردن نون از آقا كاظم پرسيدم جگر و دل و قلوه و كله پاچه و سيراب شيردون كه ميرسه ؟ آقا كاظم خنديد و گفت ؛ بله ! دست همه تون درد نكنه ، امروز براي ناهار جغور بغور داريم ، ناهار بريم خونه ما، گفتم ؛ ممنون ما هم مثل شما همين غذا رو داريم ، بعد اين حرف ها از آقا كاظم و همکاراش خداحافظي كردم و برگشتم سمت خونه باغ ، هوا سرد بود و آسمون هم ابري اما از نيمه هاي شب بارش برف قطع شده بود و كوچه و خيابون روستا لغزنده ، رسيدم خونه باغ و اومدم داخل ، همه جمع شده بودن و مشغول خوردن چايي ، سلام و عليكي كرديم و مادرم خنديد و گفت ؛ پسرم نون رو بگذار روي اُپن برو از انباري يه دبه ترشي و يه دبه خيار شور و يه دبه هم سيرترشي قديمي بيار ، فهميدم كه دايي حميد مي خواد حسابي سيرترشي بخوره ، سريع رفتم و آوردم داخل آشپزخونه ، ديگه موقع ناهار شده بود ، سفره رو انداختم و با كمك داداش امير بساط رو چيديم ، توي آشپزخونه مينا و مريم خانوم غذا رو توي ديس ها مي ريختن و مياوردم سر سفره ، بلاخره مشغول خوردن گوشت و سيب زميني و ... همراه ترشي و فلفل ترشي و سير ترشي و خيار شور ،...شديم ، هر چي مي خوري سير نميشي ، همه چاشني ها اشتها آور، دست مينا و مادرم درد نكنه اونقدر پخته بودن كه هر كي هر چقدر مي خواست خورد ، دايي حميد هم سير ترشي پونزده ساله رو مي خورد و مي گفت ؛ معجونِ ، درمون خيلي از درداست ، خلاصه تا ناهار رو بخوريم ساعت شد دو ظهر ، سفره جمع شد و چايي و ميوه اومد وسط ، دايي مجيد گفت ؛از صبح داشتم پاي درختاي خونه باغ كود مي دادم ، امير سوژه رو گرفت و گفت ؛ بله ديگه كود مجاني گيرت اومده شما هي بريز پاي درختا ، دايي مجيد خنديد و گفت ؛ اين كودهايي كه من از دامداري آوردم همش مال گوسفنداي مسعود جانم ، امير پرسيد از كجا مي دوني ؟ دايي گفت ؛ من تشخيص ميدم تو هم به سن و سال من رسيدي ياد مي گيري !

فاطمه كه كنار مينا نشسته بود و داشت سيب مي خورد خنديد و گفت ؛ بابا جون يادت باشه اين دفعه خواستي بيايي تهرون براي باغچه خونه ما هم كود بيار ، دايي گفت ؛ باشه دخترم حتماً ، امير گفت ؛ از كودهاي گوسبنداي من ببر كه قوي هستن ، دايي حميد خنديد و گفت ؛ حالا دايي مجيدت رو ول كردي و اداي منو در مياري به گُوسبند ميگي گُوسبند ! امير كه از خنده نمي تونست حرف بزنه گفت ؛چكار كنم از بس كه ميگيد گُوسبند منم ديگه نمي تونم بگم گُوسبند ، همه زده بوديم زير خنده ، بعد اين حرف ها و بگو بخندها هركي رفت خونه خودش ، من به مينا گفتم ؛ ظرف ها رو بشورم ، نماز بخونم وبريم خونه تون اونجا تلويزيون تماشا كنيم ، مينا هم خنديد و گفت ؛ باشه ! اما ده ماه كه خونه من اينجاست ! گفتم ؛ منظورم خونه مامان و بابا بود ، مينا دوباره خنديد و گفت ؛ باشه يادي از گذشته مي كنيم ، منم ظرف هاي ناهار رو شستم و لباس ها رو از لباسشويي بيرون آوردم و روي بند حياط پهن كردم تا نمشون بره و نمازم رو خوندم ، تا اومدم لباس تنم كنم مينا يه دست لباس ديگه آورد و گفت؛ اينها رو بپوش تا با هم سِت بشيم ، پوليور و شلوار و اور كت قهوه اي ، خودش هم پوليور و شلوار قهوه اي و پالتو قرمز آلبالويي و شال و كلاه قهوه اي ، پوتين قهوه اي رو پامون كرديم و زديم بيرون ازخونه باغ ، محكم دست همو گرفته بوديم ، البته من بايد مراقب مينا مي شدم پاش سُر نخوره ، آهسته و آروم رفتيم خونه بابا و مامان مينا جانم ، عمو حسين زير كرسي خوابيده بود و فرنگيس زن عمو نمازش رو تازه تموم كرده بود ، سلامي كرديم و خنديد و پرسيد ، چه عجب ! بازم خبري شده خوشتيپ كرديد و اينطرف ها اومديد ، مينا خنديد و گفت ؛ مامان جان ، مسعود گفت بريم خونه تون اونجا تلويزيون تماشا كنيم ، زن عمو دوباره خنديد و گفت ؛ خوش اومديد ، بنشينيد تا چايي و ميوه و تنقلات بيارم ، ما هم نشستيم كنار بخاري و پاهامون رو دراز كرديم و مينا تلويزيون رو روشن كرد ، شبكه آي فيلم انگليسي داشت سريال بچه مهندس رو نشون مي داد ، اين سريال رو هم من هم مينا دوران مجردي مون تماشا كرديم و بعد ازدواج مون درباره اش صحبت كرديم ، سريال بسيار غمگين كه مي خواد به بيننده بفهمونه كه توي زير پوست شهر كسائي هستن كه اينگونه زندگي ميكنن ، زن عمو برامون كلي خوراكي آورد و خودش هم نشست كنارمون ، چند روزي ساعت چهار شبكه آي فيلم فارسي سريال آقای گرفتار رو پخش مي كنه منم زد اون شبكه و مشغول تماشاي سريال و خوردن تنقلات شديم ، دوباره چهره خانوم مينا فرامرزي كه نقش محبوبه رو بازي مي كنه توجه منو به خودش جلب كرد و از مينا پرسيدم ، مينا اگر گفتي خانوم مينا فرامرزي به غير از اينكه به فاطمه دختر دايي مجيد شباهت داره به كي شبيه ؟ مينا خنديد و گفت ؛ جايزه داره ؟ گفتم ؛ بله ! يه ماچ آبدار اونم نزد مادر مهربونت ! مينا يكم فكر كرد و گفت ؛ احساس مي كنم ديدم اما يادم نمياد ، گفتم ؛ شبيه جووني يه بازيگر ديگه هم هست ، فرنگيس زن عمو كه خوب توي بحر چهره خانوم مينا فرامرزي رفته بود گفت ؛ من فهميدم شبيه كدوم بازيگر ! گفتم ؛ شبيه كيه ؟ زن عمو گفت ؛ همون بازيگري كه شبيه منِ ! گفتم ؛زن عمو زدي به هدف يه ماچ از شما طلب من ! زن عمو خنديد و گفت ؛ تو كه هر وقت دلت خواسته منو ماچ مي كني ديگه طلب چيه ؟ مينا كه داشت خوب چهره خانوم مينا فرامرزي رو آناليز مي كرد يه دفعه گفت ؛ فهميدم ، شبيه جووني خانوم پروانه معصومي ، بعدش هم اين دو نفر شبيه مامانم هستن ، من يه ماچ از صورت مينا و زن عمو گرفتم و اونها هم صورت منو بوس كردن ، بعد از مينا پرسيدم ، مينا حتماً جووني هاي مامان يادتِ ، جووني هاش شبيه خانوم فرامرزي و جووني هاي خانوم پروانه معصومي نبود ، مينا گفت ؛ چرا ، خودمم توي فكرش بودم كه اين خانوم شبيه كيه اما تو خيلي كمك كردي ، بعد زن عمو خنديدو گفت ؛جدي اين خانوم شبيه جووني من و خانوم پروانه معصومي شبيه الان منِ ، گفتم ؛ من كه اينطور قياس مي كنم ، اگر عكسي از گذشته داريد بياريد ببينيم ، زن عمو رفت و آلبوم خودشون رو آورد ، پُر بود ازعكس هاي تكي و چند نفره و خانوادگي ، از بچگي خودشون تا بچه ها و نوه هاشون ، زوم كرديم روي عكس هاي جووني فرنگيس زن عمو ، هموني بود كه من تجسم مي كردم ، درست شبيه هم ، بعد زن عمو گفت ؛ قدرت پردازش خيلي بالاي داري كه مي توني شباهت افراد رو به هم ربط بدي ، من هم اين سريال رو چند بار ديدم اما خودم اصلاً به اين فكر نيفتادم ، مينا گفت ؛ اما مامان من سال ها قبل پيش خودم مي گفتم ؛ اين خانوم شبيه يكي هست اما هرچي فكر مي كردم عقل بجايي قد نمي داد تا اينكه مسعود اين مسئله رو حل كرد ، مرسي مسعود جان كه اومدي ساكن روستا شدي تا ما همديگه رو ببينيم و عاشق هم بشيم و با هم ازدواج كنيم و فامیل تر بشیم و اين معما رو براي من حل كني .

ادامه نوشته

روزهاي برفي زمستون

امروز صبح ساعت هفت از خواب بيدار شدم ، از پشت پنجره اتاق بيرون رو نگاه كردم ، كلي برف روي زمين نشسته بود و همينطور داشت مي باريد ، از اتاق رفتم داخل هال و بعدش رفتم وضو گرفتم و نمازم رو خوندم ، مينا هم از اتاق اومد بيرون سلام و صبح بخيري به هم گفتيم و پرسيدم مي خواهي نماز بخوني ؟ جواب داد ؛ ساعت شش خوندم ! گفتم ؛ پس چرا منو از خواب بيدار نكردي ؟ خنديد و گفت ؛ مثل بچه ها خوابيده بودي از دلم نيومد ، گفتم ؛ ها ااا ، اومدي به حرف من ، ديدي منم دلم نمياد تو رو صبح زود از خواب بيدار كنم . مينا گفت ؛ مي دونم ! اما مي دوني كلي برف باريده ؟ گفتم ؛ ديدم ! بعد اين حرف ها لباس گرم پوشيدم و شال و كلاه كردم و پوتين ساق بلند رو پام كردم و راه افتادم و رفتم براي تهيه نون و لبنيات ، از حياط يه چوبدستي برداشتم هم تكيه گاهم باشه هم اگر خداي نكرده گرگي بهم حمله كرد بتونم از خودم دفاع كنم ، زدم بيرون باغ ، همه جا سفيد پوش شده بود يه منظره رومانتيكي خلق شده بود ، اومدن برف باعث شده بود سوز و سرما كمتر بشه ، آهسته و با احتياط رفتم نونوايي روستا ، صدتا نون لواش داغ گرفتم و گذاشتم داخل ساك دستي و رفتم خونه آقارضا ، از محبوبه خانوم سهميه لبنيات خودمون رو گرفتم و پرسيدم دايي حميد اومد سهميه شون رو گرفت يا نه ؟ محبوبه خانوم گفت ؛ مثل هميشه هم سهميه خودشون رو گرفت هم سهميه حسين آقا و نجمه زن عموت رو ، گفتم ؛ خيالم راحت شد و خداحافظي كردم و راه خونه باغ رو پيش گرفتم ، تا برگردم خونه ساعت شد هشت و نيم ، مادر و پدرم هم از خواب بيدار شده بودن و بساط صبحونه روچيده شده بود ، سلام و صبح بخيري گفتيم و لبنيات و ده تا نون رو گذاشتم داخل سفره و بقيه نون ها رو گذاشتم روي اُپن آشپزخونه ، مادرم پرسيد چند تا نون گرفتي ، گفتم صدتا ، گفت ؛ كار خوبي كردي ! ناهار آبگوشت ميگذارم و نصفش مصرف ميشه ، هوا برفيِ و براي شب هم همين بسه ، بلاخره مشغول خوردن صبحونه شديم ، نون و كره و پنير و سرشير و عسل و مرباي انجير ، تا صبحونه رو بخوريم ساعت شد نه و نيم ، من ظرف ها جمع كردم و بردم داخل آشپزخونه و مشغول شستن شدم ، مادرم هم به خونه دايي ها و خاله و عمو حسين و نجمه زن عمو و امير تلفن زدو گفت ؛ تدارك ناهار نبينن و براي ظهر بيان خونه مون ، بعدش با مينا مشغول آماده كردم يه آبگوشت پُر از گوشت شدن ، پدرم شال كلاه كرد و رفت سراغ حيونا تا براشون غذا بده ، مينا به نگاهي كرد خنديد و گفت ؛ امروز چكاره اي ؟ گفتم ؛ اگر اجازه بدي مي خوام برم خونه مادر خانوم زير كرسي شون بگيرم خوابم ، دوباره خنديدو گفت ؛ برو بخواب مگه من جلوي تو رو گرفتم ؟ مادرم گفت ؛ منو مينا جان ميريم زير كرسي ، تو هم جارو برقي رو بردار و همه اتاق ها و هال و پذيرايي رو جارو بكش بعدش هم يه گرد گيري حسابي كن، كارت كه تموم شد منقل كرسي رو كوك كن و اين اتاق رو هم جارو بكش ، گفتم ؛ چشم مامان گلم شما دستور بده ! مادرم خنديد و گفت ؛ خونه خودتِ من خواهش مي كنم ، سريع جارو برقي برداشتم از اتاق خواب خودمون شروع كردم ، هر كدوم از اتاق ها رو كه مي خواستم جارو بكشم پنجره اش رو باز مي كردم و هواي تازه وارد مي شد ، تك تك اتاق ها و هال و پذيرايي رو جارو كشيدم و هر جا كه لازم بود با دستمال گرد گيري كردم ، بعدش رفتم سراغ اتاقي كه كرسي گذاشتيم اتاق اونجا رو هم جارو كشيدم و گرد گيري كردم ، مينا و مادر و پدرم كه روي مبل كنار شومينه نشسته بودن وچايي و تنقلات مي خوردن به سرعت عملم مي خنديدن و هي مي گفتن بيا چايي بخور ! من هم ميگفتم ؛ بعد از اينكه كارام تموم شد ، ذغال منقل رو هم كوك كردم و كرسي گرم شد ، مينا و مادر و پدرم از پنجره بيرون رو تماشا مي كردن و از ديدن برف لذت مي بردن ، بعد اين كارها آشپزخونه و سرويس بهداشتي و حموم رو حسابي شستم و رفتم حموم ، يه دوش آب گرم گرفتم و اومدم بيرون ، كلي رخت و لباس براي شستن داخل سبد جمع شده بود ، همه رو ريختم داخل ماشين لباسشويي و روشنش كردم ، يه صفحه ترانه گيلكي گذاشتم يه ليوان چايي ريختم و با تنقلات مشغول خوردن شدم ، مينا و مادر و پدرم اومدن و اونها هم نشستن ، مادرم گفت ؛ دستت درد نكنه پسرم ، گفتم ؛ ممنون كاري نكردم خونه خودم رو نظافت كردم ، مادرم گفت ؛ درستِ ! اينكه اجازه نميدي مينا كار سنگين بكنه خيلي كار بزرگي مي كني ! گفتم ؛ همون روزهاي اول آشنايي مون با مينا شرط كردم هيچوقت نبايد كارهاي سنگين بكنه ، تا حالا هم به قولي كه داده عمل كرده ، مينا خنديد و گفت ؛ جارو كردن كه كار سنگين نيست ، پدرم گفت ؛ براي تو با اين شرايط چرا ! وقتي كه كسي هست تو چرا اين كارها رو انجام بدي ! مينا هم به من نگاه مي كرد و مي خنديد و تشكر ميكرد ، اذان ظهر رو گفتن و همگي مشغول خوندن نماز شديم ، ساعت يك ظهر بود كه بقيه هم بجز دايي حميد از راه رسيدن و دور هم جمع شديم ، پرسيدم زن دايي پس دايي حميد كجاست ؟ زن دايي خنديد وگفت ؛ صبح زود صبحونه خورد و رفت دامداري كمك كنه به گُوسبندا كاه و يونجه بده و زيرشون رو تميز كنه، گفتم ؛ اگر مي دونستم من هم ميرفتم ! البته از صبح اينجا رو تميز مي كردم ، مهين زن دايي گفت ؛ تو نمي خواد بري بگذار داييت بره مشغول باشه تو براي خودت كلي كار داري ، ساعت يك و نيم بود كه دايي زنگ خونه رو زد و اومد ، سلام و عليكي كرد و گفت ؛ ترسيدم حموم دامداري برم موقع اومدن سرما بخورم ، حالا ميرم حموم شما ، يه حوله مهمون به من بديد ساك لباس ها رو توي دامداري جا گذاشتم ، يه حوله مخصوص مهمون دادم و رفت حموم و بعد نيم ساعت صدا زد و گفت ؛ مسعود جان دايي لباس هاي منو بگير پهن كن خشك بشن، يه دست از لباس هاي خودت رو بده من بپوشم ، منم لباس هاش رو گرفتم و پهن كردم يه دست لباس زير نو و يه ژاكت و يه بلوز و شلوار گرمكن ورزشي دادم و تنش كرد و گفتم ؛ اينها همه اش نو و نپوشيده ست مال خودت دايي ، دايي خنديد و گفت ؛ آخه اينطور نميشه ؟ گفتم ؛ چرا نميشه ؟ مگر تا حالا كم برام زحمت كشيدي ؟ مهمترينش اين ميناست حي و حاضر ، مينا هم بلند بلند مي خنديد و مي گفت ؛ راست ميگه دايي!

ادامه نوشته

لحظه شماري

امروز بعد خوردن صبحونه حاضر آماده شدم برم باغ پرستو تا براي نهال هايي كه مي خوام بكارم چاله بكنم ، مينا پرسيد؛ صبحونه برات بيارم يا اينكه خودت ميايي ؟ گفتم ؛ اگر زحمتي نيست ساعت يازده خودت بيار تا يه هوايي هم خورده باشي ! بعد پرسيدم ناهار خونه كي هستيم ؟ مينا خنديد و گفت ؛ ناهار خونه آقا امير هستيم ! گفتم ؛ خوبِ ! حالا ببيني چي مي خوان بدن ؟ مادرم خنديد و گفت؛ تو كه اينطور نبودي ؟ گفتم ؛ حرف خود امير رو تكرار كردم ، هر وقت هرجا دعوت هستيم ميگه ؛ حالا ببني غذا چي مي خوان بدن ؟ بعد اين حرف ها لباس گرم تنم كردم و از رُوش هم لباس كار پوشيدم و شال و كلاه كردم و يه بغل هيزم برداشتم و رفتم باغ پرستو ، هيزم ها رو گذاشتم كنار تخت و مشغول بكار شدم ، مثل روز چهارشنبه طناب كشيدم ، علامت گذاري كردم و شروع كردم به كندن چاله ، هوا خيلي سر بود ، علتش هم اينِ كه هوا خشكِ و نه باروني مي باره نه برف درست و حسابي ، هرچي سرماي مناطق شمال و شمال غرب و غرب كشور كه مياد اينطرف ، خلاصه حسابي گرم شده بودم و زمين رو مي كندم و خوب گود مي كردم ، ساعت نزديك يازده بود كه صد تا چاله كنده بودم ، موقع اومدن مينا بود رفتم كنار تخت و هيزم ها رو روشن كردم و يه آتيش حسابي برپا شد تا هم خودم سردم نشه و سرما نخورم هم مينا جونم ، همين موقع بود كه مينا در باغ رو باز كرد و اومد داخل ، تا منو ديد دستش رو تكون داد و اومد پيشم ، بعد سلام و خسته نباشيد ، ايستاد كنار آتيش و خودش رو گرم كرد ، من هم بساط صبحونه رو پهن كردم و شروع كرديم به خوردن ، نون و تخم مرغ نيمرو كنارش هم چايي دارچيني ، به مينا گفتم ؛ من از صبح بيل و كلنگ دستم بود و كار كردم وگرسنه شدم تو داري دو لپي مي خوري ؟ مينا خنديد و گفت ؛ اين صبحونه رو مي خورم براي مينو خانوم ، گفتم ؛ ببخشيد حواسم نبود ! اما شايد هم براي مينو خانوم و پرستو خانوم ! مينا خنديد و گفت ؛ شايد ! به اميد خدا ، من كه از خدا مي خوام و براي اومدنشون لحظه شماري مي كنم ، بعد دست انداختم دور گردنش و چند تا بوس آبدار از صورتش گرفتم و حسابي سرخ و سفيد شد ، ده تا تخم مرغ نيمرو و شش تا نون لواش و يه فلاسك پُر چايي رو خورديم و سير شديم ، آتيش هم براي خودش روشن بود و ما رو حسابي گرم مي كرد ، مينا گفت ؛ برم باغ دخترمون رو يه دور بزنم و برگردم خونه ، اين حرف رو كه شنيدم دلم لرزيد و چشمام پُر اشك شد ، دوباره دستام رو انداختم دور گردنش و پيشونيش رو بوسيدم و گفتم ؛ همه دنياي من همه دلخوشي من برو باغ دخترمون رو خوب ببين و توي اون دل مهربونت باهش صحبت كن ، مينا هم چشماش پُر اشك شده بود و بغض گلوش رو گرفته بود ، اشكاش رو پاك كردم و دوباره صورتش رو بوسيدم و رفت براي قدم زدن ، من هم مشغول كندن چاله ها شدم ، نيم ساعتي مينا كل باغ رو قدم زد و اومد پيشم و گفت؛ خسته نباشي ! گفتم ؛ ممنون ، تو رو دارم خسته نميشم ، خنديد و گفت ؛ همه چاله ها رو خودت ميخواهي بكني ؟ گفتم ؛ تراكتورهاي روستا روي زمين ها دارن كار مي كنن والا يه روزه مي شد تمام چاله رو كند ، با كارگرها هم صحبت كردم گفتن ؛ جاي ديگه دارن كار مي كنن اگر اين ماه كارشون تموم شد چهار نفر ميان و يه روزه كار رو تموم مي كنن ، ديدم بيكارم ، پيش خودم فكر كردم تا جاييكه تونستم مي كنم بقيه اش رو اونها ميان مي كنن ، مينا خنديد و گفت ؛ خوشم مياد اراده قوي داري ، گفتم چون تو رو دارم حالا زود برو خونه كه سرما نخوري ، مراقب دختراي گلمون باش ، مينا خنديد و خداحافظي كرد و وسايل صبحونه رو برداشت و از باغ رفت بيرون ، دوباره مشغول كندن زمين شدم ، ساعت يك ظهر بود كه مينا به تلفن همراهم زنگ زدو گفت ؛ مسعود جان بيا حاضر شو بريم خونه آقا امير ، من هم يه چشم همسر مهربونم گفتم و دست از كار كشيدم و رفتم خونه باغ ، مينا بود و مادر و پدرم و عموحسين و فرنگيس زن عمو ، سلام و عليكي كرديم و زودي رفتم حموم يه دوش آب گرم حسابي گرفتم و اومدم ، زن عمو رو كرد به مينا گفت ؛ شوهر پاكيزه اي نصيبت شده ، هر وقت از سر كار مياد دوش مي گيره ، مينا خنديد و گفت ؛ بله ديگه مي دونه كه خانوم ها به تميزي خيلي اهميت ميدن ، گفتم ؛ زن عمو من تا دوش نگيرم خستگي از تنم بيرون نميره ، زن عمو گفت ؛ بله اثر رواني داره ، بعد اين حرف ها نمازم رو خوندم و لباس گرم تنم كردم و راه افتاديم سمت خونه باغ داداش امير ، همه بودن بجز دايي حميد ، سلام و عليكي كرديم و نشستيم ، مينا زودي آرام رو گرفت بغلش شروع كرد به حرف زدن باهش ، از مهين زن دايي پرسيدم پس دايي حميد كجاست ؟ زن دايي خنديد و گفت ؛ رفته گُوسبند ، گفتم ؛ خوبه ديگه ، سال هاي قبل بخاطر گوسفنداي ما ميرفت كمك ، حالا بخاطر گوسفندهاي خودش هم شده ميره ! زن دايي دوباره خنديد و گفت ؛ مي خواد امسال برسون به دويست تا ، گفتم ؛ حداقل هفتاد تا بره و بزغاله كه از خودش راه ميفته ، ميشه صد و چهل تا بقيه اش رو هم از خودمون بهش ميديم ، زن دايي خنديد و گفت ؛ اگه راست ميگي ده تا هم به من بده ، گفتم ؛ ده تا از ميش هاي يه ساله ام رو دادم به شما خوبه ، عصري ميرم دامداري پلاك شون رو عوض مي كنم پلاك تازه ميزنم مال خود خودت ، زن دايي گفت ؛ شوخي كردم ، گفتم ؛ من بايد جلوتر اين كار رو مي كردم فقط دنبال بهونه بودم ، زن دايي پرسيد براي چي ؟ گفتم ؛ براي چي ؟ بخاطر اين خانوم مهربون و زيباروي كه كنارم نشسته ! اين شما بوديد كه باعث شديد مينا رو بدست بيارم ، زن دايي گفت مرسي اما اگر قبول نكنم ؟ مينا خنديد و گفت ؛ زن دايي مسعود جون حرفي كه زده عملي مي كنه ، پدرم خنديد و گفت ؛ بَدِ مگه سال ديگه هم همين ده تا ميش ده تا بره ميارن و ميشن بيست تا، زن دايي گفت ؛ دست شما درد نكنه باور كنيد من شوخي كردم ، از شما به ما خيلي رسيده ، مادرم گفت؛ چيه مگه ، عروسم و پسرم مي خوان ده تا بهت گوسفند بدن كاري نكردن ، زن دايي كه صورتش گُل انداخته بود گفت ؛ مرسي ممنون . تا ما يه ليوان چايي بخوريم ساعت شد دوي بعدازظهر و دايي حميد هم از راه رسيد ، بعد سلام وخسته نباشيد گفت ؛ عجيب هوا سرد شده ! بعد پرسيديم چه خبر؟ دايي گفت ؛ اول به من يه ليوان چايي بديد تا براتون تعريف كنم ، فاطمه دختر دايي مجيد يه ليوان چايي ريخت و داد به دايي حميد ، دايي شروع كرد به خوردن چايي و تعريف كردن ماجرا ، گفت ؛حسن آقا با وانتش آخورها و يونجه و كاه برد بالاي تپه ها تا گُوسبندا راه برن و مريض نشن ، تازه رسيده بوديم گُوسبندا داشتن كاه و يونجه مي خوردن ، سگ ها دور تا دور گله نشسته بودن ، من بالا گله ايستاده بودم و حسن آقا سمت راست ، آقا رضا پايين گله ، حواسمون خوب جمع بود كه گرگ به گله نزنه ، يه ساعتي بود كه همه چي به خوبي پيش مي رفت ، يه دفعه ديديم سگ ها سمت سمت چپ گله گلاويز شدن ، اول فكر كردم با خودشون هستن ، اما يه دفعه ديدم گله رم كرد و همه سگها رفتن اونطرف ، فهميدم گرگ زد به گله ، سريع رفتيم سمت شون ، چهار تا گرگ با چهارده تا سگ ، به حسن آقا گفتم هر سگي كه گرگي رو خوابوند خودمون دست و پاشو ببنديد تا سگ ها از نفس نيفتن ، مسعود جان دستت درد نكنه با اين سگ هاي كه آوردي ، شيرخان اوليش رو زد زمين و نشست و گلوش رو گرفت به دندون ، سياه دوميش رو ، رعد و طوفان هم سومي رو بعدش تندر و بوران هم چهارمي رو ، بقيه سگ ها هم جاهاي حساس گرگ ها رو به دندون گرفته بودن ، سه تا از گرگ ها نر بودن ويكي شون ماده ، عجب گرگ هايي بودن ، گله هم پخش شده بود ، آقا رضا جمع شون ميكرد ، سريع دست و پا و پوزه گرگ ها رو بستيم ، تا اينكه جونشون در اومد ، از اونطرف هم رسول ومالك با بيل و كلنگ اومدن و لاشه چهار تا گرگ رو انداختن پشت وانت بردن بيرون روستا چال كردن وبرگشتن ، دايي كه ماجرا رو با آب و تاب داشت تعريف مي كرد گفت ؛ اما خدايي مسعود سگ هاي خوبي داريم، گفتم ؛ دايي خودت مي دوني من الكي پول به چيزي نميدم ، سگ گله بايد اصيل باشه يا سراب ، يا قهدريجان ، يا كرد يا خراسان ، قوي و نترس ، دايي خنديد و گفت ؛ امسال كه به ما دو تا ژرمن ميدي ؟ گفتم ؛ ما قول هشت تا ژرمن نر رو گرفتيم ، چند تا توله نر نژاد كُرد و خراسان ، باشه دوتا مال شما اما بايد خوب تربيت كني! دايي خنديد و گفت ؛ از تو كمك مي گيرم ، زن دايي كه مي خنديد و حرف ميزد گفت ؛ آقا مسعود شوخي شوخي ده تا ميش يه ساله به من هديه داد ! دايي خنديد و گفت ؛ بايد هم بده تازه بيست تا بايد ميداد ، كم براش زحمت نكشيدي ، اون دسته گُلي كه كنارش نشسته و خنده از صورتش نميفته رو تو باعث شدي كه بهش رسيد ! زن دايي مي خنديد و مي گفت ؛ قسمت بود ما فقط وسيله بوديم ، مينا كه كنار من نشسته بود و تنقلات مي خورد گفت ؛ دست همه شما درد نكنه كه منو مسعودجونم رو به هم رسونديد ، مريم خانوم اونطرف سفره رو انداخته بود و غذا رو داخل ديس ها مي كشيد، رفتيم سر سفره و نشستيم ، غذا خورشت قيمه ، شروع كرديم به خوردن ، تا ناهار رو بخوريم و سفره جمع بشه ساعت شد سه و نيم ، دوباره چايي و ميوه اومد وسط ، دايي حميد پرسيد شام امشب با كيه ؟ مهين زن دايي گفت ؛ با خودمون ، دايي حميد خنديد و گفت ؛ يه لاشه گوشت تازه گذاشتم توي فريزر ، چرخ كن كباب ماهي تابه اي بپز ، زن دايي گفت ؛ حتماً ، بعد كلي بگو بخند از امير و مريم خانوم تشكر كرديم و هركي رفت خونه خودش ، ما هم اومديم خونه باغ خودمون ، مينا گفت ؛ بريم دامداري ده تا ميشي كه قولش رو به زن دايي دادي نشون كن ، من هم گفتم ؛ بريم ، راه افتاديم سمت دامداري ، تا برسيم با اهالي روستا تركي و فارسي سلام و عليك و حال و احوال مي كرديم و مينا مي خنديد .

ادامه نوشته

يه روز سرد زمستاني

ساعت دوازده و نيم ديشب با امير و جو و قهوه اي رفتيم دامداري ، شيرخان و سياه و شيري و قرمزي رو گرفتيم و رفتيم باغ ، هوا خيلي سرد بود و بايد حتماً باغ رو آبياري مي كرديم ، آبياري مون تاساعت پنج طول كشيد و سر راه شيرخان و سياه و شيري و قرمزي رو برديم دامداري و خودمون برگشتيم سمت روستا ، امير رفت خونه خودشون تا چند ساعتي رو راحت بخوابه و بعدش درختاي خونه باغ خواهرا و برادرامون رو آبياري كنه ، من هم اومدم خونه باغ خودمون و يه دوش آب گرم گرفتم و بعدش نمازم رو خوندم و تخت گرفتم خوابيدم ، ساعت ده صبح مينا خانوم با صداي لطيف و مهربونش از خواب بيدارم كرد ، بعد سلام و صبح بخير مينا گفت ؛ مامان و بابا رفتن خونه دايي مجيد ، ناهار اونجا هستيم ، از جا بلند شدم و رفتم دست و صورتم رو شستم و اومدم نشستم پاي سفره و دوتايي صبحونه خورديم ، مينا گفت ؛ اگه دوست داشته باشي بريم پياده روي ! گفتم ؛ چرا دوست ندارم ، حاضر آماده شديم و يكم تنقلات هم برداشتيم و همراه جو و قهوه اي رفتيم بيرون از خونه باغ ، هوا بسيار سرد بود و آسمون نيمه ابري و باد سردي هم ميومد ، مينا گفت ؛ بريم زمين هاي جاليز ، دست همو گرفتيم و راه افتاديم ، از بس هوا سرد بود كسي رو توي كوچه هاي روستا رفت و آمد نمي كرد، قدم زنان رفتيم و رسيديم تا سر زمين هاي خودمون ، هوا پُر بود از اكسيژن خالص ، تا تونستيم نفس كشيديم و خنديديم ، همينطور راه رفتيم و تنقلات خورديم و از آرزوهامون حرف زديم ، تا اينكه ساعت يك ظهر برگشتيم سمت روستا ، جو و قهوه اي رو آورديم خونه باغ مون و خودمون رفتيم خونه دايي مجيد ، طبق معمول هميشه همه جمع شده بودن و آقا مهدي و مريم خانوم ( برادر و خواهر مينا ) با خانواده هاشون هم از شهر اومده بودن ، سلام و عليكي كرديم و نشستيم كنار بخاري ، مينا بلافاصله آرام كوچولو دختر فاطمه و نوه دايي مجيد رو بغل گرفت و شروع كرد به قربون صدقه رفتن ، اولين گير رو مريم خانوم داد و گفت ؛ هيچ معلوم هست شما دو نفر كجا رفته بوديد ؟ مينا گفت ؛ رفته بوديم سر زمينهاي جاليز ! مريم خانوم گفت ؛ بله ديگه خانوم كنار زمين همسرش يه زمين پنج هكتاري داره بايد بره بهش سر بزنه ! مينا خنديد و گفت ؛ كاري نداره شما هم مي تونيد داشته باشيد ، آقا مهدي گفت ؛ كي بهش ميرسه ؟ مينا گفت ؛ خودمون ، فقط آخر هفته ها بياييد توي برداشت محصول كمك كنيد ، آقامهدي خنديد و گفت ، من كه فعلاً دستم خاليه، مريم رو نمي دونم ، مريم خانوم هم گفت ؛ نه خواهرم ما نه پولش رو داريم نه وقتش رو همونقدر كه شما به ما لطف داريد ممنون هستيم ، فرنگيس زن عمو گفت؛ مينا جان اگه تا دو سال ديگه اينجا زمين خونه نخريدن هر چي خواستي بگو ! مينا گفت ؛ مي دونم بعد بازنشستگي مي خواهيد در ديوار خونه رو تماشا كنيد ؟ از الان بايد بفكر خونه و باغ باشيد ! بعد اين حرف ها دايي مجيد گفت ؛ سفره رو بندازيد كه كباب حاضره ، سفره رو انداختيم و بساط ناهار رو چيديم ، ناهار پلو با گوشت كباب شده بود و گوجه ، دست دايي مجيد درد نكنه دوتا از ده گوسفندي كه چند وقت پيش آورده دامداري خودمون رو صبح توي دامداري ذبح كرده بود و گوشتش رو براي ناهار كباب كرده بود ، تا ناهار بخوريم ساعت دو نيم شد ، بعدش چايي خورديم و كمي هم صحبت كرديم و برگشتيم خونه باغ خودمون ، اول غذاي جو و قهوه اي رو دادم و مرغ و خروس ها جا كردم و داخل جا دوني شون دونه ريختم و در لونه شون رو بستم براي كبوترا هم جا دوني شون رو پُر دونه كردم ، بعد اومدم داخل خونه و وضو گرفتم نمازم رو خوندم ، مينا هم نمازش رو خوند ، بهش گفتم ؛ تو بخواب من خوابم نمياد ، مينا گفت ؛ من هم صبح دير از خواب بيدار شدم ، مي خوام تلويزيون تماشا كنم ، بعد رفت توي آشپزخونه و شام شب رو بار گذاشت ،شُله ( بلغور و گوشت و سيب زميني و آب و نمك ) بعد يه كاسه تنقلات آورد و نشست كنارم و تلويزيون رو روشن كرد و از شبكه آي فيلم عربي سريال روزي روزگاري رو تماشا كرديم ، بعد زد شبكه آي فيلم فارسي و سريال آقاي گرفتار رو تماشا كرديم و كلي خنديديم ، پدر و مادرم از خواب بيدار شدن اومدن داخل حال و نشستن براي خوردن چايي ، بعد اذان هم وضو گرفتيم نمازمون رو خونديم ، از مادرم پرسيدم امشب چرا شام دعوت نشديم ؟ مادرم گفت ؛ هوا سرد و سر كله دو سه تا گرگ توي روستا پيدا شده ، بخاطر همين گفتيم تا تكليف گرگ ها مشخص نشده شب ها خونه خودمون شام بخوريم ، گفتم ؛ فكر خوبيِ ، همينطور تلويزيون تماشا كرديم و چاي و ميوه و تنقلات خورديم تا اينكه ساعت هشت شب سفره شام رو انداختيم و شام اومد وسط سفره ، شُله يه غذاي سنتي و خوشمزه ، مينا هم پُر كرده بود از گوشت ، تا شام رو بخوريم ساعت شد نه ، بعدش سفره جمع شد و ظرف ها رو شستم ، دوباره نشستيم پاي تلويزيون و تماشاي فيلم و سريال ، مينا هم يه چشمش به كتاب مادر و كودك بود يه چشمش به تلويزيون ، من هم شروع كردم به نوشتن ماجراي امروز يعني يه روز سرد زمستاني ، حالا ساعت يازده شب شده و منو مينا خوابمون مياد بلند بشيم بريم مسواك بزنيم و بگيريم بخوابيم كه اين خواب توي اين هوا هم خيلي لذتبخش هم مي چسبِ ، پس تا يه روز ديگه خدانگهدار .

مادرم

مادرم روزت مبارك ، مادرم اين تو هستي كه عشقت را بي هيچ انتظاري نثار فرزندانت مي كني ! و من فقط مي توانم بگويم كه دوستت دارم اي خورشيد گرم و درخشان زندگي من ، آفتابت تا ابد تابنده باد !

کادوی روز مادر

الان كه دارم اين متن رو مي نويسم ساعت يازده و بیست دقیقه شبِ و من و داداش امير بايد از ساعت دوازده تا چهار صبح باغ بالاي روستا يعني باغ مينا خانوم رو آبياري كنيم ، مينا جانم هم نشسته روي مبل كنار شومينه ميوه نوش جان مي كنه و كتاب مي خونه ، من هم تا اومدن امير قصه امروزم رو مي نويسم ، اما قصه امروز .

امروز صبح بعد خوردن صبحونه وسايل و لباس هايي رو كه مي خواستيم ببريم شهر گذاشتم داخل سانتافه و روشنش كردم تا خوب گرم بشه ، وقتي كه گرم شد با مادر و پدرم خداحافظي كرديم و سوار ماشين شديم از خونه باغ زديم بيرون و يه راست رفتيم خونه عمو حسين ، زن عمو توي آشپزخونه داشت ظرف هاي صبحونه رو مي شست و عمو هم يه صفحه گرام گذاشته بود توي گرامافون داشت ترانه گوش مي داد و از پشت پنجره باغ رو تماشا مي كرد ، سلام و صبح بخيري گفتيم و عمو و زن عمو رو در جريان رفتن مون به شهر قرار داديم ، زن عمو يه نگاهي به قد و قامت منو مينا كرد و گفت ؛ به سلامت برید و برگردید ، فقط كي بر مي گرديد ؟ مينا لبخندي زد و گفت ؛ تا شب بر مي گرديم شام رو با هم ميخوريم ، بعد با عمو و زن عمو روبوسي كرديم و از خونه شون زديم بيرون ، عمو و زن عمو از دم در حال ما رو تماشا كردن تا از حياط خارج شديم ، دوباره سوار ماشين شديم و راه افتاديم ، رفتيم به جاده فرعي و بعدش جاده اصلي روستا ، هوا خيلي سرد بود و آسمون حسابي ابري ، يه سوز سردي هم ميومد ، مينا داشت دشت رو تماشا مي كرد و پرسيد؛ مسعود جان تو هم موقعي كه از روستا ميري شهر دلت ميگيره ؟ گفتم ؛ یه غم عجيب و غريب و حسي بهم دست ميده كه انگاري دارم ميرم غربت، در حالي كه دارم ميرم يا شهر خونه خودمون يا تهرون خونه مامان و بابا ، بعد من از مينا پرسيدم مگه تو الان دلت گرفته ؟ مينا گفت ؛ همون حسي رو دارم كه تو ازش حرف ميزني ! گفتم ؛ ميناجان شايد همه آدم ها اين حس رو تجربه كنن ، اما دست خودشون نيست ، بعد مينا گفت ؛ چرا سراغ ما مياد ؟ ما كه داريم ميريم شهر خودمون و خونه خودمون ، تا غروب هم دوباره بر مي گرديم خونه خودمون توي روستا ! گفتم ؛ شايد اين حس توي وجود ما نهادينه شده يا در ضمير نا خودآگاه دلمون به كسائي تنگ ميشه كه اصلاً به فکرشون نیستیم ، مینا یه لبخندی زد و گفت ؛ چی بگم ! گفتم ؛ با اون دستای قشنگت پرتقال پوست بکن بخوریم ، مینا هم دوتا پرتقال و دوتا سیب پوست کند تا برسیم شهر نوش جان کردیم ، اول رفتیم خونه مون ، بخاری ها رو روشن کردم و مینا مشغول جابجا کردن لباس ها برای اتو كشيدن با اتو پرسی شد ، از مینا خداحافظی کردم و رفتم نمایندگی مجاز‌ هیوندا برای سرویس اولیه ، بعد سلام و علیک با مسؤل نمایندگی ماشین و سوئیچ رو تحویل دادم وگفتن تا ساعت دوازده حاضر میشه ، من هم تشکر کردم و بعد رفتم آرایشگاه ، موهای سرم رو کوتاه کردم و ریش و سبیلم رو هم کمی اصلاح کردم تا ته ریشی داشته باشم و صورتم از سوز سرما سیاه نشه و نسوزه ، تا کارم تموم بشه ساعت شد یازده و نیم ، قدم زنان برگشتم نمايندگي و منتظر موندم تا ماشين رو بيارن و تحويل بدن ، نيم ساعتي كشيد و آوردن ، كارهايي كه لازم بود رو روي ماشين انجام داده بودن و روغن موتورش رو هم عوض كرده بودن ، هزینه اش رو پرداخت كردم و برگشتم خونه مون، مينا همه لباس هايي رو كه بايد اتو مي شد رو اتو زده و داخل كمد چيده بود و داشت پيانو ميزد ، سلام و خسته نباشيدي گفتيم و خنديد و گفت ؛ صورتت رو از ته اصلاح نكردي ؟ گفتم ؛ بخاطر سرما، مينا گفت ؛ كار خوبي كردي منو ياد روزي ميندازه كه براي اولين بار همديگر و ديديم و ازم خواستگاري كردي ، خنديدم و گفتم ؛ من ازت خواستگاري نكردم ، بهت گفتم بیا تا دل هامون رو به هم گره بزنیم ؟ مینا خندید و گفت ؛ منظورت همون خواستگاری بود ، گفتم ؛ بله ! اونم از یک دختر نجیب و مهربون و زیبا ، مینا خندید و گفت ؛ خجالتم نده ! بعد این حرف ها رفتم حموم و خودم رو شستم و حاضر آماده شدیم تا بریم باغ تالار برای خوردن ناهار ، سر راه رفتیم داروخانه احمد آقا ، هنوز داروخانه باز بود و مشغول کار بودن ، سلام و علیکی کردیم و رفتیم پشت پیشخون ، مینا لیستی که از قبل تهیه کرده بود رو داد به خاله آذر ، خاله آذر یه نگاهی به لیست کرد و خندید و گفت ؛ خوب به خودتون میرسید ! لوازم و کرم و خمیر ‌دندون و نخ دندون و ... همه رو آماده کرد ، بعد مینا گفت ؛ خاله دوتا آمپول تقویتی هم بده بریم بزنیم ، خاله آذر گفت ؛ رفتیم خونه مون خودم براتون میزنم ! گفتم ؛ داریم میریم باغ تالار شما هم با ما بیایید ، احمد آقا یه نگاهی به خاله آذر کرد و گفت ؛ باشه ! بعد خاله گفت ؛ بیایید پشت تا آمپولتون رو تزریق کنم ، منو مینا رفتیم و نوبتی روی تخت دراز کشیدیم خاله برامون تزریق کرد و كلي هم خنديديم ، ساعت شده بود دو که پول وسایلی رو که خاله آذر برامون تهیه کرده بود رو پرداخت کردیم و داروخانه رو بستن و سوار ماشین ما شدیم راه افتادیم سمت باغ تالار ، توی مسیر خاله پرسید چطور بی موقع اومدید ؟ گفتم ؛ برای سرویس این ماشین اومدیم ‌و یه سری خرید داریم ، میناجان دلش کباب برگ خواست اونم چه جایی بهتر از باغ تالاري که برای اولین بار دلمون رو بهم گره زدیم ، احمد آقا خندید و گفت ؛ هنوز همون عشق روزهای اول توی وجود این دو نفر می جوشه ، خاله گفت ؛ چون می دونن برای چی با هم ازدواج کردن و از هم چی می خوان ، صداقت ، محبت و مهربونی ، مینا گفت ؛ درست خاله جون مسعود همون پسری که منو خوب درک می کنه ، من هم گفتم ؛ البته مینا هم همون دختری که منو با تمام وجود پذیرفت و درکم می کنه ، احمد آقا گفت ؛ هر دوتایی دوست داشتنی هستید و روزهای قشنگی پیش رو دارید ، رسیدیم باغ تالار و رفتیم یه آلاچیق شش نفره که راحت باشیم ، سفارش چهار پرس چلو کباب برگ و کوبیده مخصوص و دو پرس جوجه کباب رو دادیم ، تا آماده بشه و بیارن با تنقلاتی که مینا جان همیشه همراهش داره خودمون رو مشغول کردیم ، ساعت سه بود که غذا اومد ‌و مشغول شدیم ، منو مینا که حال مون معلوم ، احمد آقا و خاله آذر هم پا به پای ما دوتا پرس کباب برگ و یه پرس جوجه کباب رو خوردن و خندیدن ، بعد خاله آذر که داشت از خنده غش می کرد به مینا گفت ؛ از وقتی ازدواج کردی خوب می خوری ! مینا خندید و جمله همیشگی رو گفت ؛ تأثیرات عشق اونم عشق به مسعود جونم ، بعد خوردن ناهار ، یه قوری چایی رو هم نوش جان کردیم و از آلاچیق اومدیم بیرون و رفتیم پای صندوق ، احمد آقا اصرار کرد من باید حساب کنم ، مینا گفت ؛ عمو جان نوبت شما هم میشه امروز مهمون مسعود جان بودیم ، احمد آقا خندید و گفت ؛ از وقتی ازدواج کردی خوب یاد گرفتی چطور طرف مقابلت رو آروم کنی باشه ، این شد که پول غذاها رو حساب کردم و از باغ تالار اومدیم بیرون و سوار ماشین شدیم و برگشتیم داخل شهر ، احمد آقا و خاله آذر رو رسوندیم جلو داروخانه و ازشون خدا حافظی کردیم ، بعد رفتیم خونه مون و نمازمون رو خوندیم و هرچی رو که لازم بود رو برداشتیم و بخاری ها رو خاموش کردیم و در و پیکر رو قفل زدیم و رفتیم مرکز شهر ، اول رفتیم خشکبار فروشی كلي پسته خام و تخمه خام آفتابگردون و تخمه کدوی خام و خرمای خشک و رطب خرید کردیم ، بعدش از فروشگاه شوینده بهداشتی چیزهایی که لازم داشتیم رو ، مینا گفت ؛ میوه چی ؟ گفتم ؛ امروز قرار بود دایی حمید و آقا رضا بیان میوه و سبزی و حبوبات بخرن ، یه تماسی با دایی حمید گرفتم و دایی گفت ؛ این چیزها رو خریدیم شما سفارش خودتون رو تهیه کنید ، هنوز خرید اصلی مونده بود ، خرید کادوی روز مادر ، مادر زن و زن ، رفتیم فروشگاه بزرگی که همیشه از اونجا خرید می کنیم ، اول برای مینا جانم سه تا کلاه سه تا شال گردن و سه جفت دستکش کاموایی و سه جفت جوراب کاموایی و سه تا شال و سه تا روسری انتخاب کردیم ، بعد برای مادرم و فرنگیس زن عمو ‌وخاله صغري ‌و عصمت زن دایی و مهین زن دایی و نجمه زن عمو و مریم خانوم زن داداشم نفری یه شال و روسری و شال گردن و کلاه با رنگ‌های خیلی قشنگ ، بعد مینا گفت ؛ مسعود جان امشب فاطمه دختر دایی مجید هم خونه مون زشت برای اون کادو ندیم بلاخره اون هم دختر دایی هم مادر دوتا بچه ، گفتم ؛ خوب شد گفتی ! بعد برای فاطمه هم یه سری از چیزهایی که برای بقیه انتخاب کرده بودیم گرفتیم ، ساعت شش شده بود ما هنوز توی فروشگاه بودیم ، مینا از من پرسید خودت چیزی نمی خواهی ؟ گفتم ؛ روز پدر میاییم تو برام بخر ، مینا خندید و گفت ؛ باشه تا اون روز ، بعد رفتیم پای صندوق و همه رو حساب کردیم و خانوم صندوقدار از خریدمون تشکر و قدردانی کرد مینا پرسید برای نوزاد و کودک هم لباس دارید ؟ خانوم گفتن ؛ بله اون قسمت ، رفتیم و مینا و من یه نگاهی به لباس های بچه کردیم و اومدیم گفتیم ؛ سه چهار ماه دیگه برای خرید لباس های بچه میاییم ، خانوم صندوقدار گفتن ان شاالله به امید خدا ، بعد با کلی خرید از فروشگاه خارج شدیم و سوار ماشین شدیم ، گفتم ؛ مینا جان حالا وقت چیه ؟ مینا بلند بلند خندید و گفت ؛ وقت معجون و شیرموز خوردن ، بعد دستاش رو توي دستام گرفتم و گفتم حالا حق دارم بخاطر تمام مهربوني هات دستات رو ببوسم ؟ مينا خنديد و گفت ؛ آره ! دستاش رو بوسيدم و مينا قهه قهه مي خنديد ، بعد گفتم ؛ پس بزن بریم ، رفتیم همونجایی که همیشه می رفتیم ، دوتا معجون و دوتا شیرموز حسابی سفارش کردیم و آوردن مشغول نوش جان شدیم ، همین موقع مادر خانوم عزیزم به تلفن همراهم تلفن زد و بعد سلام و علیک پرسيد؛

ادامه نوشته

يه روز برفي

ساعت يازده و نيم شب و من تازه از آبياري درختاي خونه باغ اومدم ، مادر و پدرم نيم ساعتي هست كه زير كرسي گرفتن خوابيدن ، مينا هم مثل شب هاي قبل نشسته كنار شومينه يه ديس انار و پرتقال و سيب پوست كنده نوش جان مي كنه و كتاب مي خونه ، من هم نشستم روبروش نگاهش مي كنم و از بودنش در كنارم لذت مي برم ، حالا مي خوام قصه امروز رو بنويسم .

امروز صبح ساعت شش و نيم از خواب بيدار شدم ، از پنجره اتاق بيرون رو تماشا كردم ، زمين پُر شده بود از برف ، آروم از اتاق بيرون اومدم و وضو گرفتم و بعدش نمازم رو خوندم ، تا من لباس بپوشم مينا هم از خواب بيدار شد ، بعد سلام و صبح بخير و حالت چطوره شال و كلاه كردم و رفتم براي تهيه نون و لبنيات ، برفي كه باريده بود خشك بود و هوا سرد و سوز سرمايي هم ميومد ، با احتياط رفتم و نون و لبنيات رو گرفتم و برگشتم خونه باغ ، مادر و پدرم هم از خواب بيدار شده بودن ، سلام و صبح بخيري به هم گفتيم و نشستيم پاي سفره ، تا صبحونه رو بخوريم ساعت شد نه و ربع ، ظرف هاي صبحونه رو شستم و هرچي رخت و لباس كثيف از ديروز و امروز توي سبد لباس ها جمع شده بود رو ريختم داخل لباسشويي و روشنش كردم ، بعد منقل كرسي بردم حياط و ذغال ريختم و كوكش كردم و آوردم گذاشتم زير كرسي ، مينا پرسيد امروز چكاره هستي ؟ گفتم؛ ساعت ده نوبت آبياري باغ انار و انگورِ ( باغ مينو ) بايد برم آبياري كنم تا زمين برف آب بخوره و خاك پوك بشه و انگل هايي كه داخل خاك هستن از بين برن ، بعد مينا خنديد و گفت ؛ مسعود صبحونه برات بيارم ؟ گفتم؛ نه عزيزم هوا سرد و زمين برفي و لغزنده خداي نكرده يه اتفاقي برات ميوفته ! اون موقع من چكار كنم؟ خنديد و گفت ؛ شوخي مي كنم قول بهت ميدم از داخل حال توي حياط هم نرم ، صورتش رو بوسيدم و گفتم ؛ مي دونم داري با من شوخي مي كني ، لباس كار تنم كردم و يه فلاسك چايي و نون و كره و پنير و تنقلات رو گذاشتم داخل كوله پشتي و خدا حافظي كردم رفتم داخل حياط ، بيل رو هم برداشتم و از خونه باغ زدم بيرون ، هوا سرد بود و ريزه ريزه برف مي باريد و سكوت مطلق روستا رو فرا گرفته بود ، از ديدن اين منظره احساسي بهم دست داد كه قابل توصيف نيست ، رفتم جلو باغ مينو و آب جاري قنات پايين رو دادم داخل باغ ، رفتم داخل و كوله رو گذاشتم روي تخت و مشغول آبياري شدم ، همه جاي باغ و روي درختا پُر شده بود از برف ، آهسته آب رو هدايت مي كردم تا برف ها رو آب كنه و بره خُرد زمين ، هر از گاهي چند تا گنجشكو بلبل خرما يا سره و قمري ميومدن روي درختا مي نشستن و يه آوازي سر مي دادن و مي رفتن ، دست كردم داخل كوله و كيسه مخلوط گندم و ارزن و تخم كتان رو برداشتم و رفتم گوشه ها و پاي ديوار باغ چند مشتي دونه ريختم و برگشتم ، كم كم سر و كله پرنده ها پيدا شد و مشغول خوردن دونه ها شدن ، معلوم كه لونه اين پرنده ها جايي مثل بين تيرچه هاي زير سقف خونه هاي قديمي كه گرم و باعث شد مهاجرت نكنن ، همينطور مشغول آبياري بودم و به مينا فكر مي كردم ، مينائي كه تا چند ماه ديگه طعم شيرين مادر شدن رو مي خواد بچشه و منو رو هم پدر كنه ، حسابي حواسم بهش هست و اجازه نميدم كوچكترين كاري كه براش ضرر داره رو انجام بده ، دو ساعتي بود مشغول بودم كه احساس گرسنگي بهم دست داد و رفتم سراغ خوردن نون و كره و پنير و چايي ، بيست دقيقه صبحونه خوردنم طول كشيد و دوباره برگشتم سراغ آبياري ، اذان ظهر رو گفته بودن كه مينا بهم تلفن زد و پرسيد ؛ حالت چطوره ؟ گفتم ؛ عاليه ! فقط جاي تو خاليه ! مينا خنديد و گفت ؛ الان ميام اونجا ، گفتم؛ نه من تا يه ساعت ديگه خونه هستم ، مينا خنديد و گفت ؛ نگران نشو نميام داريم ميريم خونه مامانم تو هم دير نكن ! گفتم ؛ باشه با احتياط بريد ، مينا يه خنده اي از ته دل كرد و گفت ؛ باشه ! بعد از هم خداحافظي كرديم ، حجم آب قنات زياد بود و باغ حسابي آب خورد تا اينكه ساعت دو وقت آبياري من تموم شد و جلو آب رو باز كردم براي باغ هاي پايين تر ، وسايل رو برداشتم و اومدم خونه باغ ، كوله و بيل رو گذاشتم سر جاهاشون و يه دوش آب گرم گرفتم و لباس گرم تنم كردم و رفتم خونه باغ عمو حسين ، وقتي وارد حال شدم ديدم مهمون دارن البته غريبه نبودن دو تا از دختر عمه هاي عمو حسين و فرنگيس زن عمو با شوهراشون اومده بودن كه چند سالي توي روستا ساكن شدن ، سلام و عليكي كرديم و فرنگيس زن عمو برام يه ليوان چايي داد و گفت ؛ مسعود جان اين چايي رو بخور تا بدنت گرم بشه بعدش ناهار مي خوريم ، تا من چايي رو بخورم سفره رو انداختن و ناهار اومد وسط سفره ، گوشت و سيب زميني و پياز و رب گوجه و ادويه كه حسابي سرخ شده بود ، كنارش هم نون لواش محلي و ترشي و فلفل ترشي و خيار شور و ماست ، منو مينا كه كنار هم نشسته بوديم لقمه لقمه مي خورديم و به هم نگاه مي كرديم و مي خنديديم و از كنار هم بودن لذت مي برديم ، تا اينكه حسابي سير شديم و سفره جمع شد ، دوباره ميوه و چايي و تنقلات اومد وسط ، پسته و مغز بادوم و گردو و تخمه آفتاب گردون و خرما ، دايي حميد و آقا رضا ( شوهر خاله صغري ) سر زمين هاي جاليز بودن و داشتن آبياري مي كردن و بايد تا شش شب كل سي هكتار زمين آب مي خورد ، دايي مجيد و عصمت زن دايي هم كه رفتن تهرون به خونه زندگيشون سر بزنن و يه حالي از فاطمه و مرتضي و خانواده هاشون بپرسن ، البته فردا تا غروب بر مي گردن روستا .

ادامه نوشته

خنده هاي مينا

ساعت از يازده شب گذشته و منو مينا نشستيم توي حال كنار شومينه ، مينا داره كتاب مادر و كودك رو مي خونه من هم مي خوام قصه امروز زندگيم رو بنويسم ، و اما قصه امروز .

امروز صبح ساعت هفت از خواب بيدار شدم زودي وضو گرفتم و نمازم رو خوندم ، رفتم بيرون توي حياط ديدم هوا هم سرد و باد بسيار سردي هم مياد و آسمون هم پُر ابرِ ، با خودم فكر كردم امروز توي زميني كه به اميد خدا تا آخر سال نهال مي كاريم و اسمش رو باغ پرستو گذاشتيم مي خوام كار كنم خودش ميشه ورزش ، برگشتم داخل حال، لباس گرم تنم كردم و حسابي خودم رو پوشوندم و رفتم سراغ نون و لبنيات ، تا برم و برگردم ساعت شد هشت ، مينا پدر و مادرم از خواب بيدار شده بودن و داشتن سفره و بساط صبحونه رو آماده مي كردن ، سلام و صبح بخيري گفتيم و نشستيم به خوردن صبحونه ، مثل هميشه نون تازه و كره و پنير و سرشير و عسل و مرباي انجير و روغن حيواني ، تا صبحونه رو بخوريم ساعت شد نه ، بعدش ظرف ها رو شستم و منقل كرسي رو بردم بيرون و پُر ذغال كردم و حسابي كوكش كردم و آوردم گذاشتم زير كرسي ، مينا و مادر از پشت پنجره اتاق پذيرايي بيرون رو نگاه مي كردن و مادرم مي گفت ؛ اين آسمون ابري و هواي سرد خبر از اومدن برف ميده مگر اينكه باد ابرها رو با خودش ببره ! لباس كار تنم كردم و كلي تنقلات ريختم داخل جيبام و از مينا و پدر و مادرم خداحافظي كردم و رفت حياط ، موقع رفتن به مينا گفتم ؛ هوا خيلي سردِ اصلاً بيرون از خونه نيا ، خودم گرسنه شدم ميام ، مينا خنديد و گفت ؛ پس اينطورِ خودت غذاي حيونا رو بهشون بده ، من گفتم چشم و رفتم در لونه مرغ و خروس ها رو باز كردم و اومدن بيرون براشون دونه ريختم و توي جا دوني شون رو هم پُر كردم از دونه ، براي كبوترها هم همينطور ، جو و قهوه اي كه داخل لونه شون دراز كشيده بودن با چهار تا نون جو رفتم با پيش شون و گفتم ؛ اينها رو بخوريد كه هوا خيلي سرد شده ، بعد برگشتم داخل حياط و بيل و كلنگ و متر پارچه اي و طناب و ميله هاي بلند رو گذاشتم داخل فرقون و از خونه باغ زدم بيرون و رفتم داخل باغ پرستو ، هوا همچنان سرد بود باد تندي هم مي وزيد ، اما من تصميم گرفته بودم كه كار اين باغ رو شروع كنم ، اول ايستادم قسمت شمالي باغ و حسابي تماشا كردم و نقشه اي كه توي ذهنم طراحي كرده بودم رو تجسم كردم ، عرض زمين دويست متر ، طول دويست و پنجاه متر ، فاصله چاله نهال ها از هم بايد سه متر باشه ، اولين ميله رو داخل زمين كوبيدم و طناب رو بستم ، سر طناب رو دستم گرفتم و رفتم تا فاصله سي متري ، ميله دوم رو هم همونجا كوبيدم ، بعد فاصله ميله ها رو از ديوار كنار كوچه باغ تنظيم كردم و يك متر و نيم هم از ديوار فاصله گرفتم تا از همون اول نهال ها توي يه رديف كاشته بشن ، بعد هر سه متر سه متر جاي چاله ها رو مشخص كردم ، شروع كردم به كندن چاله ها ، به اندازه سي سانت كه كود و خاك و برگ بود كه خودمون ريخته بوديم راحت كنده مي شد ، سي سانت بعدي يكم سخت بود اما با اراده اي كه من داشتم و دارم سختي برام معنايي نداره ، خوب چاله ها رو ميكندم خاكش رو مي ريختم روي بقيه خاك ها با هم مخلوط مي كردم ، بدنم خوب گرم شده بود و تا ساعت يازده ده تا چاله رو كندم ، دوباره رفتم براي طناب كشي و چاله هاي بعدي ، اذان ظهر رو گفته بودن كه مينا بهم تلفن زد و گفت ؛ بيا تا حاضر بشي موقع ناهار شده بايد بريم خونه خاله صغري، من هم يه چشم همسر مهربانم گفتم و وسايل رو يه گوشه اي گذاشتم و رفتم خونه باغ ، لباسهاي كارم رو از تنم در آوردم رفتم داخل ، بعد سلام و خسته نباشيد يه چايي خوردم و رفتم حموم و يه دوش حسابي گرفتم و اومدم بيرون ، نمازم رو خوندم و حاضر آماده شديم و رفتيم خونه خاله صغري ، همه اومده بودن بجز دايي حميد كه سر آبياري زمين هاي گندم و جو و يونجه بود ، دايي مجيد و عصمت زن دايي كه رفته بودن تهرون ، سلام و عليكي كرديم و نشستيم ، خاله صغري گفت ؛ ناهار حاضرِ هر وقت بگيد ميارم ، آقا رضا گفت ؛ اول غذاي دادشت رو بده ببريم تا ما برگرديم شما مشغول بشيد ، اين شد كه خاله غذاي دايي حميد و حسن آقا رو آماده كرد و امير و آقا رضا براشون بردن ، بعد ما سفره رو انداختيم پلو و شامي و نون و ترشي و خيار شور و فلفل ترشي و ماست و دوغ اومد وسط و مشغول شديم ، امير و آقا رضا هم از راه رسيدن ، تا ناهار خوشمزه رو بخوريم ساعت شد دو و نيم ، بعدش كمي صحبت كرديم چايي خورديم ، مادرم گفت ؛ شام امشب خونه مينا جان ، فقط بگيد چي درست كنه ، عمو حسين يه نگاهي به فرنگيس زن عمو كرد و گفت ؛ البته همه غذاهايي كه دخترم مي پزه خوشمزه است اما من بد جوري هوس آبگوشت كردم ، مينا گفت ؛ چشم بابا جون يه آبگوشتي بدم بخوري كه مزه اش از يادت نره ، بعد فرنگيس زن عمو گفت ؛ ناهار فردا خونه ما حسين آقا چي هوس كردي ؟ همه زدن زير خنده و گفتن ديشب خونه شما بوديم ! زن عمو گفت ؛ عيب نداره ! عمو حسين گفت ؛ خورشت قورمه ، مينا خنديد و گفت ؛ مامان گوشت و سيب زميني رو مزه دار و سرخ كن با نون بخوريم ، عمو حسين گفت ؛ آره راست ميگه اون روزي كه مينا جان براي توي راهمون درست كرده خيلي مزه داد ، زن عمو يه نگاهي به عمو حسين و مينا كرد و سرش رو تكون داد و گفت ؛ شوهر و دختر منو باش چه اُردي ميدن ! چشم فقط نون لواش تازه يادت نره ! عمو گفت چشم ، بعد اين حرف ها از خاله و اقا رضا بابت ناهار و پذيرايي شون تشكر كرديم و برگشتيم خونه باغ خودمون ، مادرم و مينا مشغول آماده كردن شام شدن ، پدرم رفت زير كرسي و گرفت خوابيد ، من هم لباس كار تنم كردم و به مينا گفتم ؛ برم دو ساعتي توي باغ پرستو كار كنم بيام ، تو خودت رو خسته نكن و بگيربخواب ، مينا گفت ؛ پيش از ظهر دو ساعت خوابيدم ، خوابم نمياد ، فقط يادت باشه غروبي با هم بريم نون بگيريم تا من هم پياده روي امروزم رو رفته باشم ، گفتم ؛ چشم و رفتم دست و صورتش رو بوسيدم و مينا زد زير خنده و گفت ؛ از دست تو !، مادرم خنديد و گفت ؛ آفرين پسرم هيچ وقت محبت خودت رو از مينا دريغ نكن، بعد دست و صورت مادرم رو بوسيدم و گفتم تا ساعت پنج خونه هستم ، زدم بيرون و رفتم داخل باغ پرستو ، دوباره كار رو دست گرفتم و تا غروب آفتاب يه رديف دويست و پنجاه متري با فاصله سه متر چاله كنده شد ، بعد برگشتم خونه باغ ، مينا و مادر و پدرم نشسته بودن و داشتن چاي و تنقلات مي خوردن و تلويزيون تماشا مي كردن ، ،سلام و خسته نباشيدي گفتيم و رفتم حموم خودم و لباس هام رو شستم و اومدم بيرون ، لباس كارم رو انداختم روي چوب لباس تا براي فردا خشك بشن ، نشستم كنار مينا و يكم تنقلات و دوتا ليوان چايي خوردم و بعد نمازم رو خوندم ، مينا حاضر شد و گفت ؛ بريم براي تهيه نون ، من هم لباس گرم تنم كردم و راه افتاديم ، از مينا پرسيدم در لونه مرغ و خروس ها رو بستي ؟ مينا يه خنده اي كرد و گفت ؛ بله آقا مسعود به تكليفي كه شب بله برون به عهده ام گذاشتيد عمل كردم ، دست انداختم دور گردنش صورتش رو بوسيدم و گفتم حالا حق دارم هي بوست كنم يا نه ؟ مينا خنديد و گفت ؛ بله ! من تمام و كمال مال خودتم ! دوباره صورتش رو بوسيدم و از در حياط رفتيم بيرون ، توي راه كه مي رفتيم به هم نگاه مي كرديم و از ته دل مي خنديدم ، چرا كه منو مينا واقعاً همديگرو دوست داريم ، ، رسيديم نونوايي و از آقا كاظم پنجاه تا نون لواش تازه و بيست تا نون جوي كه براي سگ هاي دامداري ما پخته بود رو گرفتيم و برگشتيم ، هوا همچنان سرد بود باد ميومد و آسمون ابري ، سكوت كل روستا رو گرفته بود ، مينا كه با يه دستش كيسه نون هاي جو رو گرفته بود يه دستش هم توي دست من بود پرسيد ، مسعود از اينكه دائم توي روستايي ناراحت نيستي ؟ گفتم ؛ نه ! بلاخره ماهي يكي دو دفعه شهر ميريم ، چطور مگه ؟ مينا گفت ؛ آخه يه عمر توي شهري به اون بزرگي و شلوغي زندگي كردي يه دفعه بيايي يه جاي خلوت ساكن بشي سخت نميشه ؟ گفتم ؛ نه مينا جان ، من از شهر مخصوصاً شهر تهرون گريزان بودم و هستم ، من از مينا پرسيدم مگر تو توي روستا راحت نيستي ؟ مينا خنديد وگفت ؛ چرا راحت نيستم ! مخصوصاً از وقتي كه تو رو شكار كردم بعد بلند بلند زديم زير خنده ، عموحسين و فرنگيس زن عمو و دايي حميد و مهين زن دايي و نجمه زن عمو از توي كوچه شون داشتن ميومدن سمت خونه باغ ما ، منو مينا رو ديدن و صداي خنده ما رو شنيدن و اونها هم زدن زير خنده .

ادامه نوشته

آرامش  مينا

امروز ساعت هفت صبح از خواب بیدار شدم ، لباس گرم پوشيدم و رفتم برای تهیه نون و لبنیات ، تا برگردم خونه مینا و مادر و پدرم از خواب بیدار شده بودن و بساط چایی آماده بود ، سلام و صبح بخيري گفتیم و نشستیم برای خوردن صبحونه ، نون و کره و پنیر و سرشیر و نیمرو ، بعد صبحونه لباس کار تنم کردم و رفتم داخل باغ برای ادامه كار کود دادن به درختا ، مینا هم پشت سرم اومد و رفت سراغ مرغ و خروس ها و بوقلمون ها ، در لونه شون رو باز کرد و اومدن بیرون ، براشون دونه داد و بعدش رفت سراغ کبوترا و جو و قهوه ای ، از دور نگاهش می کردم ، چنان آرامشی در وجودش نهفته که این آرامش رو از فاصله دور می تونم احساس کنم ، مشغول كار شدم و فرقون رو پُر كود مي كردم و مي بردم پاي درختا ، مينا اومد از چند قدمي شروع كرد با من صحبت به كردن و يه دفعه برگشت گفت ؛ ببخشيدا اولين زمستوني رو كه با هم هستيم نمي تونم توي كارهاي باغ كمك كنم ! گفتم ؛ مينا جان اين حرف ها چيه ؟ مگر من ميگذاشتم تو دست به اين كارها بزني ! فقط تو جاي درختايي كه مي خواهيم بكاريم رو مشخص كن همين ! مينا هم رفت براي قدم زدن و مشخص كردن جاهايي كه بايد نهال بكاريم ، ساعت يازده بود كه مادرم صدا زد و گفت ؛ بياييد براي خوردن چايي و صبحونه ، كار رو رها كردم و با مينا برگشتيم خونه، مادرم چند تا سيب زميني رو كباب كرده بود و چند تا هم تخم مرغ رو آبپز ، همه رو آماده كرديم و با روغن حيواني نوش جان كرديم ، بعدش هم دوتا چايي ، از مادرم پرسيدم بابا كجا رفت ؟ جواب داد باعمو حسين قدم زنان رفتن دامداري تا سفارش كنه آقا مالك يكي از شيشك ها رو ذبح كنه ! مينا كه خيره شده بود به درخچه بنجامين داخل حال پرسيد ، گوسفندا از كي شروع به زايمان مي كنن ؟ گفتم؛ ديگه از پونزده بهمن بايد شروع بشه ، مينا دوباره گفت ؛ كارتون زياد ميشه ! گفتم ؛ آره ! اما من شب ها كه ديگه نميرم ، اگر برم فقط روزها ميرم ، بعد خنديد و گفت ؛ امسال مي خوام چند تا بره و بزغاله براي خودم و ... انتخاب كنم ، خنديدم و گفتم ؛ مگر اينهايي كه هست مال كيه ؟ مينا گفت ؛درستِ مال حودمونِ ، اما خُب ديگه اونها رو مي خوام نفروشيم نگه داريم ، مادرم خنديد و گفت ؛ ميخواد براي بچه هاتون كنار بگذاره ! بعد مينا زد زير خنده و دستاش رو گرفت جلو صورتش ، منم دستم رو انداختم دور گردنش و پيشونيش رو بوسيدم بعد از جا بلند شدم و گفتم من ميرم كار كود دادن رو امروز تموم كنم ، تو هم استراحت كن و بيرون نيا ! مينا كه هنوز صورتش پُر از خنده بود گفت؛ باشه الان ميرم زير كرسي دراز مي كشم ، از خونه زدم بيرون رفتم داخل باغ ، پُر انرژي تر از قبل مشغول كار شدم و پاي همه درختا كود ريختم تا اينكه ساعت يك شد و برگشتم داخل حال ، همه جمع شده بودن ، سلام و عليكي كرديم و پرسيدم براي دايي حميد ناهار بردن ، مهين زن دايي گفت ؛ امير و دايي مجيد با ماشين دايي مجيد بردن ، گفتم خوبِ ! من برم يه دوش بگيرم بيام ، رفتم حموم يه دوش حسابي گرفتم و لباس هام رو هم توي حموم شستم و اومدم بيرون ، ساعت دو شده بود كه امير و دايي مجيد اومدن و بعد سلام و خسته نباشيد نشستيم پاي سفره و مشغول خوردن ناهار شديم ، تا ناهار رو بخوريم و سفره جمع بشه ساعت شد سه ، بعدش يه ليوان چايي خورديم و هركي رفت خونه باغ خودش ، موقع رفتن فرنگيس زن عمو گفت ؛ همه شام خونه ما هستيد ، همين موقع مينا گفت ؛ مامان مسعود جون هوس كباب ماهي تابه اي كرده ! زن عمو خنديد و گفت ؛ چشم ! اما خودش يا خانومش ؟ مينا بلند بلند خنديد و گفت ؛ خانومِ خودش ! بعد همه از حال خارج شدن و رفتن ، مينا هم يه نگاهي به من كرد و خنده كنان رفت زير كرسي ، من هم رفتم وضو گرفتم و نمازم رو خوندم و بعد رفتم زير كرسي و گرفتم خوابيدم .

،ساعت شش بود كه مادرم از خواب بيدارم كرد و گفت ؛ بيدار شو ! من هم چشمام رو باز كردم و از زير كرسي بيرون اومدم و رفتم داخل حال ، مينا و مادر و پدرم نشسته بودن و چايي و تنقلات و ميوه مي خوردن و تلويزيون تماشا مي كردن ، سلامي كردم و رفتم دست و صورتم رو شستم و اومدم نشستم كنارشون ، دوتا ليوان چايي و كمي تنقلات خوردم و بعد رفتم نمازم رو خوندم ، همه حاضر شده بودن تا بريم خونه عمو حسين ، مينا هم يه دست لباس داد و گفت ؛ امشب اينها رو بپوش ، من هم لباس هايي رو كه مينا انتخاب كرده بود رو پوشيدم و راه افتاديم رفتيم خونه عمو حسين ، سلام و عليك و شب بخيري گفتيم و نشستيم ، بجز دايي حميد و مهين زن دايي همه اومده بودن ، فرنگيس زن عمو برامون از كتري و قوري بالاي بخاري چايي ريخت و داد ، عمو حسين هم دنبال شبكه اي مي گشت كه ترانه هاي شاد تركيه اي پخش كنه ، دايي مجيد گفت ؛ فردا صبح با عصمت ميريم تهرون ، غروبي رفتم دامداري هم براي باغچه خونه بابا هم باغچه خودمون كود پُر كردم داخل كيسه ها و زدم پشت ماشين ، الان ماشين پُر كودِ ! گفتم ؛ مرسي دايي ، مي گفتي با هم ميرفتيم ، دايي خنديد و گفت ؛ بجاي تو امير اومد ، امير خنديد و گفت ؛ دايي فقط در كيسه ها رو نگه داشته بود همين ! گفتم ؛ همين كه زحمت ميكشه ميبره تهرون خودش كليِ ، دايي گفت ؛ بيا ! بعد تو ميگي چرا بين منو مسعود فرق ميگذاري ؟ امير خنديد و گفت ؛ باشه دايي حق با شماست چايي سوم رو برو بالا كه موقع خوردنش ، دايي حميد و مهين زن دايي هم از راه رسيدن ، بعد سلام و خسته نباشيد دايي گفت ؛ مسعود جان بيا منو مشت و مال بده ! منم رفتم و دايي يه گوشه دراز كشيد و حسابي ماساژ دادم و بعدش هم كلي مشت و مال ، حسابي خستگي از تنش در اومد و نشست كنار پدرم و گفت ؛ فردا رو هم بايد بريم آبياري تا زمين ها خوب آب بخورن ، فقط ناهار با كيه ؟ خاله صغري گفت ؛ با منِ ، دايي گفت ؛ خواهشاً شامي و برنج بگذار كه خيلي هوس كردم ، خاله خنديد و گفت ؛ چشم ، اما توي ليستي كه به ما ندادي داخلش شامي نبود ! دايي گفت ؛ من به اين نتيجه رسيدم توي كار خانوم ها نبايد دخالت كرد چون نظم جهاني بهم ميخوره ، زن دايي گفت ؛ خوبه كه زود فهميدي و الا دنيا نابود مي شد ! بعد عمو حسين گفت ؛ چايي رو بخور كه آماده خوردن شام بشيم ، تا دايي چايي رو نوش كنه منو مريم خانوم سفره رو انداختيم وبساط شام رو چيديم ، پلو با كباب ماهي تابه اي ، دايي حميد گفت ؛ اين كه شام امشب كباب ماهي تابه اي باشه سفارش كيه ؟ مينا خنديد و گفت ؛ از خانوم آقا مسعود ، دايي گفت ؛ دستت در نكنه امروز سر زمين به خودم مي گفتم كاش شام كباب ماهي تابه اي باشه ! گفتم ؛ دايي از فرنگيس زن عمو تشكر كن ايشون زحمتش رو كشيده ، دايي گفت ؛ اون كه بله دستشون درد نكنه كه هم تهيه شام امشب رو زحمت كشيدن هم اينكه مينا جان رو به تو دادن كه ما از اين غذا ها بيشتر بخوريم ، خلاصه تا شام بخوريم و سفره جمع بشه ساعت شد نه و نيم ، بعد نوبت ميوه و چاي و تنقلات ، صحبت از كارها شد ، به اين نتيجه رسيديم كه تمام باغ ها هرس شدن و بيل و كود خوردن ، من هم گفتم ؛ از فردا ميخوام زمين جلو خونه باغ رو آماده كنم براي كاشت نهال ، اول بايد جاي چاله ها كنده بشن بعد مسير آب مشخص بشه ، دايي حميد گفت ؛ البته خودت استاد شدي اما سعي كن فاصله نهال ها از هم سه متر باشه ، گفتم ؛ نظر خودم هم همينِ ، مطمئن باشيد درختاي اين باغ از همه درختاي ديگه زودتر به ثمر مينشينه ، دايي مجيد گفت ؛ معلوم ، چون وجود با بركت مينا جان باعث ميشه درختا زود رشد كنن و بار بدن ، مينا هم مي خنديد و به عمو حسين و فرنگيس زن عمو نگاه مي كرد ، خلاصه صحبت هاي مختلفي شد و شام و شب نشني ساعت يازده و نيم تموم شد و همه برگشتيم خونه هامون ، مادر و پدرم طبق معمول زودتر رفتن خوابيدن ، منو مينا هم چند تا پرتقال و سيب آورديم و مينا مشغول خوندن كتاب و خوردن شد ، من هم شروع به نوشتن كردم ، حالا ساعت شد يك ، مينا روي مبل خوابش برده بيدارش كنم مسواك بزنِ و بخوابِ ، خودمم برم حياط و يه نگاهي به زيبايي باغ بندازم و نفسي تازه كنم و بيام مسواك بزنم بخوابم ، پس تا فردايي بهتر بدرود .

صحبت دلتنگي

امروز صبح بعد يه ورزش حسابي و دوش آب گرم و خوردن صبحونه دلچسب كنار مينا و مادر و پدرم، لباس كار پوشيدم و رفتم داخل باغ ، كود گوسفندي و مرغ و كبوترا رو که ته باغ جمع كرده بودم رو با فرقون مي بردم پاي درختا چند تا بيل مي ريختم و دوباره همين كار رو برای درختای بعدی تكرار ميكردم ، یه ساعتی مشغول کار بودم که امیر هم اومد و دست بکار شد ، دو نفری تا ساعت دوازده نصف درختای باغ رو کود دادیم ، چون منو عمو حسین باید میرفتیم تهرون کار رو تعطیل کردیم و رفتیم حموم ، بعد حموم تا همه جمع بشیم و ناهار بخوریم ساعت شد یک و نیم ، نمازم رو خوندم و حاضر آماده شدیم ، مینا کلی میوه و تنقلات و یه فلاسک چایی و یه قابلمه گوشت و سیب زمینی سرخ شده با نون و خیار شور آماده کرده بود ، عمو حسین با دیدن این منظره خندید و گفت ؛ دخترم تا ساعت هشت شب برگشتیم ، مینا گفت ؛ باباجون عیبی نداره نخوردید بر می گردونید ، راه دورِ ! ، نمي خوام گرسنه بمونيد ، عمو گفت ؛ حرف حساب جواب نداره ، چندتا بوس از صورتش گرفت و من هم يه نگاهي به دور و برم كردم و گفتم ؛ چيه ؟ موقع عقد كه دست و صورت و پيشوني مينا جونم رو بوسيدم همگي اونجا بوديد و ديديد ، پس ديگه خجالت نداره ! دست و صورت و پيشوني مينا رو بوسيدم و همه برام كف زدن، بعد دست و صورت مادرم و فرنگيس زن عمو رو ، همه از خنده غش كردن ، بلاخره با سلام و صلوات خداحافظي كرديم و سوار سانتافه شديم و از خونه باغ زديم بيرون ، عمو پخش رو روشن كرد و عينك آفتابي رو زد ، گفتم ؛ عمو بهتر كه چشماتون رو ببنديد و بخوابيد تا موقع معاينه ، چشماتون خسته نباشن ، دكتر بهتر بتون نتيجه بگيره ، عمو گفت ؛ باشه ، فقط نزديك بيمارستان شديم بيدارم كن ، گفتم ؛ چشم ! عمو چشماش رو بست تا خوابش برد ، من هم صداي پخش رو كم كردم تا عمو خوب بخوابه ، از جاده اصلي روستا افتاده بودم توي آزاد راه ، ترافيك رَوُن بود و بي هيچ مشكلي وارد شهر دود زده تهرون شديم ، رفتم سمت بزرگراه ، قربونش بشم ترافيك سنگين ، تا بيمارستان برسيم ساعت شد چهار و نيم ، رفتيم و به منشي آقاي دكتر اعلام حضور كرديم و نشستيم تا صدا كنن ، ساعت پنج و ده دقيقه بود كه صدا زدن و عمو رفت داخل اتاق دكتر ، بعد ده دقيقه اومد و گفت ؛ همه چي عاليِ ! فقط براي يك ماه ديگه نوبت بگيريم ، نوبت دادن براي هجدهم بهمن ماه ساعت چهار بعدازظهر ، بعد اومديم طبقه هم كف و دوباره دوتا قطره چشم از داروخونه گرفتيم و رفتيم سوار ماشين شديم و حركت كرديم ، به عمو گفتم ؛ بريم خونه خواهرم فريبا شام بخوريم بعد شام برگرديم روستا ، عمو گفت ؛ نه عموجان مزاحم اونها نشيم بريم كه مينا و زن عمو دلتنگ ما هستن ، بعد بلند زد زير خنده ، پرسيدم ؛ عمو ، زن عمو هم براي شما دلتنگي مي كنه ؟ عمو گفت ؛ اُف چه جورم ، مادر و دختر مثل هم هستن !

تا از شر ترافيك تهرون خلاص بشيم ، عمو دو تا ليوان چايي ريخت و شروع كرديم به خوردن ، بلاخره ساعت هفت بود كه افتاديم توي آزاد راه و گاز ماشين رو گرفتم ، توي مسير با تنقلات و ميوه راه رو براي خودمون كوتاه كرديم تا اينكه رسيديم به پمپ بنزين ، تا من باك ماشين رو پُر بنزين بكنم عمو غذايي رو كه مينا براي راهمون گذاشته بود رو برد توي آبدار خونه پمپ بنزين گرم كرد و اومد همونجا كنار پمپ بنزين شروع كرديم به خوردن، عجب دلچسب بود ، عمو مي خورد و مي خنديد ، پرسيدم به چي مي خنديد ؟ گفت ؛ به مينا گفتم ؛لازم نيست اين همه خوراكي اما تهش رو در آورديم ، مسعود جان مينا هم شده مثل خودت دستش به كم نميره ! گفتم ؛ از اول هم اينطوري بود فقط ما بايد همديگرو مي ديديم ، عمو دوباره خنديد و گفت ؛آره راست ميگي ، توي خونه مون هر وقت مينا غذا مي پخت زياد ميومد ، خلاصه ساعت هشت و ربع بود كه مينا به تلفن عمو حسين زنگ زد و گفت ؛ بابا جون دير كرديد ، عمو خنديد و گفت ؛ نصف راه رو اومديم گرسنه شديم ته غذا رو در آورديم ، مينا گفت ؛ نوش جونتون ، حالا كي ميرسيد ؟ گفتم ؛ تا تو يه صفحه گرام گوش كني رسيديم ! مينا گفت ؛ ان شاالله منتظرتون هستم بعد خداحافظي كرديم ، عمو گفت ؛ مينا دلبستگي شديدي بهت داره ، بهش ميگم مسعود و پدر و مادرش حرفي ندارن ، خودت تنهايي بيا خونه مون چرا نميايي ؟ بر مي گرده ميگه ، نمي خوام مسعود تنها بمون و احساس دلتنگي بكنه ، آخه خودمم بهش خيلي دلم تنگ ميشه ! گفتم ؛ عمو منو مينا سال ها از درون طعم تلخ تنهايي رو چشيديم بخاطر اينِ كه نمي خواهيم لحظه اي از باقي عمرمون رو دور از هم باشيم ! عمو گفت ؛خيلي خوب و منو زن عمو از اين بابت خيلي خوشحال هستيم . ترافيك آزاد راه خيلي سبك بود و زودتر از اوني كه فكر مي كرديم رسيديم جاده اصلي روستا و بعدش جاده فرعي و جلو خونه باغ و در رو باز كردم و رفتيم داخل حياط و بعدش پارگينك ، وسايل مون رو برداشتيم و آروم و بي صدا داخل شديم ، همه جمع شده بودن مي گفتن و مي خنديدن ، سلام كرديم و همگي گفتن بَه ه ه ه سلام خوش اومديد، مينا اومد جلوتر و صورت عمو حسين رو بوسيد بعد اومد پيش منو صورت هم رو بوسيديم و دوباره همه زدن زير خنده و مهين زن دايي گفت ؛ اين دو نفر كجا بودن كه بعد سال ها اين قدر همديگر رو دوست دارن به هر بهونه اي همديگرو بوس مي كنن ! مينا خنديد و گفت ؛ زن دايي زمان و مكان ما رو از هم دور كرده بود ، من رفتم وضو گرفتم و نمازم رو خوندم و نشستم كنار فرنگيس زن عمو دست و صورتش رو بوسيدم ، زن عمو گفت ؛ دستت درد نكنه ، شرمنده كردي ! گفتم ؛ نه زن عمو وظيفه ست ، فقط هجده بهمن ماه ساعت چهار دوباره معاينه بشن ، مريم خانوم و نجمه زن عمو سفره رو انداختن و شام اومد وسط سفره ، پلو با گوشت و گوجه كباب شده و ترشي و دوغ و نون ، نشستيم به خوردن ، انگاري از ظهر چيزي نخورده بوديم ، بوي روغن حيواني كه به مشام مي خوره اشتها ميشه هزار برابر ، تا شام رو بخوريم ساعت شد ده ، بعدش چايي و تنقلات و ميوه ، دايي حميد هم سر بسر من مي گذاشت و مي گفت ؛ مسعود تو همون مسعود سال قبل نيستي كه ميگفتي ديگه نه من مي خوام عاشق دختري بشم نه دختري منو قبول مي كنه ؟ خنديدم گفتم ؛ بله ! اما مينا با همه دخترا فرق مي كرد ، يه نفر مثل خودم صاف و ساده ، والا باور كنيد كسي ديگه اي بود اصلاً جواب سلام منو هم نمي داد ! دايي گفت ؛ بله ! من مي دونستم چه كسي رو برات در نظر گرفتم، مينا كه كنار من نشسته بود و تخمه خام آفتاب گردون مي خورد گفت ؛ دايي جون مسعود جون رو اذيتش نكن بنده خدا خسته ست ! دايي گفت ؛ اين خسته ست ؟ باور كن اگه بگي بريم باغ بيل بزنيم پا ميشه تا صبح كار مي كنه ، من مسعود رو میشناسم ، از وقتی تو رو دید روی پاهاش بند نیست ! عمو حسین گفت ؛ ماشااله یه کله خودش پشت فرمون نشست و رفتیم اومدیم ، امیر که یه انار درشت و مجلسی رو داشت می خورد گفت ؛ من با خیلی ها مسافرت راه دور رفتم ، بعضی ها آدم رو خسته می کنن از بس که سبقت بيخود و بي موقع می گيرن و بد رانندگی می کنن ، اما مسعود راه خودشرو میره و هرجا لازم باشه سبقت می گیره و تند میره ، گفتم ؛ بلاخره تجربه ای که در طی سال ها بدست آوردم ، چه قبل از اینکه راننده بشم چه بعد از اینکه رانندگی یاد گرفتم و نشستم پشت فرمون ، اما عمو حسین و فرنگیس زن عمو و میناجانم هم رانندگی‌شون حرف نداره ! مینا خندید و گفت ؛مرسی ! بعد یه پرتقال رو پوست کند و داد گفت ؛ بخور که جون بگیری ، امشب از کارهای باغ و زمین صحبت کردیم و دایی حمید گفت فردا از صبح با حسن آقا میریم زمین های گندم و جو و یونجه رو آبیاری کنیم ، فقط بفکر ناهار ما باشید ، مادرم گفت ؛ داداش چی دوست داری برات بپزیم ؟ دایی یه نگاهی به مهین زن دایی کرد و گفت ؛ اگر مهین ناراحت نمیشه غذا خورشتی باشه که از گلومون بره پایین ، مادرم گفت ؛ خورشت قیمه ، دایی گفت ؛ خوبِ ! فقط سر وقت بيارن ، امير گفت ؛ ساعت سه خوبِ ؟ دايي گفت ؛ زودِ ، ساعت پنج بيار ! ساعت دوازده و نيم عاليه ! مهين زن دايي پرسيد صبحونه چي ؟ دايي گفت ؛ كره و پنير و سرشير و نون و بساط چايي رو حسن آقا برمي داره فقط بايد تنقلات بيشتر بردارم ، زن دايي گفت ؛ هرچقدر مي خواهي بردار ، اما هر وقت رفتي شهر بخر بيار ! به زن دايي گفتم ؛ شايد اين هفته پنج شنبه برم شهر هرچي لازم داريد بنويسيد بگيرم ، مينا پرسيد ؛ براي چي ميري شهر ، گفتم ؛ سانتافه رو ميبرم براي سرويس اوليه ، البته با هم ميريم ، تو كه مي دوني من بدون تو دوست ندارم جايي برم ، مينا خنديد و گفت ؛ از دست تو ! ، خلاصه ساعت يازده و نيم شام و شب نشيني تموم شد و همه رفتن خونه هاشون ، من هم بخاطر اينكه خستگي راه از تنم بيرون بره رفتم يه دوش گرفتم و اومدم ، پدر و مادرم خوابيده بودن ، مينا داشت كتاب مي خونيد ، پرسيدم خوابت نمياد ؟ گفت ؛ تا ساعت شش و نيم زير كرسي خوابيده بودم و مامان جون و باباجون بيدارم نكردن ، گفتم ؛ خوبِ ، منم خوابم نمياد ، بشينم ماجراي امروز رو هم بنويسم ، الان هم ساعت شده يك بامداد ، بريم مسواك بزنيم و به آبي بخوريم و بياييم خوابيم كه ديگه موقع خواب رسيده ، شب خوش .

كار توي باغ

امروز بعد ورزش و خوردن صبحونه بيل و فرقون و اره و قيچي باغباني رو برداشتم و رفتم توي باغ ، هرس درختا چهارشنبه تموم شد ، پنجشنبه و جمعه هم حسابی برف و بارون اومد و نتونستم پای درختا رو بیل بزنم ، این شد که امروز تصمیم گرفتم صبح و بعد از ظهر این کار رو انجام بدم ، از همون اول باغ شروع کردم به بیل زدن دور درختا ، از اونجایی که هر سال درختا رو کود و خاك و برگ دادم ، بیل زدن راحت بود و کارها خوب پیش می رفت ، تا اینکه مینا با یه سبد و یه فلاسک چایی اومد و رفتیم نشستیم روی تخت زیر آلاچیق ، مینا چندتا سیب زمینی رو با گرمای شومینه گازی کباب کرده بود و همراه تخم مرغ آبپز و کره و نون و چایی نوش جان کردیم ، آسمون نیمه ابری بود و باد میومد و آسمون ، آبی خودش رو هر از گاهی نشون می داد اما از سوز سرما خبری نبود و برفی که دو روز گذشته باریده بود آب می شد و می رفت توی دل زمین ، مینا گفت ؛ مثل هوای آخر اسفند می مونه ! گفتم آره ، انگاری بهار می خواد بشه ، اما خدا کنه هوا دیرتر گرم بشه و درختا زود از خواب بیدار نشن ، مینا گفت ؛ فکر نکنم زودتر از آخرهای اسفند بیدار بشن ، خندیدم و مینا پرسید به چی میخندی ؟ گفتم ؛ موندم برای سالروز آشنایی و بله برون و چشن تولدت چی هدیه بدم ، مینا خندید و گفت؛ مسعود جان تو هدیه ات رو به من دادی و من فقط سلامتی تو رو می خوام این برای من از همه چی با ارزش تر ، گفتم ؛ بله ! اما اینطور که نمیشه ، مینا دستای منو گرفت توی دستاش و گفت ؛ تو همه دار و ندارت رو به من بخشیدی ، الان هم ميوه عشق مون رو توي شكمم دارم كه يه دنيا مي ارزه ، بعد دستام رو بوسید و من صورت مثل ماهش رو ، بعد بدون اینکه حرفی بزنه رفت سراغ مرغ و خروس ها کبوترا و جو و قهوه ای ، من هم اراده کردم امروز کار بیل زدن رو تموم کنم ، فکرم رو دادم به مینا و دوباره شروع کردم ، بیل می زدم ‌و به روزهای قشنگی که با مینا پشت سر گذاشتیم و به روزهای قشنگتری که پیش رو داریم فکر می کردم ، مینا بعد یه ساعت برگشت پیشم و گفت ؛ من دارم میرم خونه چیزی نمی خواهی ؟ گفتم ؛ نه فقط ناهار خونه کی هستیم ؟ مینا خندید و گفت ؛ خونه خودت عزیزم برات یه رشته پلو بدم بخوری که کیف کنی ، بعد فلاسک و سبد رو براشت و زمزمه کنان برگشت خونه ، دوباره دست بکار شدم تا اینکه ساعت یک ظهر شد و دست ازکار کشیدم و‌ برگشتم داخل خونه ، همه اومده بودن و چای می خوردن و صحبت می کردن ، سلام و خسته نباشیدی گفتیم و رفتم حموم حسابي خودم رو شستم و اومدم بيرون و نشستم کنار عمو حسین ، عمو گفت ؛ کارگر بگیر خودت رو خسته نکن ! گفتم ؛ کارگر هم بگیرم خودم هم باید کار کنم ، اینطور راحت تر هستم ، تازه کار سخت سال‌های گذشته انجام دادم و الان زمین راحت بیل می خوره ، بعد فرنگیس زن عمو گفت ؛ مسعود جان فردا چه موقع می خواهید برید تهرون ، گفتم ؛ ناهار رو میخوریم راه میوفتیم تا ساعت چهار برسیم بیمارستان ، بعدش هم دوباره بر می گردیم ، زن عمو گفت ؛ می خواهید من هم بیام ، گفتم ؛ نه زن عمو هم خسته می شید هم اینکه عمو خودش راحت می بینه ، بعد مینا خندید و گفت ؛ مامان بمون پیش من تا دلم برات تنگ نشه ! زن عمو یه لبخندی زد و گفت ؛ باشه دختر گلم ، بعد گفت ؛ مسعود جان شام میایید خونه یا میرید خونه فریبا خانوم ؟ گفتم ؛ عمو هر جور بخواد ! عمو گفت ؛ دیر میشه اومدنمون ، بهتر از بیمارستان یه سره برگردیم روستا ، بعد امیر گفت ؛ پس برای شام گوشت کباب می کنم ، دایی حمید گفت ؛ بیا هی من میگم غذای گوشتی رو کمش کنیم امیر کباب ميده بخوریم ، امیر هم گفت ؛ کاری نداره دایی جان شما نون پنیر بخور ! دایی حمید یه مکثی کرد و گفت ؛ باشه دارم برات فقط صبر کن ! بعد این صحبت ها پدرم گفت ؛ سفره رو بندازیم که حسابی گرسنه شدیم .

سفره رو انداختیم و بساط رو چیدیم ، رشته پلو با روغن حیوانی و ته دیگ سیب زمینی ، همراه نون و ترشی و فلفل ترشی و ماست و دوغ ، حسابی بهمون چسبید ، ناهار رو که خوردیم سفره جمع شد ، من رفتم وضو گرفتم و نمازم رو خوندم ، بعدش یه لیوان چایی خوردم و از همه اجازه گرفتم و رفتم داخل باغ ، دوباره شروع کردم به بیل زدن ، ساعت سه بود که دایی و عمو حسین و ... از دور دست تکون میدادن و می رفتن خونه باغ خودشون ، با خودم عهد کرده بودم هر جوری هست باید پاي درختای باغ رو امروز بیل بزنم ، مگه چی شده ، سال گذشته یه روزه همه باغ رو بیل زدم ‌یه روزه کود دادم ، امسال که يه انرژی و انگیزه خاصی پیدا کردم نتونم ، خلاصه تا ساعت شش بیل زدم و کارم تموم شد ، در لونه مرغ و خروس ها رو هم بستم و برگشتم داخل خونه ، تازه مینا و مادر و پدرم از خواب بیدار شده بودن و داشتن چایی می خوردن ، سلام ‌‌خسته نباشیدی گفتیم و مینا گفت ؛ ببخش منو ، تا سرم رو گذاشتم روی بالش خوابم برد والا می خواستم برات چایی بیارم ، گفتم ؛ عیب نداره کار خوبی کردی خوابیدی ، مگه چقدر فاصله ست خودم میومدم می خوردم ، مادرم پرسید کار بیل زدن رو تموم کردی ؟ گفتم ؛ بله! فردا صبح هم شروع می کنم به کود دادن ، بعد این حرف ها یه چایی خوردم و رفتم حموم و حسابی خودم رو شستم و اومدم بیرون ، مینا لباس عوض کرده بود ، پرسیدم شام خونه کی هستیم ، خندید و گفت ؛ نجمه زن عمو ، نمازت رو بخون بریم ، منم نمازم رو خوندم و یه دست لباس شیک تنم کردم و همراه مینا و مادر ‌و پدرم رفتیم خونه نجمه زن عمو ، بعد سلام و علیک نشستیم ‌و شروع کردیم به خوردن چای و تنقلات و میوه ، بقیه هم از راه رسیدن و جمع مون کامل شد ، فرنگیس زن عمو یه نگاهی به منو مینا کرد و گفت ؛ خبریِ ؟ مينا گفت ؛ براي تنوع پوشيديم ! فرنگيس زن عمو دوباره گفت؛ تو قبل از ازدواج هم به خودت مي رسيدي و شيك مي گشتي ، اما بعد ازدواج ديگه داري ركورد ميزني ، مينا خنديد و به زن عمو گفت ؛ من همون روزهاي اول به مسعود جون قول دادم شيك بپوشم و شيك بگردم ! بعد عمو حسين گفت ؛ چكار داري دخترم رو بگذار راحت باشه ! زن عمو خنديد و گفت؛ مي خوام سر بسرش بگذارم همين ! خلاصه با اين حرف ها شام حاضر شد و سفره رو انداختيم خورشت فسنجون اومد وسط ، شروع كرديم به خوردن ، طبق معمول به تيكه گوشت جداي گوشت خورشت تقديم مينا خانوم شد، ايشون هم مي خوردن و لبخند ميزدن و به من نگاه مي كردن ، تا اينكه شام رو خورديم سفره جمع شد ، بعد بساط ميوه و چايي و تنقلات اومد وسط ، امير پرسيد كار باغ به كجا رسيد ؟ گفتم از فردا مي خوام كود بدم ، امير گفت ؛ من ميام با هم كود ميديم تمومش مي كنيم ، پرسيدم مگر خودت كار نداري ؟ گفت ؛ نه به اون صورت ، باغ شما واجب تر ، خلاصه از دامداری صحبت کردیم که سه تا کامیون یونجه ‌و کاه اومده بود و همه رو خالی کرده بودن توی انباری ، از باغها و وضعیت آب و تا اینکه ساعت یازده همگی بلند شدیم ‌و از نجمه زن عمو تشکر و خداحافظی کردیم برگشتیم خونه باغ ، مادر و پدرم رفتن خوابیدن ، مینا هم چند تا سیب و پرتقال پوست کند و ‌نشست کنار بخاری و‌شروع کرد به خوردن و خوندن کتاب مادر و کودک ، من هم مشغول نوشتن قصه امروز شدم ، حالا نوشتن رو به پایان می برم و میرم مسواك مي زنيم و ميريم مي خوابيم که فردا به موقع از خواب بیدار بشم ، شب خوش خدانگهدار.

جمعه برفي

امروز صبح ساعت هفت از خواب بيدار شدم ، از پشت پنجره باغچه دور ساختمون رو نگاه كردم ، حسابي برف نشسته بود ، معلوم بود كه هوا از ديروز سردتر شده بود ، مينا رو آروم صدا زدم و چشماش رو باز كرد ، سلام و صبح بخيري به هم گفتيم و بهش گفتم ؛ كلي برف اومده ، مينا از ذوقش بلند شد و شروع كرد به تماشاي برف توي باغچه و حياط كنار اتاق مون ، من رفتم دست و صورتم رو شستم و لباس گرم تنم كردم و رفتم دنبال نون و لبنيات ، تا برگردم نيم ساعتي شد ، توي اين فاصله مادر و پدرم هم از خواب بيدار شده بودن ، سلام و صبح بخيري به هم گفتيم و نشستيم به خوردن صبحونه ، بوي برف و سوز سرما حسابي گرسنه ام كرده بود ، تا سير بشم چهار تا نون لواش رو با كلي كره و پنير و سرشير و مربا خوردم ، پيش خودم فكر مي كردم امروز چكار كنم نه هرس ميشه كرد نه كار ديگه ، بهتره بنشينم ماجراي سه شنبه رو بنويسم اين شد كه ظرف ها رو شستم و نشستم كنار شومينه گازي و مشغول نوشتن شدم ، تا ماجراها رو بنويسم ساعت شد يازده و نيم ، مينا هم توي نوشتن بهم كمك و ياد آوري مي كرد ، ناهار خونه دايي مجيد بوديم ، يه زنگ به عمو حسين زدم و گفتم با ماشين بيام دنبالتون ؟ عمو گفت ؛ بچه ها هستن ميارن ، شما مراقب خودتون باشيد زمين لغزنده ست ، بعد اين صحبت ها لباس گرم تنمون كرديم و رفتيم خونه دايي مجيد ، همه جمع شده بودن توي حال و اتاق ها و بگو بخندي راه انداخته بودن كه بيا و ببين ، سلام و عليكي كرديم و ما هم نشستيم ، نرگس دختر دايي مجيد اولين گير رو داد و گفت ؛ پسر عمه گفتيم ازدواج كن زن بگير ديگه نگفتيم از خونه بيرون نيايي ، گفتم ؛ ما كه دائم بيرون هستيم امروز عشق مون كشيد كنار بخاري بنشينيم و تخمه و چايي بخوريم ، بعد گفتم ؛ بنده خدا علي آقا رو توي هواي برفي كجا فرستادي ؟ گفت ؛ رفته از گوسفنداي بابام دوتا رو ذبح كنه گوشتش رو ببريم شهر ، گفتم ؛ كاري نداره خودتون هم چند تا بخريد بندازيد توي گله هر وقت گوشت لازم داشتيد ذبح كنيد ، نرگس خنديد و گفت ؛ ما كه مثل شما سرمايه دار نيستيم ! گفتم ؛ مي دونم ! فقط سالي دو سه بار سفر تركيه و اروپا ميريد ، خنديد و گفت ؛ اون كه بحساب نمياد خونه اي كه توي روستاي آجان مي سازيم دست و بال مون رو بسته ، مينا شيرين بانو رو بغل گرفته بود و از پنجره بيرون رو تماشا مي كرد ، نرگس رفت كنارش و شروع كردن به صحبت و خنديدن ، من هم اينطرف افتاده بودم به جون گردو و بادوم و كشمش و چايي ، يواش يواش بقيه هم از راه رسيدن و شديم يه لشگر ، دايي مجيد گفت ؛ گفتيم بياييد ، چه خبره همه از شهر بلند شديد اومديد، اعظم دختر دايي حميد گفت ؛ عمو خيلي دلم براتون تنگ شده بود ، دايي مجيد گفت ؛ شما اومديد عيبي نداره ، محسن پسر خاله صغري گفت ؛ دايي سال هاي گذشته اگر هر هفته هم ميومدي يه شب مي موندي و برمي گشتي ، درست از وقتي صحبت ازدواج مسعود پسر خاله پيش اومد توي روستا موندگار شدي، دايي يه ليوان چايي رو دست گرفت و گفت ؛ اين يه ليوان چايي رو مي بيني ؟ محسن گفت ؛ بله ! دايي گفت ؛ اين چايي اينجا به من مزه ميده ، بخاطر همين تهران بيا نيستم ، هر وقتم بيام يه شب مي مونم بر مي گردم ، بعد محسن گفت ؛ دايي يه زمين برام پيدا كن بخرم يواش يواش بسازم منم بيام روستا دارم بازنشسته ميشم ، آقا رضا گفت ؛ خونه باغ خودمون هست يه اتاق مال شما پولت رو نگهدار امير حسين خرج بالايي داره ( آخه پسر محسن داره رشته حسابداري مي خونه ) محسن گفت ؛ باشه بابا هرچي شما بگيد ، بعد دايي مجيد با اون تن صداش گفت ؛ خانوم ناهار چي شد ، اگه از ناهار خبري نيست ، يه مكثي كرد و دوباره ادامه داد كه نيست ديگه چي بگم ، عصمت زن دايي اومد و گفت ؛ چشم آقا تا ده دقيقه ديگه سفره رو ميندازيم . رفتم كنار مينا و شيرين رو بغل گرفتم و خنديدم ، از مينا پرسيدم بچه بغل گرفتن بهم مياد ؟ مينا يه نگاهي به اينطرف و اونطرف كرد وگفت ؛ مثل ماه ميشي ! بعد چند تا بوس از شيرين گرفتم و گفتم ؛ عمو جون اگه تهرون بودم هر جمعه بخاطر تو يا خونه تون بودم يا تو بايد ميومدي خونه مون ، حالا تو زحمت مي كشي و ميايي روستا ، بعد شروع كرد به صدا در آوردن ، مينا گفت ؛ بده من بده من ، من عاشق اينجور ادا بازي هاي بچه هستم ، شيرين رو دادم بغل مينا و رفتم كمك عصمت زن دايي ، با آقا نادر و آقا داود و اشكان ديگ هاي غذا رو از توي پاركينگ آورديم داخل آشپزخونه ، سفره رو انداختيم و بساط رو چيديم ، زن دايي خورشت قورمه سبزي تدارك ديده بود ، تا غذا بياد سر سفره و همه مشغول بشن بيست دقيقه اي كشيد ، علي آقا همسر نرگس هم از راه رسيد و بعد سلام و عليك نشست و گفت ؛ حسابي يخ كردم ، شما چطور توي اين سرما طاقت مياريد ؟ دايي حميد اشاره كرد به من و گفت ؛ ازش بپرس ، علي آقا گفت؛ آقا مسعود بفرماييد ! گفتم ؛ ورزش صبحگاهي ، غذاي طبيعيي و سالم و كره ، پنير ، سرشير ، روغن ناب گوسفندي ،! علي آقا من روزي يه پياله روغن گوسفندي مي خورم ، ديرتر سردم ميشه و طاقتم رفته بالا و زودتر هم گرم ميشم ، علي آقا گفت ؛ فايده نداره منم بايد هرچه زودتر كار ساخت خونه رو تموم كنم و بيشتر وقت ها بايم روستا ، مينا كه كنار مادر من و خواهر خودش نشسته بود يه نگاه به من مي كرد و مي خنديد ، من هم به آقا مهدي داداش مينا مي گفتم ؛ غذا اصلاً از گلوم پايين نميره ! آقا مهدي خنديد وگفت ؛ مي بينم دومين بشقاب رو شروع كردي به خوردن ، اگر پايين ميرفت حتماً دومين ديس رو تموم كرده بودي ؟ گفتم ؛ بله ! . تا ناهار خورده بشه و سفره جمع بشه ساعت شد دو و نيم ، چند نفر ازجوون ترا ظرف ها رو شستن ، تا يه چايي بخوريم ساعت شد چهار و اونهايي كه آخر هفته از شهرمون و تهرون اومده بودن آماده برگشت شدن ، همه شون رو راهي كرديم و خودمون هم برگشتيم خونه باغ مون ، قرار شد امشب هر كي خونه خودش شام بخوره چون هوا سرد و زمين يخ زده ست، مادرم يه آبگوشت بار گذاشت و همه گرفتيم زير كرسي خوابيديم تا ساعت هفت شب ، هر كاري ميكني نخوابي نميشه ، ساعت هفت از خواب بيدار شديم و دو تا ليوان چايي خورديم ، مينا تلويزيون رو روشن كرد و نشست به تماشاي سريال ، من هم رفتم يه دوش آب داغ گرفتم و اومدم نمازم رو خوندم ، ديگه وقت خوردن آبگوشت شده بود ، سفره رو پهن كرديم و شام خوشمزه رو خورديم و بعد سفره جمع شد و ظرف ها رو شستم ، كي بشوره از من بهتر ، بعد دوباره ميوه و چايي و تنقلات اومد وسط ، مينا كه كنار بخاري نشسته بود گفت ؛ اين بارندگي ادامه داره ! گفتم خدا كنه ، اگر نباره سال سختي رو پيش رو داريم ، پدرم گفت ؛ قراره فردا سه تا كاميون يونجه و كاه بيارن دامداري تا لااقل خوراك شش ماه گوسفندا رو داشته باشيم ، مادرم گفت ؛ پاييز كه درست و حسابي نياريد اگر اين سه ما زمستون و دو ماه از بهار رو خوب بباره و خرابي به بار نياره ميشه اميدوار بود كه سال ديگه مشكل كمتري داريم ، خلاصه صحبت كرديم و ميوه و چايي و تنقلات خورديم تا پدر و مادرم رفتن خوابيدن ، مينا هم شيري رو كه صبح گرفته بودم رو گرم كرد و خورديم و نشستيم به خوندن كتاب و نوشتن ماجراي امروز ، حالا وقت چيه ؟ وقت خواب شده ! بريم مسواك بزنيم و بخوابيم كه ديگه وقتش رسيده ، شب خوش .

يه روز برفي

ساعت یازده و بيست دقيقه شبِ ، امشب شام خونه عمو حسین بودیم ، البته غیر از جمع همیشگی ، خواهر و برادراي عمو حسين و فرنگيس زن عمو با خانواده به اضافه آقا مهدي و مریم خانوم با خانواده و خواهرا و برادرای من با خانواده هم اومده بودن و مهموناي عمو حسين امشب خونه عمو حسین می مونن و فردا صبح بر می گردن شهر .

اما ماجرای امروز ، از دیشب آسمون حسابی ابری بود و هوا سرد و خبر از اومدن بارون و برف رو می داد و بلاخره شروع کرد به باريدن ، برف همراه بارون ، منو مینا رفتیم حیاط زیر بالکن بهار خواب ایستادیم به تماشا و صحبت ، حسابی از دیدن این صحنه زیبا و از کنار هم بودن لذت مي بردیم ، ساعت از یک گذشته بود که مینا گفت بریم بخوابیم ، برگشتیم داخل حال و بعدش مسواك زديم و نفري دوتا ليوان آب خورديم و خوابیدیم ، صبح ساعت هشت از خواب بیدار شدیم، بعد سلام و صبح بخیر ، خندیدیم و گفتم امروز هم خواب موندیم ، از روي تختخواب اومديم پايين و رفتیم داخل حال ، مادر و پدرم کنار شومينه گازي نشسته بودن ، سلام و صبح بخيري گفتيم و رفتيم دست و صورت مون رو شستيم ، مادرم پرده ها رو كنار زده بود و داشت بارش برف رو تماشا مي كرد ، منو مينا هم ايستاديم به تماشا، بعد پدرم گفت ؛ مسعود جان برو نون بگير بيا كه مينا جان گرسنه ست ، منم زودي لباس گرم تنم كردم و پوتين ساق بلند توي پام و راه افتادم رفتم ، چهل تا نون لواش از نونوايي و سهميه لبنيات مون رو از خونه آقا رضا گرفتم و برگشتم خونه باغ ، توي اين فاصله بساط صبحونه رو چيده بودن يه ماهي تابه تخم مرغ نيمرو هم زده بودن ، نشستيم به خوردن ، حقيقتاً خودم هم خيلي گرسنه بودم ، از مينا خواستم هيچ وقت اجازه نده كه دل ضعفه سراغش بياد بعد چيزي بخوره ، مينا خنديد و گفت ؛خيالت راحت من به فكر خودم هستم ، صبحونه رو تا بخوريم ساعت شد نه ربع ، ظرف ها رو جمع كردم و شستم ، پرسيدم ناهار خونه كي هستيم ، مادرم گفت خونه داداش اميرت ، گفتم پس كار امروز تعطيل و با مينا جان بريم براي پياده روي توي هواي برفي ، كوله كوچيك رو پُر كرديم از نون و تنقلات و يه فلاسك كوچيك چايي و يكم گندم و حسابي خودمون رو پوشونديم و همراه جو و قهوه اي زديم بيرون خونه باغ ، مينا گفت بريم شرق روستا ، راه افتاديم، نم نم برف و بارون يه آرامش خاصي بهمون مي داد ، هوا هم پُر بود از اكسيژن خالص و ناب ، تا مي تونستيم ريه هامون رو پُر مي كرديم از اكسيژن، از كوچه باغ ها گذر كرديم و رسيديم به دشت و زمين هاي جاليز ، تا چشم كار مي كرد دشت از برف سفيد پوش شده بود و باز حس عجيب و غريب به سراغ مون اومد ، كنار هم ايستاده بوديم و با هم صحبت مي كرديم اما دل مون به هم تنگ مي شد ، همينطور قدم زديم تا رسيديم كنار درخت بيد مجنون همونجا به جو و قهوه اي نون جو دادم و خودمون هم ايستاده شروع كرديم به خوردن نون و كره و پنير و چاي و خرما ، هوا از يه طرف سرد بود از يه طرف زيبايي برف ما رو به وجد مي آورد ، مي خورديم و به هم نگاه مي كرديم و مي خنديديم ، مي خنديديم كه كنار هم هستيم و از با هم بودن لذت مي برديم ، دوباره شروع كرديم به راه رفتن ، به مينا گفتم برگرديم تا موقع ناهار برسيم ، همينطور كه تنقلات مي خورديم و از اتفاق هاي ده ماه گذشته صحبت مي كرديم همه لحظه ها از جلو چشمامون عبور مي كرد ، لحظه اولين سلام و توي چشم هاي هم نگاه كردن ، از روزهاي قبل عقد و بعد عقد و عروسي . از همون لحظه اي كه از خونه باغ خارج شديم دست مينا توي دستم بود تا مبادا سُر بخوره ، مينا هم مي گفت مراقب هستم تو راحت باش ، بلاخره رسيديم روستا و يه راست رفتيم خونه باغ امير ، همه جمع شده بودن و مي گفتن و مي خنديدن ، مينا رفت كنار خواهرام و زن داداشام و عسل بانو كنارش ، شيرين بانو رو هم بغل گرفت و شروع كرد به بوسيدن و قربون صدقه رفتن ، من هم اينطرف نشستم كنار عمو حسين و از حال و احوالش پرسيدم ، گفتم ؛ توي خونه حوصله تون كه سر نميره ؟ عمو گفت ؛ يا تلويزيون رو روشن مي كنم برنامه هاي شاد رو تماشا مي كنم يا ازگرامافون آهنگ و ترانه گوش مي كنم ، گفتم حتماً زير كرسي ، عمو گفت بله ، زن عمو صبح به صبح منقل رو كوك مي كنه تا فردا صبح ، گفتم ؛ خيالم راحت شد كه مينا دلواپس شما نميشه ، عمو خنديد و گفت ؛ نبايد هم بشه !، ساعت از يك ظهر گذشته بود ، بساط ناهار اومد وسط سفره ، آش ترشي يا همون آش لبو و عدس پلو با گوشت چرخ كرده ، يه نگاهي به مينا كردم و مينا اومد كنارم ، همه زدن زير خنده ، گفتم ؛ مگه چيه دلمون براي هم تنگ شده ، خلاصه اول آش ترشي رو نوش جان كرديم و بعد عدس پلو ، از مينا پرسيدم دستور آش با تو بود ، مينا يواش گفت ؛ مامان جون سفارش داد ، گفتم ؛ بله ديگه مادر شوهر هميچين از پشت عروسش درمياد كه نگو ! مينا گفت ؛ خوبي خودتون آقا ا ا ا ! بعد جمع شدن سفره چايي و تنقلات و ميوه اومد وسط، دوتا ليوان چايي هل و دارچيني همراه خرما و انجير خورديم و خواب اومد توي چشمامون ، گفتم ؛ بقول دايي حميد تا تنظيمات مون به هم نخورده من رفتم كه بخوابم دست همه درد نكنه ، اين شد كه همه بلند شدن و راه افتاديم سمت خونه باغ هاي خودمون ، عمو حسين و فرنگيس زن عمو و نجمه زن عمو و دايي حميد و مهين زن دايي با ال نود مينا اومده بودن البته بخاطر چشم عمو ، والا پياده تو هواي برفي يك ربع راه بود ، خلاصه تا مينا وضو بگيره نماز بخونه من رفتم حموم يه دوش آب گرم گرفتم و اومدم و نمازم رو خوندم ، مينا خانوم و پدر و مادرم زير كرسي خواب هفت پادشاه رو ديده بودن ، من هم رفتم زير كرسي در عرض پنج دقيقه خوابم برد ، ساعت شش غروب با صداي مينا از خواب بيدار شدم ، رفتم توي حال نشستم كنار بخاري ، مادرم يه ليوان چايي داد و گفت ؛ شام بايد بريم خونه عمو حسين ، حاضر شو كه بريم ، تا اومدم لباس تنم كنم مينا گفت ؛ اُ اُ ، امشب بابا ممهمون داره بايد تيپ بزنيم ، يه دست لباس شسته شده و اتو شده داد و گفت اين خوبه ، خودش هم همينطور ، حاضر آماده شديم و رفتيم ، يه لشگر جمع شده بودن ، از خواهرا و برادرامون تا عمو و عمه و خاله و دايي با خانواده ، تا سلام و عليك كنيم چند دقيقه اي طول كشيد ، به فرنگيس زن عمو گفتم ؛ كاري هست انجام بدم ؟ خنديد و گفت ؛ شما كنار خانومت باش دلتون به هم تنگ نشه داماد گلم ! اين همه آدم اينجاست اونوقت تو مي خواهي كمك كني ؟ گفتم حرف شنيدن ادب است و رفتم كنار بقيه نشستم ، مريم خانوم خواهر مينا كه سيني چايي دستش بود به من چايي تعارف كرد و بعد گفت ؛ زن و شوهر هم كُف هم ، شيك و پيك كرده عطر زده ، گفتم ؛ كار ميناست من مي خواستم ساده بپوشم ، مريم خانوم گفت ؛ مي دونم ! ساده پوشيدن شما رو هم ديدم ، بعد آقا مهدي اومد كنارم و يه حال واحوال دوباره بابت بردن و آوردن عمو به تهرون و عمل چشماش تشكر كرد ، من هم گفتم ؛ كار من نبود همش كار مينا بود از اون بايد تشكر كني ! اقا مهدي يه خنده اي كرد و گفت ؛ اونكه بله اگر به شما بله نداده بود كه اين كارها مي افتاد گردن ما ، گفتم ؛ بازم من در خدمت شما بودم ، از اونطرف دايي مجيد گفت ؛ شما دوتا همكار به هم چي ميگيد ؟ گفتم ؛ ميگيم چه دايي هاي خوش تيپي داريم ، دايي مجيد گفت حالا كه اينطور شد اون انار خوشگله رو غلش بده بياد اينطرف ، من هم دوتا انار درشت بردم براي دايي مجيد ، همه با هم صحبت مي كردن ، خانوم ها مينا رو گرفته بودن به حرف و مي گفتن و مي خنديدن ، تا اينكه موقع شام شد ، يه ديگچه گوشت ، يه ديگ پلو ، با كمك امير و آقا مرتضي و آقا مهدي برديم آشپزخونه و ديس هاي پلو و ظرف هاي گوشت اومد وسط سفره ، ترشي و فلفل ترشي و سالاد و ماست و ...، هر كاري كردم امشب رو كنار مينا غذا نخورم نشد و فرنگيس زن عمو ظرف غذاي خودش رو برداشت و مينا رو صدا زد و اومدن كنار من ، بعد گفت ؛ اين بهتر شد كنار داماد غذا خوردن يه مزه ديگه ميده ، همه زدن زير خنده و دايي كريم گفت ؛ آبجي چرا آقا مسعود رو اينقدر دوست داري ؟ زن عمو گفت ؛ بخاطر اينكه مهربون و يه مرتبه دلش بدجوري شكسته ، دايي كريم گفت؛ واقعاً دوست داشتني هستش ، من هم كه مي خنديدم و تشكر مي كردم ، بلاخره تا شام خوشمزه رو بخوريم ساعت شد نه و نيم و سفره جمع شد ، جوونترا رفتن براي شستن ظرف ها ، ميوه و چايي و تنقلات اومد وسط و صحبت از سر گرفته شد تا اينكه ساعت يازده پدرم گفت ؛ بريم كه عمو حسين استراحت كنه ، اين شد كه از عمو حسين و زن عمو و بستگانش خداحافظي كرديم و راه افتاديم سمت خونه ، توي مسير به مينا گفتم اگر دوست داري خونه مامان بخواب ، مينا خنديد و گفت ؛ نه ! باور كن كنار تو نباشم خوابم نميبره ، بعد گفت ؛ هيچ دقت كردي از وقتي كه با هم ازدواج كرديم من شب خونه بابا و مامانم نموندم ، گفتم ؛ بله چون ما دوتا به هم قول داديم تا مي تونيم بي دليل از هم دور نباشيم ، مينا گفت ؛ بله ، من يه بله بهت دادم تا آخرش هم هستم ، دستش رو بوسيدم و رفتيم داخل خونه باغ مون ، آسمون هم كه ابري بود و برف و بارون با هم ميومد ، پدر و مادرم زود رفتن خوابيدن ، مينا هم شير داغ كرد و آورد كنار بخاري و با تنقلات شروع كرديم به خوردن ، مينا مي خنديد و مي گفت ؛ كارم شده خوردن ، گفتم تو نخوري كي بخوره ؟ بخور نوش جونت ، الان بچه مون سه ماهش، داره رشد مي كنه و نياز به تغذيه مناسب داره ، مينا لبخندي زد و بعد كتاب مادر و كودك رو باز كرد شروع كرد به خوندن تا اينكه خوابش گرفت و رفت خوابيد ، من هم نوشته ام رو به پايان ببرم و برم يه دوري توي حياط بزنم و بيام بخوابم ، پس تا يه روز برفي ديگه خدانگهدار .

دوباره روستا

ماجرای سه شنبه

امروز بعد يه هفته دوباره ورزش كردم ، صبح بعد از اينكه نمازم رو خوندم لباس ورزشي تنم كردم و همراه جو و قهوه اي زديم بيرون خونه باغ ، از همون اول شروع كردم به دويدن ، تا بدنم گرم بشه و نفسم چاق ، رسيدم قسمت غربي روستا ، همينطور به دويديم ادامه دادم و نفس تازه كردم و رفتم بالاي تپه ها ، شروع كردم به نرمش و حركات كششي ، حسابي حال اومده بودم و دلم نميخواست به همين زودي دست بكشم اما توي خونه منتظرم بودن ، از بالاي تپه ها سرازير شدم سمت باغ ها و پاي نهر دست صورتم رو شستم و آب خوردم ، از كوچه باغ ها رفتم سمت نونوايي و سي تا نون لواش گرفتم و رفتم خونه آقا رضا ، محبوبه خانوم توي حياط ايستاده بود و داشت چايي مي خورد و ماست مي زد ، سلام و صبح بخير و حال و احوالي كرديم و سهميه لبنيات خودمون رو گرفتم جنگي اومدم خونه ، مادر و پدرم توي حياط قدم ميزدن سلام و صبح بخيري به هم گفتيم و رفتم داخل حال ، نون لبنيات رو گذاشتم روي اُپن ، مينا داشت موهاش رو شونه و سشوار مي كشيد، یه سلام و صبح بخير جانانه ای به هم گفتيم و اولين لبخند روز رو به هم هديه داديم ، به مينا گفتم ، شما صبحونه تون رو بخوريد تا من از حموم بيام ، مينا گفت ؛ چشم آقا ! رفتم حموم و يه دوش حسابي گرفتم و اومدم ، مينا و مادر و پدرم نشسته بودن دور سفره داشتن صبحونه مي خوردن ، من هم نشستم و شروع كردم به خوردن ، صورت مينا پُر بود از خنده ، وقتي اين لحظه رو با لحظه اي كه تهرون بوديم مقايسه مي كردم مي فهميدم چقدر روحيه مون فرق مي كنه ، همين هواي پاك و محيط باز چقدر انرژي مثبت بهمون هديه ميده ، خلاصه صبحونه رو خورديم و سفره جمع شد و ظرف ها رو شستم ، طبق معمول هر روز سبد رخت و لباس ها پُر بود از رخت و لباس هايي كه بايد شسته مي شدن ، همه رو ريختم داخل لباسشويي و روشنش كردم ، بايد از فرصتي كه داشتم استفاده مي كردم ، لباس كار تنم كردم و قيچي و اره رو برداشتم و رفتم داخل باغ ، مينا هم پشت سر من اومد و رفت سراغ مرغ و خروس ها و بوقلمون ها و كبوترا و سگ ها ، بهشون غذا داد و دستاش رو بغل گرفت و ايستاد به تماشا ، من هم از فاصله چند قدمي نگاهش مي كردم و خدا رو شكر مي گفتم ، پيش خودم فكر مي كردم سال ديگه اين موقع مينا بايد بچه مون رو بغل بگيره و اون رو با خودش بياره به تماشاي باغ و حيونا، مشغول ادامه كارم شدم ، مينا آروم و آهسته اومد كنارم ، گفتم ؛ نگاهت مي كردم، به چي فكر ميكردي ، خنديد و گفت ؛ جوجه مرغ و خروس ها و بوقلمون ها رو تماشا مي كردم و پيش خودم ميگفتم ؛ چقدر زود بزرگ شدن ، حالا براي خودشون شدن مرغ و خروس ، گفتم ؛ من هم نگاهت ميكردم و به خودم مي گفتم مينا سال ديگه اين موقع بچه مون رو بغل مي كنه و مياره توي باغ تا بگرد و حوصله اش سر نره ، مينا خنديد و گفت ؛ ان شاالله ، اما مسعود اگر دو قلو شدن چي ؟ من كه نمي تونم دوتاشون رو با هم بغل كنم ، خنديدم و صورتش رو بوسيدم ، گفتم ؛ من كنارت هستم ، مگر ميگذارم تو اذيت بشي ، مينا خنديد و گفت ؛ مادر شدن بهم مياد يا نه ؟ گفتم ؛ وقتي شيرين بانو رو بغل ميگيري انگاري بچه خودت رو بغل گرفتي و تو مادرش هستي ! مهر مادري از صورت مهربونت نمايانِ ، بعد مينا گفت ؛ يادت باشه آخر ماه نوبت دكتر دارم ، گفتم ؛ مگر ميشه يادم بره ، حالا برگرد خونه ترانه گوش بده و از پشت پنجره باغ رو تماشا كن ، بعد مينا همونطور كه لبخند روي صورتش بود آروم آروم برگشت سمت خونه ، من هم شروع كردم به هرس ، پُر انرژي تر از سال هاي گذشته ، فكر و خيالم شده مينا و بچه اي كه تا چشم به هم بزنيم مياد و به زندگي ما يه رنگ و بوي خاصي ميده ، مثل اومدن مينا ، تندتند شاخه هاي نابجا رو مي بريدم مينداختيم كنار ، تا اينكه مينا با يه فلاسك چايي و يه سبد نون و كره و پنير اومد و رفتيم نشستيم زير آلاچيق ، شروع كرديم به خوردن ، پرسيدم شير خوردي ؟ گفت ؛ دوتا ليوان ، گفتم ؛ نوش جونت ! مينا از كي بايد سيسموني تهيه كنيم ، مينا خنديد و گفت ؛ مادرم گفته از ارديبهشت ماه شروع مي كنيم ، اما بگذار ببينيم بچه تون دختر يا پسر ! خنده ام گرفته بود و از ذوق چشمام پُر اشك ، يعني من هم پدر ميشم و بچه خودم رو بغل مي گيرم ، مينا اشك هاي منو پاك كرد و صورتم رو بوسيد و گفت؛ همونطوري كه بهت قول دادم تو و خودم رو به آروزهاي قشنگ مون مي رسونم .

صحبت كرديم و صبحونه مون رو خورديم ، مينا فلاسك و سبد رو برداشت و برگشت خونه ، با خودم گفتم ؛ منو مينا چنان به هم دل بستيم با اينكه كوچه پدر و مادرش درست روبروي در خونه باغ و تا خونه شون راهي نيست اما دلش مي خواد كنار من باشه و با هم اينطرف و اونطرف بريم ، هميشه پيش خودم فكر مي كردم اگر با دختر خانومي آشنا بشم و كارمون به ازدواج بكشه چه مدتي طول ميكشه مهرمون كامل به دل هم بنشينِ ؟ اما اين اتفاق در مورد منو مينا همون لحظه اول آشنايي افتاد و كار رو يكسره كرد ، همينطور كه كار مي كردم ديدم يك چهارم درختاي باغ رو هرس كردم و ساعت شده دوازده و نيم ، كار رو تعطيل كردم و رفتم داخل حال ، مينا بود و مادر و پدرم داشتن نماز مي خوندن ، رفتم حموم و يه دوش سربازي گرفتم و اومدم بيرون ، بعد سلام و خسته نباشيد از مينا پرسيدم آشپزخونه تعطيلِ ؟ مينا خنديد و گفت ؛ ناهار خونه دايي حميد هستيم ، نمازت رو بخون بريم، من هم نمازم رو خوندم و بعد مادرم گفت ؛ لباس ها رو از لباسشويي در بيار و پهن كن ، من هم رفتم دنبال اين كار ، مينا مي خنديد ، پرسيدم به چي مي خندي ، گفت ؛ به اينكه تو و مامان جون و باباجون نميگذارين دست به سياه و سفيد بزنم ، گفتم براي تو هم كار هست فقط بايد صبر كني ، لباس پوشيديم و چهار نفري راه افتاديم سمت خونه دايي حميد ، رسيديم جلو در زنگ خونه شون رو زديم و در رو باز كردن و رفتيم داخل ، پدر و مادر مهين زن دايي هم اومده بودن ، البته خيلي وقت ها همراه بچه هاي دايي حميد ميان و بر مي گردن ، بعضي وقت ها هم خودشون ميان و چند ساعت يا يكي دو روز مي مونن بعد بر مي گردن شهر، بعد سلام و عليك نشستيم به صحبت و خوردن چايي ، ساعت نزديك دو بود كه همه جمع شده بودن ، سفره رو انداختيم و غذا اومد وسط سفره ، لوبيا پلو ، طبق معمول يه تيكه گوشت مخصوصِ مينا خانوم ، تا ناهار رو بخوريم ساعت شد دو و نيم ، بعدش دوباره يه چايي و صحبت ، حسن آقا پدر مهين زن دايي كه نسبت قوم خويشي نزديكي با عمو حسين و فرنگيس زن عمو داره گفت ؛ شما دو نفر خوب كاري كرديد با هم ازدواج كرديد ، چيه دخترت رو به كسي بدي كه هيچ نمي شناسي كيه ! يا براي پسرت زن بگيري از يه جايي كه اصلاً با هم همزبون نيستي ! مهين زن دايي گفت ؛ بابا زمونه عوض شده ، دخترا و پسرا همديگر و توي دانشگاه و محل كار مي بينن و از هم خوششون مياد با هم ازدواج مي كنن ، حسن آقا گفت ؛ اشكالي نداره اما بايد بيشتر همديگرو بشناسن بعدش هم بيان و برن ، نه اينكه فقط با چهار تا از فاميل هاي نزديك رفت و آمد داشته باشن ، ساعت نزديك چهار بود كه مينا گفت ؛ بريم خونه خوابم مياد ، اين شد كه اجازه گرفتيم و از جا بلند شديم ، همراه ما هم بقيه بلند شدن و از دايي و زن دايي تشكر كرديم و از حسن آقا و خانومش بهار خانوم دعوت كرديم براي شام بيان خونه ما ، اما اونها گفتن بايد برگرديم شهر ، خلاصه خداحافظي كرديم و اومديم خونه باغ خودمون ، مينا كه حسابي خوابش ميومد زود گرفت زير كرسي خوابيد، من هم غذاي جو و قهوه اي رو دادم و در لونه مرغ و خروس ها رو بستم و اومدم زير كرسي خوابيدم .

ادامه نوشته

ماجراي برگشتن به روستا

ماجراي دوشنبه

دوشنبه ساعت شش از خواب بيدار شدم و يه دوش حسابي گرفتم و نمازم رو خوندم ، كتري رو پُر آب كردم و گذاشتم روي اجاق گاز ، لباس می پوشيدم که مينا از خواب بيدار شد و اومد داخل حال ، بعد سلام و صبح بخير گفت ؛ نون بربري و شير يادت نره حتماً بگيري ، گفتم چشم حتماً ! رفتم براي تهيه نون ، مثل ديروز چند تا نون سنگك دو رو كنجدي بزرگ و چند تا نون بربري داغ و پنير ليقوان و شير تازه گاو گرفتم برگشتم خونه ، مينا و زن عمو داشتن از پشت پنجره بیرون رو تماشامی کردن ، سلام و صبح بخيري گفتيم و سفره رو پهن كردم ، عمو تازه از خواب بيدار شده بود سلام و صبح بخيري هم به عمو حسين گفتيم و قطره هاي ساعت هشت صبح رو داخل چشمش ريختم ، مينا و زن عمو بساط صبحونه رو چيدن و من نون براي خواهرم فريبا و رعنا خانوم بردم تا با بچه هاي خودشون و بچه هاي خواهرم فرخنده صبحونه بخورن ، برگشتم داخل آپارتمان و نشستم پاي سفره ، شروع كرديم به خوردن صبحونه ، منو مينا به هم نگاه مي كرديم و مي خنديديم ، عمو و زن عمو هم به خنده ما مي خنديدن ، زن عمو پرسيد هر روز موقع خوردن صبحونه وقتي به هم نگاه مي كنيد اينطور مي خنديد ؟ مينا دوباره خنديد و گفت ؛ بيشتر وقت ها ! گفتم ؛ بهونه اي براي نخنديدن نداريم بايد بخنديم ، زن عمو كه از حرف هاي ما خنده اش گرفته بود گفت ؛ از دست شما دو نفر ، تا صبحونه رو بخوريم ساعت نه شد، عمو رو حاضر آماده كرديم و منو فرنگيس زن عمو با كمك هم بردیم سوار ماشين شد و حركت كرديم سمت بيمارستان ، دوباره شلوغي خيابون ها و بزرگراه ، تا برسيم بيمارستان ساعت ده شد ، عمو و زن عمو رفتن داخل و من ماشين رو يه جايي پارك كردم و رفتم داخل بيمارستان ، تا من برسم عمو رفت داخل اتاق معاينه و بعد ده دقيقه اومد بيرون ، همه چي خوب بود و نوبت بعدي رو گرفتيم براي روز يك شنبه هفته ديگه ساعت چهار ، با احتياط عمو رو آورديم پايين و سوار ماشين شديم و حركت به سمت خونه ، توي مسير كه ميومديم عمو حسين گفت ؛ موافق هستيد امروز برگرديم روستا ، گفتم ؛ اگر شما بخواهيد ناهار بخوريم برگرديم ! زن عمو گفت ؛ برگرديم ، براي ما خونه موندن مهم نيست اما مينا حسابي كلافه شده و اين براش خوب نيست ! گفتم ؛ اتفاقاً ديشب باهم صحبت كرديم قرار شد اگر شما بخواهيد برمي گرديم ، عمو و زن عمو گفتن برگرديم ، من هم گفتم ؛ باشه روي چشم ! ترافيك سبك بود و زود رسيديم خونه ، مينا و رعنا خانوم توي آپارتمان پدرم نشسته بودن بعد سلام و عليك و گزارش كار ، به مينا گفتم ؛ قرار شد بعد از ظهر برگرديم روستا ، مينا خنديد و گُل از گلش باز شد ، رعنا خانوم پرسيد مگر بهتون بد ميگذره ؟ گفتم ؛ نه ! اما مينا يكم كم حوصله شده ، عادت نداره زياد توي خونه بمونه بايد روزي دو بار بريم پياده روي ، تهرون هم كه هواش آلوده ست ، از يه طرف سرماي خشك از طرف ديگه هم كرنا داره تشريف مياره ، رعنا خانوم گفت ؛ باشه فكر خوبيِ ! بعد مينا گفت ؛ شما هم جمع بشيد بياييد ! رعنا خانوم گفت ؛ باشه چهارشنبه ظهر حركت مي كنيم ، همينطور كه داشتيم ميوه ميخورديم عمو صدا زد و رفتم پيشش ، گفت ؛ ناهار بخوريم يه چرت بزنيم بعد حركت كنيم ! گفتم ؛ باشه من كه بايد دو ساعت بخوابم ، بعد از اتاق اومدم بيرون ، ساعت از دوازده گذشته بود كه اذان رو گفتن نمازمون رو خونديم ، بعدش رفتيم واحد خواهرم فريبا براي ناهار ، بله ديگه خواهر شوهر خوب داشتن يه نعمتِ ، مينا خانوم هوس آش رشته كرده بودن و دستورش رو به فريبا داده بود ، آش رشته باكشك و ماست ، كنارش هم پلو و كباب ماهي تابه اي ، زن عمو كه كنار من نشسته بود دوباره خنديد وگفت ؛ خيلي لوسش كرديد ! خدا به دادتون برسه ! گفتم ؛ قربونش ميرم من عاشق همين ادا بازي هاش هستم ! ناهار رو كه خورديم به خواهرم گفتم ؛ ما يه چرت بزنيم ساعت چهار بر مي گرديم روستا ، خواهرم علتش رو پرسيد و من هم توضيح دادم ، بعد مينا خواهش كرد اونها هم بيان روستا ، خواهرم گفت ؛ حتماً ! اين پنجشنبه نوبت استراحت آقا نادرِ مياييم ، بعد برگشتيم داخل آپارتمان پدر و مادرم و قطره هاي عمو رو ريختيم و تخت گرفتيم خوابيديم تا ساعت چهار ، ساعت چهار دوباره قطره چشم عمو رو ريختيم و همه جمع شدن دور و برمون ، آقا نادر كه تازه از كار اومده بود گفت ؛ اصرار نميكنم بمونيد يكم مريضي فصلي زياد شده الان چند روزه كه بيمارستان ها براي بستري شلوغ شدن ، داداش منصور گفت ؛ بريد كه ما هم چهارشنبه غروب رسيديم ، بلاخره يه چايي و تنقلات خورديم و بارو بنديل مون رو زديم پشت هيوندا و از همه خدا حافظي كرديم و زديم به خيابون و بلوار و بزرگراه و بعدش هم آزاد راه ، مينا كنار من نشسته بود و عمو و زن عمو صندلي عقب ، عمو حسين جفت چشماش رو بسته بود روي چشمي كه عمل شده بود محافظ گذاشته بود ، خنديد و پرسيد الان كجا هستيم ؟ مينا يه چشمك به من انداخت و گفت ؛ توي ماشين نشستيم ! عمو خنديد و گفت ؛ تقصير تو نيست اين مسعود كه نازت رو مي كشه و لوست كرده ، حالا بگو كجا هستيم ؟ زن عمو گفت ؛ كنار خانومت نشستي ، عمو خنديد و گفت ؛ مسعود جان تو بگو ! گفتم رودخونه شور رو داريم رد مي كنيم و تا يه ساعت ديگه توي روستا هستيم ، عمو خنديد و گفت ؛ يكم ميوه بديد بخوريم ، مينا براي من ميوه پوست كند و زن عمو براي عمو و شروع كرديم به خوردن .

ادامه نوشته

عمل چشم عمو

ساعت یازده شب دوشنبه ست و ما بلاجبار بخاطر آلودگی هوا و ترس از مبتلا شدن به کرنا ساعت هفت برگشتیم روستا ، حالا می خوام ماجرای روز يكشنبه رو بنویسم ، پس اینطور شروع میکنم . یکشنبه صبح ساعت شش و نیم از خواب بیدار شدم و یه دوش گرفتم و نمازم رو خوندم ، کتری رو پر آب کردم و‌گذاشتم روی اجاق گاز بعدش لباس گرم پوشیدم و‌ رفتم برای تهیه نون سنگک و بربری، آخه مینا هوس بربری کرده بود ، تا نون بگیرم و برگردم خونه ، مینا و عمو حسین و فرنگیس زن عمو از خواب بیدار شده بودن ، مینا داشت موهاش رو با سشوار خشک می کرد و عمو و زن عمو هم ازپشت پنجره بیرون رو تماشا می کردن ، سلام و صبح بخیری گفتیم و سفره رو پهن کردم ، مینا چایی رو دم کرده بود ، من هم از یخچال کره و پنیر و سرشیری رو که از روستا برده بودیم رو آوردم سر سفره و بساط صبحونه رو چیدم ، همين موقع خواهرم فریبا در آپارتمان رو زد و اومد داخل ، بعد سلام و صبح بخير گفت ؛ میومدید بالا من صبحونه آماده کردم ، گفتم ؛ ممنون نون زیاد گرفتم یا بیایید پایین يا با خودت ببر بالا به بقیه هم بده ، فریبا گفت ؛ می برم بالا بچه ها کلاس آلاین دارن ، چند تا نون برداشت رفت ، ما صبحونه مون رو خوردیم و سفره جمع شد ، به عمو گفتم ؛ عمو جان دوش بگیر که دوباره چند روزی رو باید از حموم خداحافظی کنید ، عمو بلند شد و رفت حموم ، بعد نیم ساعت اومد بیرون ، ریش ‌‌و سبیل رو از ته اصلاح کرده بود ، زن عمو با دیدن این صحنه خندید و گفت ؛ این عمل چشم تو خوب بهونه ای شد سبیلت رو از ته اصلاح کنی ، عمو گفت ؛ چه عیبی داره جوون‌تر به نظر میام برای تو هم بد نیست ، زن عمو گفت ؛ باشه عیب نداره ! حاضر شو بریم که آقای دکتر منتظر شما هستن . منو عمو حسین و فرنگیس زن عمو حاضر آماده شدیم و هرچی که لازم بود رو برداشتیم و از مینا خداحافظی کردیم و راه افتادیم ، سوار مگان خواهرم فریبا شدیم رفتیم بیرون از حیاط ، بعدش خیابون و بلوار مرزداران و همینطور بزرگراه ، طبق معمول ترافیک و آلودگی هوا ، وقت عمل چشم عمو ساعت ده صبح بود و ما باید قبل از ساعت ده بیمارستان می رسیدیم ، عمو پرسید به موقع می رسیم، گفتم ؛ فکر کنم برسیم اگر دیر شد میگیم توی ترافیک گیر کرده بودیم ، خودشون از این داستان ها زیاد دارن ، بلاخره ساعت ده و بیست دقیقه رسیدیم و عمو و زن عمو رفتن داخل بیمارستان ، من هم ماشین رو بردم یه جایی پارک کردم و برگشتم و رفتم داخل بیمارستان و طبقه ای که اتاق های عمل اونجا هستن ، از عمو پرسیدم اعلام حضور کردید ؟ عمو گفت ؛ بله ! گفتن ؛ تا ساعت یازده نوبت شما ميشه ، گفتم ؛ خوبه ، رفتم سه تا لیوان نسکافه و چند تا بیسکویت آوردم و مشغول خوردن شدیم ، زن عمو گفت ؛ جای مینا خالی ، از خوردن یه لیوان نسکافه و چند تا بیسکویت محروم شد ، گفتم ؛ الان تلفن میزنم خونه بهش میگم خودش درست می کنه می خوره ، عمو و زن عمو خندیدن و من به خونه تلفن زدم ، مینا گفت ؛ چه خبر ؟ گفتم ؛ هنوز نوبت عمو نشده تلفن زدم بگم داریم نسکافه و بیسکویت مي خوریم تو هم برای خودت درست کن بخور ، مینا خندید و گفت ؛ رعنا جون برام شیر گرفت و نسکافه درست کرد ، داریم با کلی تنقلات می خوریم تو راحت نوش جان کن ! گفتم خیالم راحت شد ، بعد از هم خداحافظی کردم ، زن عمو خندید و دوباره گفت ؛ این همه سال کجا بودی تا بیایی دست مینا رو بگیری ؟ خندیدم و گفتم ؛ نمی دونم ؟ اسیر محبت یه طرفه ! ، ساعت نزدیک یازده بود که عمو رو صدا زدن و عمو رفت داخل سالنی که اتاق های عمل اونجاست ، من شدم و فرنگیس زن عمو ، دوباره رفتم و دوتا لیوان نسکافه آوردم و نشستیم به خوردن و صحبت کردن ، گفتم ؛ زن عمو من شما رو خیلی دوست دارم ، زن عمو لبخندی زد و گفت ؛ اگر دوستم نداشتی و دوست نداشتم که اینجا نبودیم، من هم خیلی دوست دارم و از بابت همه چی خیالم راحتِ ! گفتم ؛ وقتي به مينا نگاه مي كنم مي بينم چقدر شبيه شماست ، مهربون و باعطوفت و متين ، زن عمو يه لبخندي زد و دست منو گرفت توي دستاش و گفت ؛ تو خودت هم مهربون با عاطفه و با وقار هستي ، شايد باور نكني وقتي اون روزي كه براي اولين بار مينا رو ديدي و با هم سوار ماشين شديد و رفتيد شركت به عمو حسين گفتم ؛ كافي آقا مسعود مينا رو پسند كنه ، بي هيچ شرطي ميگم بريم عقدش كنيم برداره ببره ، گفتم ؛ مرسي زن عمو ، من اصلاً فكر نمي كردم به همين راحتي موافقت كنيد ؟ زن عمو خنديد و گفت ؛ به كي مي داديم از تو بهتر و مطمئن تر ، مينا هم كه از قبل بد جوري دلش پيش تو گير كرده بود ، گفتم ؛ هميشه به مينا ميگم، احساس مي كنم سالهاست با تو دارم زندگي مي كنم و آشنايي ما به اين چند ماه خلاصه نميشه ! زن عمو گفت ؛ همينِ كه زود به هم عادت كرديد و وقتي از هم دور هستيد دلتون به هم تنگ ميشه ! پرسيدم حالا اين حسن خوبيِ يا بدِ ؟ زن عمو خنديد و گفت ؛ خيلي خوبِ ، نشونه صداقت زن و شوهر به همِ ! توي همين صحبت ها بوديم كه منشي اتاق عمل صدا زد همراه آقاي حسين رحيمي ! منو زن عمو رفتيم و خودمون رو معرفي كرديم ، دست عمو حسين رو داد به دست ما و گفت ؛ براي فردا صبح نوبت معاينه بعد از عمل بگيريد ، عمو نشست روي مبل و من رفتم پيش منشي ، نوبت داد براي ساعت ده صبح دوشنبه ، بعد تشكر كرديم و دست عمو رو گرفتيم و با آسانسور اومديم سالن همكف ، اول رفتم از داروخونه قطره هاي چشم عمو رو گرفتم ، عمو و زن عمو داخل سالن منتظر موندن و من رفتم ماشين رو آوردم و اومدن سوار شدن ، زن عمو جلو كنار من ، عمو حسين صندلي عقب ، زن عمو پرسيد حسين عمل چطور بود ؟عمو گفت ؛ خوب بود ، اون چشمم رو هم معاينه كرد و گفت ؛ خيلي عاليِ ! خوب مراقبت كردي ! گفتم ؛خانومم و دخترم و دامادم مثل پروانه دور سرم مي گردن و مراقبم هستن نميگذارن كاري انجام بدم ، دكتر گفت ؛ يادتون باشه همون قدر كه عمل بايد خوب باشه مراقبت بعد عمل هم بايد عالي باشه تا مشكلي پيش نياد ، گفتم ؛ عمو شما بخواب تا خونه برسيم ، عمو خنديد و گفت ؛ مي خوام نخوابم ، يه ناهار حسابي بخورم بعد بخوابم ، بلاخره با هزار فوت و فن از خيابون هاي تهرون گذر كرديم و رسيديم جلو خونه و رفتيم داخل حياط ، بعدش عمو رو با احتياط با آسانسور برديم آپارتمان پدر و مادرم ، خواهرم فريبا و زن داداشم رعنا خانوم و مينا نشسته بودن و گرم صحبت ، بعد سلام و عليك ، عمو رو برديم داخل اتاق و جا انداختيم و دراز كشيد قطره داخل چشمش انداختم ، ناهار خونه خواهرم فريبا مهمون بوديم ، چه مهموني مگه آدم خونه خواهر و برادرش مهمون حساب ميشه ، بجز عمو و زن عمو همه رفتيم طبقه بالا ، اول غذاي زن عمو و عمو رو آوردم ، بعد خودمون نشستيم به خوردن ناهار ، خورشت قيمه كدو ، تا ناهار بخوريم و سفره جمع بشه ساعت شد دو بعد از ظهر ، مينا كه چشماش خمار شده بود خبر از خواب مي داد ، گفتم ؛ بلندشو كه خواب چشمات رو گرفته ، مينا خنديد و دستاش رو دراز كرد و از زمين بلندش كردم ، از خواهرم و بقيه خداحافظي كرديم و از راه پله ها اومديم پايين رفتيم واحد پدر و مادرم ، به مينا گفتم ؛ من نماز بخونم تو يه تلفن به خونه مون بزن و گزارش بده ، مينا هم رفت سراغ اين كار ، من هم نمازم رو خوندم ، زن عمو از اتاق اومد بيرون و گفت؛ عمو حسين خوابيد ، گفتم ؛ شما و مينا هم بخوابيد من بيدار مي مونم ساعت چهار قطره هاي عمو رو ميندازم ، اين شد كه مينا و زن عمو رفتن يه اتاق ديگه من هم نشستم روي مبل قصه روز شنبه رو نوشتم تا اينكه وقت ريختن قطره چشم هاي عمو شد ، يواش عمو رو از خواب بيدار كردم و قطره ها رو انداختم ، عمو حسين گفت ؛ از خواب سير شدم مي خوام بيام داخل حال برام تلويزيون رو روشن كن ترانه و آهنگ هاي تركيه اي گوش كنم ، منم يه شبكه تركيه اي كه آهنگ و ترانه پخش مي كرد رو انتخاب كردم و عمو با چشمان بسته نشست به گوش دادن ، مينا و زن عمو هم از خواب بيدار شدن و اومدن داخل حال ، بعد سلام و وقت بخير مينا گفت ؛ گرسنه ام ، من هم سريع شال و كلاه كردم و رفتم نونوايي و پنج تا تون سنگك كنجدي بزرگ گرفتم و اومدم ، توي اين فاصله خواهرام فريبا و فرخنده و زن داداشم رعنا خانوم و آقا نادر و آقا اشكان و منصور و بچه هاشون توي واحد پدرم جمع شده بودن ، بعد سلام و عليك و خسته نباشيد ، سفره رو انداختيم و مشغول خوردن عصرونه شديم ، كنترل از راه دور مادرم خوب جواب ميده ، به خواهرا و زن دادشم سفارش كرده به موقع سر وقت بايد مينا ميوه و غذا و تنقلات بخوره ، الكي نبود پدرم لاشه دوتا گوسفند رو داد گفت ببريد براي خواهر و برادرت ، فريبا سه تيكه گوشت هر كدوم به قاعده يه مشت آبپز شده با گوجه و خيارشور و سالاد و براي مينا و عمو حسين و زن عمو آماده كرده بود ، من هم نشستم و شروع كرديم به خوردن ، بقيه هم نون و پنير و گوچه و از اينجور چيزها ، در آخر هم چاي ، ساعت شش غروب بود مينا گفت ؛ حوصله ام سر رفته بريم يه دور بزنيم ! حاضر آماده شديم و ماسك زديم از ساختمون زديم بيرون ، توي كوچه، مينا گفت ؛ برق آپارتمان مون روشنِ ! ( آپارتماني كه آبان ماه خريديم ) گفتم ؛ حتماً رضا داره نظافت مي كنه ! زنگ واحدمون رو زديم و رضا جواب داد و در رو باز كرد و رفتيم بالا .

ادامه نوشته

آلودگی هوا

الان كه مي خوام شروع كنم به نوشتن ساعت دو و نيم بعدازظهرِ ، منو مينا و عمو حسين و فرنگيس زن عمو ديروز اومديم تهرون براي عمل چشم عمو حسين ، امروز ساعت ده صبح عمل كردن و حالا هم تخت گرفتن خوابيدن ، من هم بيدار موندم تا سر ساعت چهار قطره داخل چشم عمو بندازم . اما ماجراي ديروز ،

ديروز صبح ساعت هشت از خواب بيدار شدم يه دوش گرفتم و مينا خانوم رو هم از خواب بيدار كردم ، حاضر آماده شدم رفتم براي تهيه نون سنگك ، نونوايي تقريباً شلوغ بود تا نوبت من برسه ساعت شد نه و نيم ، بلاخره دوتا نون سنگك برشته دو رو كنجدي گرفتم و برگشتم خونه ، مينا خانوم هم توي اين فاصله دوش گرفته بود و نشسته بود روي مبل داشت به ترانه هايي كه از گرامافون پخش مي شد گوش ميداد ، يه سلام و صبح بخير جانانه به هم گفتيم و نشستيم پاي سفره و دوتا نون سنگك رو با كره و پنير و سرشيري كه از روستا آورده بوديم نوش جان كرديم ، موقع خوردن صبحونه به همديگه نگاه مي كرديم و مي خنديديم و درباره روزهاي قشنگي كه در پيش داريم صحبت مي كرديم ، بعد خوردن صبحونه و شستن ظرف ها ، خونه رو مرتب كردم و رخت و لباسهايي رو كه مينا انداخته بود داخل لباسشويي شسته بشه رو بيرون آوردم و بردم روي بند رخت توي حياط پهن كردم تا هوايي بخورن و خشك بشن ، به مينا گفتم ؛ به مادرم تلفن بزنه بگه كه ما ديرتر مياييم روستا ، ناهار رو اونجا مي خوريم بعد حركت مي كنيم سمت شهر ، مينا هم اين كار رو كرد و بعدش لباس گرم تنمون كرديم و سوار ماشين شديم و رفتيم بانك پيش آقا مهدي برادر ميناجانم ، بعد سلام و صبح بخير با همكارا نشستيم كنار آقا مهدي گُل ، همكارمون برامون دوتا فنجون چايي آورد و مشغول خوردن شديم ، بعد براي مينا يه سپرده بلند مدت از سود سپرده ها و مبالغي كه بابت حقوق به حسابش واريز شده بود افتتاح كرديم ، همكاراي آقا مهدي كه از جريان ازدواج منو مينا مطلع هستن به ما نگاه مي كردن و مي خنديدن و بعد با هم پچ پچ مي كردن ، مخصوصاً خانوم ها ، خانوم محمدي رئيس شعبه اومد كنار منو مينا و نشست و گرم صحبت شديم ، ازشون پرسيدم چند سال خدمت هستيد ؟ گفتن ؛ تازه بيست سال خدمتم تموم و وارد بيست و يك سال خدمت شدم ، گفتم ؛ آذر ماه هشتاد و يك استخدام شديد ! گفتن ؛ بله ! گفتم ؛ خيلي زود گذشت ، چه تلخ چه شيرين ، انگار همين ديروز بود كه بانك شروع به استخدام خانوم هاي ليسانس و فوق ليسانس كرد ، خيلي هاشون موندن و خيلي هاشون هم استعفاء دادن و رفتن ، خانوم محمدي خنديد و گفت ؛ آخه رشته تحصيلي شون با بانك ارتباط نداشت ، ليسانس ادبيات ، يا فيزيك ، شیمی ، زیست شناسی ... گفتم ؛ بله ! به ناچار استخدام بانك شدن ، پرسيدم شما الان مي تونيد با بيست سال خدمت خودتون رو بازنشسته كنيد؟ خانوم محمدي گفتن ؛ دستورالعمل اومده اما اجرائي نشده ، ولي تازه ما داريم ثمره كارمون رو مي بينيم اگر بتونم پنج سال ديگه كار مي كنم ! گفتم ؛ آفرين ! اين خوبه ، تازه بچه هاتون بزرگ شدن و خرج تحصيل شون بالا رفته بايد به فكر اونها باشيد ، خانوم محمدي خنديدن و گفتن ؛ خوب از خرج و مخارج خبر داريد ! خنديدم گفتم ؛ من هم توي همين مملكت زندگي مي كنم مي دونم زندگي خرج داره ، بلاخره كار مينا خانوم تموم شد و يه صورتحساب از حسابهاي من و خودش گرفت تا ببينِ اوضاع و احوال چطوره ، بعد اين كارها از آقا مهدي و همكارا تشكر و قدرداني كرديم و از بانك خارج شديم ، ساعت يازده و نيم صبح شده بود ، مينا گفت؛ بريم يكم ميوه و سبزي خريد كنيم و برگرديم روستا ، من هم فرمون ماشين رو گردوندم سمت مركز شهر و ميدون ميوه و تره بار ، يه جعبه سيب و یه جعبه پرتقال و پنج كيلو سبزي خوردن و بادمجون و كدو گرفتيم و برگشتيم خونه مون ، كاري به اون صورت نداشتیم ، لباس ها رو از روی بند جمع كردم و روي مبل و صندلي ها و پيانو و هر چي رو كه لازم بود رو كشيدم و وسايل و لباس ها و كفش و ... برداشتيم و در و پيكر خونه رو قفل كرديم و حركت كرديم سمت روستا ، توي جاده كه بوديم مينا ساكت نشسته بود و حرفي نميزد ، پرسيدم چرا ساكتي ؟ نگاهي به من كرد و خنديد ، بعد گفت ؛ همينطوري ! پرسیدم خوبي ؟ گفت ؛ عالي ! مگه ميشه كنار يه مرد مهربون ناراحت باشم ! دستش رو بوسيدم و گفتم ؛ مرسي بابت صداقت و مهربوني ، ديگه حرفي نزديم و مينا بيابون هاي كنار جاده رو نگاه كرد تا رسيديم روستا و رفتيم خونه باغ مون ، بعد سلام و ماچ و بوسه وسايل رو برديم داخل و خانوم ها مشغول پاك كردن سبزي شدن ، مينا هم يه گزارش كامل به مامان خانوم من و مامان خودش داد و اونها هم به من گفتن آفرين ! بعد رفتيم سراغ آماده كردن لباس هايي كه بايد با خودمون مياورديم تهرون ، آخه يه هفته اينجا هستيم و چند جايي مهموني بايد بريم ، بعد ناهار حاضر شد و سفره رو چيديم و نشستيم سر سفره ، خورشت قيمه ، تا غذاي خوشمزه رو بخوريم و نمازمون رو بخونيم ساعت شد دو ، حاضر آماده شديم براي حركت ، عمو حسين و فرنگيس زن عمو رفتن خونه شون تا ساك لباس هاشون و هرچي رو كه بايد بر مي داشتن و بردارن ، من هم همه وسايل رو زدم پشت هيوندا و پدرم دو تا بسته بزرگ گوشت داد و گفت ؛ اينها رو با خودتون ببريد براي خواهرا و برادراتون ، خلاصه وسايل رو جا داديم و بعد چند تا ماچ آبدار هم داديم و گرفتيم و سوار هيونداي مينا خانوم شديم رفتيم جلو خونه عمو حسين ، اونها هم اومدن جلو در حياط ، به زن عمو گفتم؛ من كمي خسته هستم شما رانندگي كنيد ! زن عمو خنديد و گفت ؛ خانومت رانندگي كنه ، مينا گفت؛ منم خسته هستم مي خوام بخوابم ، بلاخره زن عمو يه نگاه عميق به ما كرد و گفت ؛ خوب مي دونم با شما دو نفر چكار كنم ! نشست پشت فرمون و عمو حسين كنارش و منو مينا هم صندلي عقب .

زن عمو گاز ماشين رو گرفت و افتاديم توي جاده فرعي روستا بعدش اصلي و بعد هم آزاد راه ، ديگه منو مينا چشمامون رو بستيم و خوابيديم ، رسيده بوديم جلو خونه پدر و مادرم كه عمو حسين صدا زد و گفت ؛ تنبل ها بيدار بشين رسيديم ، منو مينا از خواب بيدار شديم و من در ورودي پاركينگ رو باز کردم و زن عمو ماشين رو آورد داخل ، خواهرا و برادرا و خانواده هاشون متوجه اومدن ما شدن و اومدن پايين ، بعد سلام و عليك و خوشامد و ماچ و بوسه ، همه وسايل رو برديم بالا ، رفتيم واحد خواهرم فريبا ، يه آبي به دست و صورتمون زديم و نشستيم براي پذيرايي ، چايي و ميوه و شيريني اومد وسط و مشغول شديم ، همون اول فرنگيس زن عمو يه لبخندي زد و گفت ؛ اين دو نفر نمی دونم چه شون شده ، الكي الكي منو وادار كردن از روستا تا اينجا رانندگی کنم ، فريبا گفت ؛خواستن باهت شوخي كرده باشن ، زن عمو گفت ؛ نمي دونم ، از خود روستا تخت گرفتن خوابيدن تا جلو در ، تازه ما از خواب بيدارشون كرديم ! مينا خنديد و گفت ؛ مامان جان بخواهي نخواهي از اين به بعد راننده اختصاصي من شما هستي ! زن عمو گفت ؛ پس اينِ ! بهت ميگم ! . منو عمو حسين بايد ميرفتيم دكتر چشم وقت معاينه هم ساعت پنج بود، يه چايي و شيريني و ميوه خورديم و يه اسنپ گرفتيم و رفتيم بيمارستان ، توي راه كه ميرفتيم مينا تلفن زد و گفت ؛ بعد از بيمارستان بياييد خونه زيبا شام همه دعوت شديم اونجا ، من هم كه دلم مي خواست مينا لباس هاي جديدش رو زودتر بپوشه گفتم خيلي خوب شد باشه مياييم فقط رفتني بگو مامان پشت فرمون بنشينه خودت رانندگي نكن، مينا خنديد و گفت ؛ چشم هر چي شما بگيد ! من يه بله به شما دادم تا آخرش هم هستم ، بعد تموم شدن صحبت مون خداحافظي كرديم و جريان شام رو به عمو حسين گفتم ، ساعت از پنج گذشته بود كه رسيديم بيمارستان و رفتيم قسمت معاينه بعد خودمون رو به منشي دكتر عمو معرفي كرديم ، منتظر نشستيم تا نوبت عمو حسين شد ، ساعت شش عمو رفت داخل اتاق و هر دوتا چشمش رو دكتر جراحش معاينه كرد ، چشم چپش رو كه يك ماه قبل عمل كرده بود بسيار عالي بود براي عمل چشم راستش هم نوبت دادن براي امروز ساعت ده صبح ، از بيمارستان كه خارج شديم عمو حسين گفت ؛ بریم يه چيزي بخوريم حسابي گرسنه شدم ، رفتيم يه آبميوه فروشي و نفري يه ليوان معجون و يه ليوان شير موز خورديم ، تا عمو اومد حساب كنه خودم حساب كردم ، عمو خنديد و گفت ؛ از دست تو !، (عمو و زن عمو با من بيان بيرون من بگذارم دست توي جيب شون كنن ؟ اصلاً ! دختر مثل دسته گل شون رو بي هيچ منتي به عقد من در آوردن ، مگه ميشه ؟ امكان نداره ! ) خلاصه دوباره يه اسنپ گرفتيم و رفتيم اميرآباد شمالي خونه خواهرم زيبا ، ساعت هشت شب شده و همه خواهرا و برادرا با خانواده جمع شده بودن ، سلام و عليك و ماچ و بوسه ، سراغ مينا رو گرفتم ، گفتن ؛ با عسل بانو رفتن حياط ، منم زود رفتم ، سلام و خوبي ، عسل تاب بازي مي كرد ، چند تا ماچ ازش گرفتم و گفتم ؛ مينا جون رو اذيت نكن عمو جان ، عسل گفت ؛ داريم بازي مي كنيم يبار من تاب سواري مي كنم يبار مينا جون ، بعد مينا خنديد و گفت ؛ ماشااله خيلي شيرين و باهوش ، ازم يه سوال هايي مي پرسه كه نگو ، گفتم ؛ بچه حلال زاده به عموش مي كشه ، مينا گفت ؛ نخيرم داييش ، گفتم عسل كه دايي نداره ، مينا خنديد و گفت ؛ راست ميگي اگر دايي نداشته باشه به عموش ميكشه ، دست مينا رو گرفتم و عسل رو بغل كردم و رفتيم داخل حال و پذيرايي ، همه گرم صحبت بودن ، به مينا گفتم ؛ اون لباس هايي كه زيبا دوخته رو پوشيدي ؟ گفت ؛ نه هنوز ! به زيبا گفتم؛ نمي خواهي لباس هاي مينا و زن عمو رو نشون بدي ؟ زيبا گفت ؛ چرا ! بياييد بريم توي اتاق ، رفتيم داخل اتاق ، دو دست مانتو شلوار يكي طوسي يكي آجري با شلوارهاي مشكي رنگ ، اول مينا پوشيد ، گفتم ؛ اين كه گشادِ اصلاً به تنش زار ميزنه ، زيبا خنديد و گفت ؛ خودت رو به اون راه نزن ، چند وقت ديگه مناسب تنش ميشه ، بعد فرنگيس زن عمو يه خط کش دستش گرفت و گفت از اتاق میری بیرون یا سیاه و ‌کبودت کنم ؟ من هم از اتاق اومدم بیرون ، زن عمو هم لباس هاش رو پوشيد ، واقعاً خوش تيپ و اندازه ، پرسيدم براي من چي داري ؟ گفت ؛ برای شماها چند دست لباس راحتی و خواب و لباس كار سرمه اي و خاكي دوختم ، با خودت ببر روستا مال هر كي رو به خودشون بده ! گفتم ؛ مرسي آبجي مهربون و دوست داشتني ! ان شاالله از سال ديگه بايد برامون لباس بچه هم بدوزي ، زيبا گفت ؛ ان شاالله ، چَشم تو فقط مراقب مينا جان باش ! گفتم ؛ هستم ، حالا هم بريم شام بخوريم كه مينا خيلي گرسنه شده ، بعد با بسته هاي لباس از اتاق اومديم بيرون ، سحر و سپیده و‌ دلارام و رضا سفره رو انداختن و بساط شام رو آوردن، مشغول خوردن فسنجون شديم ، تا شام رو بخوريم ساعت شد ده ، بعدش دوباره چايي و تنقلات و ميوه اومد وسط .

ادامه نوشته

خوشبختي

بیست دقیقه از دوازده شب گذشته بود که امیر اومد دنبالم ، هرچی که لازم بود رو برداشتیم و جو وقهوه ای رو هم صدا زدیم و از مینا هم خداحافظی کردیم و راه افتادیم سمت بالای روستا ، از امیر پرسیدم خسته نیستی ؟ گفت ؛ از ساعت هشت که آبیاری خونه باغ زیبا ( خواهرمون ) تموم شد گرفتم خوابیدم تا ساعت یازده و نیم بعدش شام خوردم الان هم تا صبح می تونم کار کنم ، خندیدم و گفتم ؛خوبِ پس هر دوتايي سرحال هستيم ، جو و قهوه اي جلوتر از ما حركت مي كردن و مي دونستن اول بايد بريم دامداري ، اين بود كه ما هم پشت سر اونها مي رفتيم تا اينكه رسيديم و زنگ دامداري رو زديم ، آقا رسول اومد و در رو باز كرد، بعد سلام و شب بخير رفتيم داخل ، مي دونست كه براي آبياري باغ بالا چهار تا از سگ ها رو لازم داريم ، شيرخان و سياه و شيري و قرمزي رو صدا زدم اومدن نزديك مون ، از رسول تشکر و خداحافظي كرديم و راه مون رو كج كرديم سمت باغ ها كه قسمت شمال و شمال غربي روستا قرار دارن ، سگ ها دور تا دورمون رو گرفته بودن و جو و قهوه اي هم جلوتر از همه مي رفتن ، انگار براشون گفته باشي مي خواهيم بريم باغ براي آبياري ، زبون بسته ها توي اين مدت خوب ياد گرفتن چنين شب هايي بايد كجا بريم ، رسيديم باغ و آب رو داديم داخل باغ ، سگ ها هر كدوم يه جايي رو انتخاب كردن و نشستن براي نگهباني ، منم كوله ام رو گذاشتم روي تخت و مشغول شدم ، امير هم رفت پايين تر تا آب رو به جاهاي ديگه هدايت كنه ، حجم آب بالا بود و خوب نهر كنار درختا پُر مي شد، بايد دقت مي كرديم آب كود پاي درختا رو نبره ، دور درختا خوب بيل خورده بود و آب به راحتي توي زمين نفوذ مي كرد ، شب های اول ماه بود و ماه كامل نبود و بايد از چراغ قوه استفاده مي كرديم به همين خاطر دوتا چراغ قوه قوی با خودم برده بودم يكي دست امير بود و يكي دست خودم ، من توي حال خودم بودم و امير توي حال خودش ، تا اينكه ساعت شد دو و نيم ، آب رو بحال خودش رها كرديم و نشستيم براي خوردن نونو و كره و پنير و چايي ، دوتايي پنج تا نون لواش و يه فلاسك بزرگ چايي رو نوش جان كرديم ، بعد امير رفت براي ادامه آبياري ، من هم شش تا نون جو رو بردم دادم به سگ ها و رفتم سراغ آبياري ، كار خوب پيش رفت و تا ساعت چهار صبح همه درختاي باغ آب خوردن ، بعدش وسايل رو برداشتيم و همراه سگ ها از باغ زديم بيرون ، جلو آب رو باز كردم براي باغ بعدي و راه افتاديم سمت دامداري ، امير توي فكر بود ، ازش پرسيدم از سر شب توي فكري ؟ گفت ؛ نمي دونم براي خريدن وسايل جهیزیه رضا و عاطفه برم تهرون يا نه ، نميشه هم اينجا رو بحال خودش رها كنم ، گفتم ؛ اونها خودشون انتخاب مي كنن و مي خرن ، تازه پدر و مادر عاطفه خانوم هم هست ، نهايتش مريم خانوم رو ميفرستي با چندتا از بچه هاي خودمون ميرن براي كمك ، امير گفت ؛ خودمم نظرم همينِ ، فقط بايد از اول اسفند برم تهرون تا براي مراسم عروسي همه كارها رو آماده كنم ، گفتم ؛ ان شاالله كارها همونطور كه تا حالا پيش رفته بعد از اين هم پيش ميره ، رسيده بوديم دامداري ، هميشه يه نفر تا صبح توي دامداري بيدار مي مونه، مي دونستم الان آقا مالك بيدار نشسته و داره تلويزيون تماشا مي كنه ،شماره تلفن دامداري رو گرفتم و آقا مالك گوشي رو برداشت ، بعد سلام و عليك اومد جلو در، يه سلام و خسته نباشيدي گفتيم و شيرخان و سياه و شيري و قرمزي رفتن داخل ، ما هم خداحافظي كرديم و راه خودمون رو پيش گرفتيم سمت خونه ، امير رفت خونه باغ خودش ، من هم رفتم داخل خونه باغ خودمون ، جو و قهوه اي يه گوشه اي نشستن تا مراقب خونه و باغ باشن ، وسايل رو گذاشتم توي بهار خواب و آروم رفتم داخل حال ، بعدش هم حموم ، يه دوش آب گرم گرفتم و اومدم بيرون ،ساعت از پنج گذشته بود منتظر موندم تا اذان صبح بشه و نمازم رو بخونم ، اذان رو گفتن و وضو گرفتم و نمازم رو خوندم ، نمازم تموم شده بود كه پدر و مادرم هم براي نماز از خواب بيدار شدن ، سلام و صبح بخيري گفتيم و من يه مسواك زدم و يه ليوان آب خوردم و رفتم داخل اتاق ، ديگه حسابي بدنم به خواب نياز داشت ، تا سرم رو گذاشتم روي بالش خوابم برد .

ساعت هشت و نيم از خواب بيدار شدم ، انگاري ده ساعت خوابيده بودم ، تمام خستگي از تنم بيرون رفته بود ، رفتم داخل حال ، مينا و مادر و پدرم مشغول خوردن صبخونه بودن ، سلام و صبح بخيري گفتيم و دست و صورتم رو شستم و نشستم سر سفره ، مادرم برام يه ليوان چايي ريخت ، مشغول خوردن نون و كره و پنير و سرشير و مربا و عسل و روغن حيواني شدم ، حسابي گرسنه ام بود ، تا سير بشم چهار تا نون لواش و كره و پنير و ... خوردم ، بعد نشستم كنار و يه ليوان دیگه چايي نوش جان كردم ، مينا پرسيد كي حركت كنيم سمت شهر؟ گفتم ؛ هر وقت تو بگي ! گفت ؛ من حاضر و آماده بشم بريم، توی این فرصت ظرف ها رو شستم ، مينا خانوم تا حاضر بشن يك ساعت طول كشيد، بله ديگه دارندگي برازندگي ، مانتو و پالتو و روسري قهوه اي و شال و شلوار كرمي و كفش قهوه اي ، ازش پرسيدم اينها رو كي گرفتيم ؟ خنديد و گفت ؛ بهت ميگم ديگه برام لباس نخر لباس نپوشيده زياد دارم ! گوش نميدي كه ! مانتو شلوار رو زيبا جون دوخته و شال و روسری رو هم خريده ، گفتم ؛ دستش درد نكه خيلي با سليقه ست كاش منم مثل اون با سليقه بودم و توي انتخابم سليقه بخرج ميدادم ، مينا و مادر و پدرم كه به حرف من مي خنديدن گفتن ؛ كجا اشتباه كردي بگو همينجا درستش كنيم ، گفتم ؛ هيچ جا فقط اشتباهم اين بود كه يه دختر خانوم با سليقه اي رو دیر انتخاب كردم ، بعد مينا گفت ؛ حالا كه اينطور شد برو يه دوش بگير صورتت رو خوب اصلاح كن بيا يه دست لباس شيك بپوش بريم ، منم يه چشم گفتم و رفتم دستورات رو اجرا كردم ، مينا يه بلوز آلبالویی یقه هفت و یه پیراهن شکلاتی زمستوني و يه اوركت مشکی و يه شلوار و يه پوتين قهوه اي برام انتخاب كرده و اونها رو پوشيدم، بعد هر چي رو كه بايد میاوردیم خونه مون گذاشتم داخل هيونداي مينا خانوم و روشنش كردم تاخوب گرم بشه ، ماشين كه خوب گرم شد از پدر و مادرم خدا حافظي كرديم و از خونه باغ زديم بيرون ، اول رفتيم خونه عمو حسين ، فرنگيس زن عمو و عمو حسين كه زير كرسي نشسته بودن و داشتن از گرامافون ترانه گوش مي دادن ، تا ما رو اين تيپي ديدن تعجب كردن و پرسيدن كجا بسلامتي ؟ مينا گفت ؛ ميريم به خونه مون سر بزنيم و يه ناهار خونه داداش مهدي و يه شام هم خونه آبجي مریم بخوريم و شب بمونيم و فردا صبح بياييم ، عمو حسين خنديد و گفت ؛ فكر كردم داريد ميريد عروسي ؟ گفتم ؛ من همون روزهاي اول از مينا خواستم جوري لباس بپوشه هركي ديد فكر كنه داريم ميريم عروسي ، بعد فرنگيس زن عمو خندید و گفت ؛ حتماً با ماشين مينا ميريد ! مينا گفت ؛ بله با هيونداي كه مسعود جونم برام كادو داده ميريم ، فردا هم با همون ميريم تهرون ، زن عمو خنديد و گفت ؛ تقصير تو نيست ، مقصر منم نبايد تو رو راحت به آقا مسعود ميدادم ، چند تا بهونه و ايراد الكي مي گرفتم تا قدر منو بابات رو بيشتر رو بدوني ! مينا گفت ؛ الهي من قربون شما دو تا فرشته مهربون بشم ، بعد صورت مامان و باباش رو بوسيد ، من هم كه هميشه دنبال بهونه و فرصت هستم كه دست و صورت مادر خانومم رو ببوسم دست و صورت زن عمو رو بوسيدم و بعد صورت عمو حسين رو اونها هم صورت منو ، بعد اين حرف ها مينا گفت ؛ بريم كه تا گرسنه ام نشده برسيم خونه داداشم ، اين شد كه از عمو و زن عمو خداحافظي كرديم و راه افتاديم ، به مينا گفتم ؛ تو بنشين پشت فرمون! مينا يه نگاهي به من كرد و گفت ؛ حالا حالا ها فرصت هست آقا مسعود ! بعد يه ترانه از حميرا انتخاب كرد براي پخش ، خدايا تو خود اين وجود مرا ، سراسر همه تار و پود مرا ... ترانه اي بسيار سنگين و با معني ، هيچ صحبتي با هم نكرديم تا ترانه تموم شد و ما رسيديم شهر و يه راست اومدیم حياط خونه خودمون يعني همون خونه اي كه مابين خونه عمو حسين و دايي حميد قرار گرفته ، وسايلي رو كه بايد میاوردم داخل آوردم و يه نگاهي به گلها و گلدونهاي گلخونه و حال و راهرو انداختيم و بخاري ها رو روشن كردم و از خونه رفتيم بيرون و رفتيم جلو خونه عمو حسين كه آقا مهدي طبقه بالايي اونجا ساكنِ ، زنگ خونه رو زديم و در رو باز كردن و رفتيم داخل ، آقا مهدي و منصوره خانوم و بچه هاشون نويد و رويا اومدن به استقبالمون ، بعد سلام و عليك و خوش آمد رفتيم بالا و داخل پذيرايي ، آقا مهدي يه خنده اي كرد و به من گفت ؛ آقا مسعود دستت درد نكنه من خواهرم رو اينطوري تحويل شما دادم ، پرسيدم حالا مگه چي شده ؟ گفت ؛ هيچي شما ما رو بخرج ميندازي ، فردا بايد كلي پياده شم بدم خانوم بره لباس جديد بخره ! مينا كه داشت پالتو قهوه اي رنگش رو روي چوب لباسي آويزون مي كرد گفت ؛ داداش تند نرو ! همه اينها رو مسعود برام نگرفته ! منصوره خانوم كه داشت چايي تعارف مي كرد پرسيد ، پس كي گرفته ؟ مينا خنديد و گفت ؛ زيبا جون خواهر مسعود جونم ، آقا مهدي گفت ؛ خوبِ ديگه آبجي ، مسعود جونم ، خوشبحالتون آقا مسعود كه يه جون بعد اسمت ميگه ! گفتم ؛ حتماً به شما هم گفتن يادت رفته ! منصوره خانوم خنديد و گفت ؛ آره ! مي گفتم ؛ ديدم آقا مهدي يه خط در ميون اسم من رو با جون صدا ميزنه منم كمش كردم ، مينا خنديد و گفت ؛ از اين به بعد اسم هم رو صدا ميزنيد يه جون هم بگيد چيزي ازتون كم نميشه ! بعد گفت ؛ يكم چيز ميز بياريد كه من حسابي گرسنه شدم ، منصوره خانوم رفت و تنقلات و شيريني آورد و مشغول خوردن شديم ، مينا و منصوره خانوم با هم آروم صحبت مي كردن و مي خندن ، آقا مهدي يه نگاهي كرد و گفت ؛ اگه حرف خنده داري هست به ما هم تعريف كنيد تا ما هم بخنديم ، منصوره خانوم گفت ؛ ان شاالله به وقتش خنده كه هيچ شادي مي كني ! آقا مهدي گفت ؛ من که نمی فهمم چی میگید یه تلفن به آبجی مریم بزنم شام رو خراب بشیم سرشون ، بعد تلفن زد و گفت ؛ برای شام با آقا مسعود و مینا دسته جمعی میاییم خونه تون فقط شام چلوگوشت نگذارید چون ما ناهار چلوگوشت داریم ، مینا از اینطرف گفت ؛ آبجی خورشت کرفس بگذار ، مریم خانوم گفت ؛ باشه فقط زودتر بیایید یکم بيشتر بگیم بخندیم ، بعد خداحافظی کردن .

ادامه نوشته

یادی از گذشته

ساعت يك نيمه شب در سكوت مطلق روستا شروع كردم به آبياري درختاي خونه باغ ، روشنائی هاي باغ رو روشن كردم تا راحت تر ببينم ، راديو رو هم روشن كردم تا ترانه و موسيقي گوش بدم ، اصلاً به فكر اين نبودم كه وقت زودتر بگذره و آبياري تموم بشه ، به اين فكر مي كردم كه رفتيم تهرون و برگشتيم هرس و بيل زدن و كود دادن اين باغ رو هم تموم كنم ، البته مي دونم كه امير توي هفته اي كه من نيستم خيلي از كارها رو انجام ميده ، همينطور كه مشغول بودم ياد گذشته ها افتادم ، شايد هيچوقت به اين فكر نكرده بودم كه يه روزي اين همه سرمايه رو ميارم روستا و پابند روستا ميشم ، هميشه توي روياها و آرزوهايي كه داشتم اين بود كه يه خونه كوچيك توي روستامون بسازم و آخر هفته ها و بعد بازنشستگي گاهي با همسر و بچه هام بيام روستا بمونم و آب و هوايي عوض كنيم ، سال نود با خريدن باغ بالا و زمين اين خونه باغ و پنجاه هكتار زميني كه گندم و جو و يونجه مي كاريم همه چي تغيير كرد و پاي منو بيشتر به روستا باز كرد ، بعد از اون هم خريدن پنج هكتار زمين سيفي كاري و ده هكتار زميني كه الان باغ انار و انگورِ منو بيشتر به اون وا داشت كه اگر نتونستم به بعضي از آرزوهاي قشنگم برسم لااقل ديگه آينده خودم رو جور ديگه اي بسازم ، اين شد كه همهٔ همو غمم رو گذاشتم به كار توي روستا تا اينكه بازنشسته شدم . تازه از فضاي شهر و كار توي بانك فاصله گرفته بودم كه توي يه روز قشنگ ، يكي از رومانتيك ترين ماه هاي سال كه اومدن بهار رو نويد مي داد ، مينا رو ديدم و باهش آشنا شدم ، پيش خودم فكر مي كردم اگر اين اتفاق خجسته رخ نمیداد من چكار مي كردم ، آيا انگيزه بالايي كه بعد از ديدن مينا بدست آوردم رو داشتم يا نه ، خلاصه به مينا و مادر و پدرم فكر مي كردم كه با خيال راحت خوابيدن ، مينا به اين خاطر كه ازدواج كرد و ازبلاتكليفي در اومد ، مادر و پدرم از اينكه من ديگه تنها نيستم و با دختري كه به دلم نشسته ازدواج كردم و روزهاي خيلي خوبي رو پشت سر مي گذاريم ، همينطور كه داشتم راه آب رو باز مي كردم تا همه درختا آب بخورن رفتم زير آلاچيق و روي تخت نشستم و يه ليوان چايي از فلاسك ريختم و با تنقلات مشغول خوردن شدم ، ساعت از دو گذشته بود و نصف باغ آب خورده بود ، چايي رو كه خوردم دوباره مشغول شدم و گوش دادن به ترانه هايي كه از راديو آوا پخش مي شد ، رسيدم جلو لونه مرغ و خروس ها و بوقلمون ها ، نگاهشون كردم و سوالي كه هميشه توي ذهنم هست رو دوباره از خودم پرسيدم ، چرا خيلي از حيونا مثل آدم ها نمي خوابن ، چطور خستگي رو از تن شون بيرون ميكنن ، اصلاً الان كه روي تير چوبي نشستن و منو تماشا مي كنن به چي فكر مي كنن ، اصلاً چيزي به اسم فكر كردن دارن ، آدم كي به جواب اين سوال ها ميرسه ؟ خلاصه همينطور آبياري مي كردم تا باغ حسابي آب بخوره و آماده بيل زدن بشه ، ساعت از سه گذشته بود كه يه دفعه ياد دوران خدمت سربازي افتادم و به خودم گفتم ؛ مسعود يادتِ تو و دوستانت توی منطقه جنگی چه شب هايي رو تا صبح بيدار می مونديد تا مردم كشورت در آرامش و آسودگي بخوابن ، تازه وقتي هم صبح مي شد بايد مي رفتي سراغ كار روز ، تعطيلي و خستگي و گرسنگي و مريضي ، .... معني نداشت ، بعد به خودم گفتم ؛ همون دوران از تو و امثال تو مرد ساخت تا كار كني و خسته نشي ! اگر هم شدي بدوني با يه استراحت كوتاه خستگي از تن بيرون ميره و هيچ اتفاقي نميفته ، خلاصه ساعت چهار شد و زنگ ساعت تلفن همراهم به صدا در اومد و آبياري رو رها كردم و رفتم كوچه باغ و جلو آب رو باز كردم براي باغ بعدي ، بعدش برگشتم توي باغ و همه وسايل رو برداشتم و چراغ هاي باغ رو خاموش كردم و رفتم داخل حال ، بدون اينكه سر و صدايي بكنم رفتم حموم و يه دوش آب گرم گرفتم و اومدم بيرون ، همه لباس هاي چرك رو ريختم داخل سبد كنار لباسشويي و يه مسواك زدم و آروم رفتم توي اتاق خوابيدم .

ادامه نوشته

رضايت مينا

امروز بعد از خوردن صبحونه شال و کلاه کردم برم باغ انار و انگور ، مینا گفت ؛ کی برات صبحونه بيارم ؟ گفتم ؛ هوا خیلی سردِ نمي خواد بيايي اگر گرسنه شدم خودم ميام همينجا صبحونه مي خورم، مينا خنديد و گفت ؛ باشه بگو نمي خواهي بيام اما من همون مينائي هستم كه سرماي سال گذشته باهم مي رفتيم ورزش ، گفتم ؛ اون موقع تنها خودت بودي حالا فرق كردي يه جنين شايد دوتا توي شكمت داري ، بعد موقع رفتن گفت ؛ يادت باشه ناهار خونه مادر خانومت مهمون هستيم ، گفتم ؛ خونه مادر خانوم كه مهموني حساب نميشه ! حالا ناهار چي مي خواد بده ؟ مينا گفت ؛ به مادر خانومت گفتم ؛ خانوم مسعود جان هوس كباب ماهي تابه اي كرده ! گفتم ؛ باشه ساعت يك آبياري رو تموم مي كنم و ميام ، تو و مامان و بابا زودتر بريد! مينا گفت ؛ اتفاقاً مامان جون هم همين رو گفت ! دست و صورت مينا رو بوسيدم و قیچی و اره و بيل رو برداشتم و از خونه باغ زدم بيرون ، آسمون نيمه ابري بود و سرد و باد سردي هم ميومد ، رفتم جلو باغ مينو ، جلو آب رو بستم و دادم توي باغ ، اولين آبياري زمستونی ، جوری آب رو‌ تقسیم كردم که فشار آب کود پای درختا رو با خودش نبره و آب خوب فرو بره توی زمین ، نگاهم به شاخه های درختا هم بود و هر شاخه نابجایی رو هرس می کردم ، تموم باغ رو سکوت فرا گرفته بود فقط گهگاهی پرنده ای روی شاخه ای می نشست و یه آوازی می خوند و می رفت ، پرنده اي ديگه اي ميومد اما اون پرنده فبلي نبود ، برفی که چند روز پیش باریده بود با آب گرم قنات ذوب می شد و می رفت توی دل زمین ، کارها خوب پیش می رفت و من از آرامشی که توی باغ حاکم بود لذت می بردم ، یه ساعتی بود مشغول آبیاری بودم که مینا به تلفن همراهم زنگ زد و بعد گفتن جمله سلام و خسته نباشی همسر جان ، ازم پرسید گرسنه نیستی ؟ گفتم ؛ نه ! اگر هم باشم نمی خوام چیزی بخورم تا ناهار مادر جان شما رو با اشتها بخورم ، خندید و گفت ؛ به من بگو توی کی غذایی رو بی اشتها خوردی ؟ گفتم ؛ اون ناهاری رو که براي اولين بار روز دوم آشنايي مون توی باغ تالار خوردیم ، مینا زد زیر خنده و گفت ؛ پس اون کی بود که غذای جلو مونده منو با اشتها می خورد ؟ خندیدم و گفتم ؛ یادم نیست شاید بعداً يادم اومد ، بعد مينا گفت ؛ ما داريم ميريم خونه مامانم تو هم به موقع بيا ! گفتم ؛ چشم مراقب خودتون باشيد بعد از هم خداحافظي كرديم . نصف باغ تا اون موقع آب خورده بود و كار همون طوري كه مي خواستم پيش مي رفت ، من هم توي اين فرصت يا هرس مي كردم يا شاخه ها رو از روي زمين جمع مي كردم ، سكوت باغ دوباره منو به فكر فرو برد ، چه چيزي باعث شد كه مينا راحتي خونه پدر و مادرش رو رها كرد و به ازدواج با من تن داد ؟ يا چه چيزي در من پيدا كرد كه توي اون همه خواستگار نديده بود ، البته بارها ازش پرسيدم و بهم جواب داده ، بخاطر سلامت اخلاقي و صداقت و محبتي كه در من مي ديد ، و اينكه تمام تلاش سي ساله ام رو حفظ کردم و باغ و زمین و خونه خریدم و مثل بعضی ها اهل سیگار و بی بندو باریهای اون چنيني نبودم و نیستم ! اما هر دختری می دونه اگر خونه پدر و مادر راحت باشه شاید خونه همسر اون راحتی رو نداره ، البته من و خانواده ام تلاش می کنیم هم خودمون هم مینا راحت و آسوده باشه ، حتی پدر و مادرم سعی می کنن توی خونه باغ خیلی از کارها رو خودشون انجام بدن و مینا هر جوري که دلش می خواد زندگی کنه ، مینا هم چه در عمل چه در حرف نشون داده که بسیار از زندگيش راضی و لذت می بره ، خلاصه توی همین افکار بودم که امیر و مریم خانوم داخل باغ شدن ، بعد سلام و خسته نباشید ، امیر از من خواست که ادامه آبیاری رو به اون بسپارم و برم خونه عمو حسین ، اما من قبول نکردم و گفتم ساعت یک کار رو تموم مي كنم و میام اونجا ، بعد اینکه توی باغ یه دوری زدن گفتن ؛ نه ! خیلی خوب شده هم خوب هرس کردی هم بیل زدی و کود دادی ! گفتم ؛ بله دیگه الان بهونه ای برای تلاشم دارم و می دونم برای کی این کارها رو می کنم ، امیر خندید و گفت ؛ای شیطون بلا ، ما رفتیم ، بعد خداحافظی کردن و رفتن . تا اینکه ساعت يك طبق قولی که به میناداده بودم دست از کار کشیدم و بیل و قیچی و اره رو برداشتم و از باغ زدم بیرون و جلو آب رو باز کردم برای باغ بعدی ، برگشتم خونه باغ وسایل رو گذاشتم سر جاهاشون و یه آبی به سر صورتم زدم و لباس های کارم رو از تنم در آوردم ، لباس های گرم پوشیدم و رفتم خونه عمو حسین ، زنگ خونه شون رو زدم و مینا در رو برام باز کرد ، همه اومده بودن مشغول صحبت و خوردن چایی ، سلام و علیکی کردیم و دست صورت مينا و فرنگيس زن عمو رو بوسيدم و همه برام كف زدن ، نشستم کنار عمو حسین ، مهین زن دایی برام یه چایی ریخت و داد دستم و گفت ؛ این چايي رو بخور بدنت گرم بشه و ناهار بخوریم ، فرنگیس زن عمو که روبروی من نشسته بود نگاهم می کرد و می خندید ، گفتم ؛ زن عمو به این می خندی که چطور امروز بدون مینا دووم آوردم و تونستم باغ رو آبیاری کنم ؟ زن عمو گفت؛ آره ! گفتم ؛ هر كه را طاووس خواهد جور هندوستان كشد ، بلاخره براي رسيدن به يه چيزهايي بايد از چيزهاي ديگه اي بگذري يا از دست شون بدي ! مثل من ! زن عمو خنديد و گفت ؛ تو چيزي رو از دست نميدي فقط براي چند ساعت نداريشون ، گفتم ؛ درستِ همينه ! بعد دايي مجيد گفت ؛ كم اين خواهرزاده منو اذيتش كنيد اون ناهار رو بياريد بخوريم كه حسابي گرسنه شديم ، من تا اومدم از جا بلند بشم عمو حسين گفت ؛ مسعود جان بنشين يكم استراحت كن زن عمو با كمك بقيه خودشون سفره رو ميندازن ، من هم نشستم و بلند نشدم ، سفره كه كامل چيده شد رفتيم و نشستيم پاي سفره ، بله كباب ماهي تابه اي دست پخت مادر خانوم عزيزم ، منو مينا كه به دور نشستن از هم عادت نداريم كنار هم نشستيم و من به مينا خدمت مي كردم مينا به من ، بقيه هم به ما نگاه مي كردن و مي خنديدن، يواش از مينا پرسيدم امروز شير خوردي يا نه ؟ مينا گفت ؛ دو تا ليوان ، گفتم ؛ آفرين همين شير جلو ضعف تو رو ميگيره ، خنديدو گفت ؛ تو اينها رو از كجا ياد گرفتي ؟ گفتم ؛ از گوگل ، هرچي بخواهي درش هست ، مينا خنديد و گفت ؛ اونرو كه خودم مي دونستم الان هم كه دكتر لب تاب و موبايل رو ممنوع كرده ، گفتم ؛ هرچي بخواهي توي اون كتاب ها هست بخون هرجا سوال داشتي من برات پيدامي كنم ، مينا خنديد و گفت ؛ مرسي ممنون ! من كه حسابي گرسنه ام بود مثل هميشه غذاي دو نفر رو خوردم ، البته همراه نون و ترشي و فلفل ترشي و خيارشور و دوغ ، ناهار رو كه خورديم سفره و ظرف ها رو جمع كردم و بردم داخل آشپزخونه ، خواستم ظرف ها رو بشورم اما فرنگيس زن عمو نگذاشت و گفت ؛ خودم بعداً مي شورم آقا داماد بيا بنشين يكم ميوه و چايي بخور ، من هم حرف گوش كن نشستم كنار مادرم و مينا ، داشتم چايي مي خوردم كه مينا گفت ؛ بريم باغ بالا قدم بزنيم ، گفتم ؛ باشه نماز بخونم بريم ! وضو گرفتم و رفتم داخل اتاقي كه مينا قبل از ازدواج مون اونجا استراحت مي كرد نمازم رو خوندم بعد از همه اجازه گرفتيم و زودتر از خونه عموحسين اومديم بيرون ، به مينا گفتم بريم خونه باغ خودمون مجهز بشيم و جو و قهوه اي رو هم برداريم ، اين شد كه اومديم خونه و كوله پشتي رو پُر كرديم از تنقلات و فلاسك چايي و نون جو ، دوتا هم چوب دست برداشتيم و همراه جو و قهوه اي رفتيم سمت بالاي روستا ، توي مسير كه مي رفتيم مينا گفت ؛ همين دوتا سگ كافيه ؟ گفتم ؛ آره ! اگر نگراني بريم چند تا سگ هم از دامداري برداريم ، مينا سري تكون داد وگفت ؛ بريم ، رفتيم دامداري ، گله تازه از بيرون و دور اطراف روستا اومده بود و محبوبه خانوم و مرضيه خانوم داشتن شير مي دوشيدن و آقا مالك و رسول هم ناهار مي خوردن ، بعد سلام و عليك و خسته نباشيد و يكم صحبت ، شيرخان و سياه و شيري و قرمزي رو صدا زديم و راهي شديم سمت باغ خودمون ، رسيديم باغ و رفتيم داخل ، گوشه باغ پُر بود از شاخه درختا ، به مينا گفتم ؛ بايد ماشين رو بيارم اين شاخه ها رو ببرم خونه باغ ، مينا پرسيد با كي ؟ گفتم ؛ با امير ميام ، مينا خنديدو گفت ؛ حالا اين شد ! درختا خوب هرس شده بودن و باغ حسابي بيل خورده بود و كود داده بودن مخصوصاً دور درختاها ، يه دوري توي باغ زديم و مينا گفت ؛ بايد بعضي قسمت هاي باغ رو درخت بكاريم ، گفتم ؛ اتفاقاً بخاطر همين سفارش هزار تا نهال رو دادم ، مينا جان هر چي كه به فكرت ميرسه بگو ! مينا يه لبخندي زد و شروع كرد چه درختي كجا بكاريم ، اونطور كه شمردم بايد پنجاه تا نهال از پرتقال گرفته تا انار و سيب و گلابي و انجير و زرد آلو ... بكاريم ، توي حال و هواي خودمون بوديم و دستامون توي دست هم بود كه سگ ها شروع كردن به پارس كردن ، بيشتر از اينكه بترسم نگران مينا شدم ، گفتم ؛ مينا جان نترسي هرچي باشه شش تا سگ از پسش بر ميان ، مينا خنديد وگفت ؛ نمي ترسم نگران نباش بريم جلوتر ، تا ما برسيم نزديك سگ ها يه دفعه يه روباه از راه آب رفت بيرون باغ و پا گذاشت به فرار ، بعد سگ ها رو آروم كردم و صداشون زدم اومدن و چند تيكه نون جو دادم خوردن ، خودمون هم نشستيم روي تخت و شروع كرديم به خوردن چايي و تنقلات و ميوه ، همينطور كه مينا رو تماشا مي كردم براي صدمين بار ازش پرسيدم ، ميناجان از من راضي هستي ؟ اصلاً از انتخابت راضي هستي ، مينا دست منو گرفت و بوسيد و گفت ؛ اگه نبودم اينجا نبودم ! خيالت راحت تو هموني هستي كه من منتظرش بودم ، پرسيدم ؛ راحت ؟ مينا خنديد و گفت ؛ راحتِ راحت ! همديگرو بوسيديم و همه عشق مون رو نثار هم كرديم ، بعد از اينكه خوراكي ها رو خورديم از باغ زديم بيرون و رفتيم بالاي تپه ها ، مينا گفت ؛ مسعود دقت كردي منو تو چه قبل از عقد چه بعد از عقد مون هر جاي روستا خاطره داريم و اومديم قدم زديم و صحبت كرديم و همديگرو بوسيديم ! گفتم ؛ آره ! همش هم خاطره هاي شيرين و بياد موندني ، بعد مينا يه نفس عميق كشيد و گفت؛ يعني سال ديگه باز مي تونم مثل قبل بدوم و نرمش و ورزش كنم ؟ گفتم ؛ آره ! تو دختر قوي هستي و اين رو بارها نشون دادي ، يكم رفتيم بالاي تپه ها ، باد سردي همراه با سوز مي وزيد ، ابرهاي سفيد هم از پشت كوه ها سرازير مي شدن ، به مينا گفتم ؛ تا هوا تاريك نشده برگرديم ، مينا دست منو گرفت و سرازير شديم ، سگ ها هم دور تا دور ما رو گرفته بودن ، رسيديم سر دو راهي كه يكي مياد داخل روستا يكي از نزديكي دامداري رد ميشه ، مينا گفت ؛ مسعود ببينيم سگ ها كدوم راه رو انتخاب مي كنن .

ادامه نوشته

رسم ماندگار

امروز صبح با خبر شدیم که یکی از اهالی روستامون دیشب به رحمت خدا رفته ، مادری با هشتادو پنج سال سن به نام شهربانو که نسبت فامیلی هم با ما داشت در واقع با خدا بیامرز پدربزرگ و مادر بزرگم نسبت نزدیکی داشتن ، با شنیدن این خبر برنامه های امروز ما هم تغییر کرد ، با هماهنگی هایی که با امير و دايي ها و خاله و عمو حسين انجام دادیم قرار شد همه مون بجز مینا و مادرم در مراسم خاکسپاری شرکت کنیم ، مراسم خاکسپاری از ساعت ده صبح شروع شد و تا ساعت یازده و نیم طول کشید ، با اینکه هوا بسیار سرد بود اما بیشتر اهالی روستا و خیلی از بستگان نزديك مرحومه از شهرهای اطراف اومده بودن ، روستای ما یه خوبی که داره همه اهالی توی مراسم شادی و عزا دست به دست هم میدن و کمک حال هم میشن ، از شرکت در مراسم گرفته تا پذیرایی و رُفت و روب و پخت و پز و اينجور كارها ، بدون ريا و چشم داشتي ، بعد از اينكه مراسم خاكسپاري تموم شد برگشتيم به مسجد و حسينيه روستا كه كنار هم قرار گرفتن ، اذان ظهر رو گفته شده بود ، وضو گرفتيم و نماز رو به امامت آقاي توسلي خونديم ، آقاي توسلي استاد بازنشسته دانشگاه هستن و توي دانشگاه زبان و ادبيات فارسي تدريس مي كردن ، بعد از نماز ، جوون هايي مثل من مشغول پهن كردن سفره براي صرف نهار شدن ، همه امكانات توي آشپزخونه مسجد فراهم بود و غذا تا ظهر آماده شده بود ، خانوم ها داخل حسينيه و آقايون داخل مسجد ناهار خوردن و بعد ناهار به خانواده صاحب عزا تسليت گفتيم و اونها رو به خونه شون كه قسمت شمال غربي روستا واقع شده بدرقه كرديم ، بعد خوندن فاتحه اجازه گرفتيم و به خونه مون برگشتيم ، مينا و مادرم ، زير كرسي استراحت مي كردن ، منو پدرم هم رفتيم زير كرسي دراز كشيديم و تا اذان مغرب خوابيديم ، وقتي از خواب بيدار شديم مينا و مادرم توي حال كنار بخاري نشسته بودن ، سلام و وقت بخيري گفتيم و يه آبي به صورتمون زديم و نشستيم و چايي خورديم و ماجرا رو تعريف كرديم ، موقع برگشتم از مراسم قرار گذاشتيم بعد اذان مغرب به همراه مينا و مادرم يه سري خونه مرحومه شهربانو خانوم بزنيم و به بازماندگان شون تسليت بگيم و سر سلامتي بديم ، اين شد كه نمازمون رو خونديم و منو مينا و مادر و پدرم و امير و مريم خانوم و خاله و آقا رضا و دايي مجيد و عصمت زن دايي و دايي حميد و مهين زن دايي و نجمه زن عمو و عمو حسين و فرنگيس زن عمو رفتيم خونه شون ، البته مينا و مادر و پدرم و امير با ماشين اومدن ، مردم خوب روستا براي قرائت فاتحه و دادن دلداري و سرسلامتي ميومدن و مي رفتن و اين رسم ماندگار جاي بسي خوشنودي داره ، ما هم رفتيم و فاتحه خونديم و از بستگان نزديك مرحومه خواستيم اگر كاري كمكي از دست ما بر مياد بگن و تعارف نكنن ، خلاصه بعد اجازه گرفتيم و برگشتيم خونه باغ خودمون ، مينا و مادرم براي شام خورشت قيمه بار گذاشته بودن ، سفره رو پهن كردم و بساط شام رو آوردم و شام رو خورديم ، بعد جمع شدن سفره ظرف ها رو شستم و نشستم كنار مينا ، مينائي كه از صبح نتونسته بودن سير تماشا كنمش و صداش رو بشنوم ، امشب از كارهايي كه توي اين چند سال براي عمران و آباداني روستا انجام شده صحبت كرديم كه بيشتر اون رو آقاي توسلي بعنوان مسؤل شوراي روستا به عهده گرفته ، مثل ساختن مسجد بزرگ و جديد با تمام امكانات لازم ، نوسازي حسينيه ، سالن تطهير آرامستان ، نوسازي مدرسه و خانه بهداشت روستا و سنگفرش و جدول گذاري و آسفالت كوچه ها و خيابون هاي روستا و خيلي كارهاي ديگه ، البته همه اهالي روستا چه از نظر مالي و چه فكري همكاري خوبي داشتن و اين باعث رفاه بيشتر اهالي روستاي ما شده ، خلاصه امروز و امشب ما هم اينطور به سر رسيد و همه ساعت يازده رفتن خونه هاشون و بعدش هم مادر و پدرم رفتن خوابيدن ، مينا هم با يه بشقاب سيب و پرتقال پوست كنده نشست به خوندن كتاب ، من هم بعد شستن ظروف پذيرايي نشستم و قصه يه روز زمستاني رو نوشتم ، مثل اينكه تا من نگم مينا كتاب خوندن بسه مينا دست بردار نيست ، برم كتاب رو از دستش بگيرم و يه مسواكم بزنيم و يه ليوان آب بخوريم و بخوابيم كه فردا هم روز خداست .

حس ششم

امروز صبح بعد از اينكه نمازم رو خوندم رفتم حياط تا كمي نرمش و ورزش كنم ، آسمون نيمه ابري و هوا نسبتاً سردتر از روزهاي قبل بود ، آب حوض و برف هاي روي زمين يخ بسته بودن ، اما من اراده ام این بود که ورزش کنم با خودم گفتم ؛ دوران خدمت سربازی توی هوای سردتر از این هم ورزش کردی توي عمليات شركت داشتي و طاقت آوردي ، حتی سال گذشته هم همینطور ، شروع كردم به طناب زدن ، بعد ده دقيقه نرمش رو شروع كردم و بدنم خوب گرم شد ، بيست دقيقه هم بارفيكس و دمبل و ميل و شنا ، حسابي عرق كرده بودم ، بلافاصله اومدم داخل حال و رفتم حموم ، يه دوش گرم گرفتم و اومدم بيرون ، هنوز مينا و پدر و مادرم خواب بودن ، تن و بدنم رو خشك كردم و لباس گرم پوشيدم و رفتم براي تهيه نون و لبنيات ، خودم رو خوب پوشونده بودم و سرما روم اثري نداشت اما نسبت به ديروز سوز بيشتري ميومد ، نون و لبنيات رو گرفتم و برگشتم خونه ، تازه مينا و مادر و پدرم از خواب ناز بيدار مي شدن ، سلام و صبح بخيري گفتيم و سفره رو پهن كردم و نون و لبنيات رو گذاشتم داخل سفره ، بعدش چايي رو دم كردم ، تا من ظرف و ظروف رو بيارم پاي سفره ، مينا و مادر و پدرم هم دست و صورت شون رو شستن و اومدن ، مادرم ديشب چند تا سيب زمینی روي بخاري گذاشته بود و تا صبح حسابي مغز پخت و كباب شده بودن ، اونها رو هم آوردم وسط سفره و بعد پوست كندن با كره گوسفندي نوش جان كرديم ، بلاخره بعد خوردن نون و كره و پنيرو سرشير و سيب زمينی به همراه سه تا ليوان چايي ، سفره رو جمع كردم و ظرف ها رو شستم ، مادرم از صبح زود روی اجاق گاز آشپزخونه براي ناهار آبگوشت بار گذاشته بود ، مینا پرسید امروز میخواهی چکار کنی ؟ گفتم ؛ لباس کار تنم کنم برم درختای خونه باغ رو هرس کنم ، اما مینا جان هوای بیرون خیلی سرده خواستی بیایی بیرون دم ظهر بیا و حتماً لباس گرم بیشتر بپوش ! مینا خندید و گفت ؛ چشم آقا مسعود جان ! از جا بلند شدم و لباس کار تنم کردم و منقل كرسي رو بردم حياط ذغال ريختم و كوكش كردم آوردم گذاشتم سرجاش ، قیچی و اره باغبونی و چند تا نون جو برداشتم و رفتم توی باغ ، دو سه روزی می شد که مرغ و خروس ها از لوله شون بیرون نیومده بودن ، در لونه شون رو باز کردم و اومدم بیرون جادونی شون رو پر دون کردم و تخم مرغ ها رو برداشتم ، بعدش رفتم سراغ کبوترا ، برای اونها هم دونه دادم و رفتم سراغ جو و قهوه ای ، به هر کدوم دوتا تیکه بزرگ‌ نون جو دادم و برگشتم طرف حیاط ، اول تخم مرغ ها رو دادم به مادرم و بعد مشغول کار شدم ، درختای خونه باغ رو سال گذشته خوب هرس کرده بودم و کار زیادی نداشتم ، همینطور به کارم ادامه دادم بدون اینکه استراحت کنم و چایی بخورم ، چون این هفته باید کار هرس درختای این باغ رو تموم کنم و هفته دیگه بریم تهرون برای عمل اون یکی چشم عمو حسین ، ساعت از دوازده ظهر گذشته بود که مینا از پنجره اتاق پذیرایی كه سمت حياط صدا زد که بیا خونه دلم برات تنگه شده ، این حرف رو که شنیدم بدجوری دلتنگش شدم و دست از کار کشیدم و رفتم داخل حال ، سلام و خسته نباشیدی گفتیم و همون اول دست و صورت مینا رو بوسیدم و گفتم ؛ دلم برات پر میزد ، مینا خندید و رفت توی اتاق خواب ، مادرم گفت ؛ برو برای ناهار نون بگیر ، من هم چشم مامان خانوم گفتم ؛ اول رفتم حموم چون خودم رو حسابی پوشونده بودم خیلی عرق کرده بودم ، یه دوش گرم گرفتم و اومدم بیرون ، نگاهم به رخت و لباس های چرک داخل سبد افتاد ، از من می خواستن اونها رو بریزم داخل لباسشویی تا شسته بشن ، من هم همین کار و کردم ، حاضر آماده می شدم که برم برای تهیه نون ، مینا خانوم هم گفتن من هم همراهت میام ، گفتم باشه لباس گرم بپوش تا بریم ، بعد ده دقیقه مینا آماده شد و رفتیم بیرون خونه باغ ، از سر کوچه رد می شدیم که عمو حسین و فرنگیس زن عمو و دایی حمید و مهین زن دایی و نجمه زن عمو رو دیدیم ، بعد سلام و علیک پرسیدن کجا به سلامتی ؟ گفتم ؛ میریم نونوايي نون بگيريم ، زن دایی خندید گفت ؛ مینا رو برای چی می بری؟ مینا گفت ؛ خودم خواستم برم ، هم هوایی عوض کرده باشم هم قدم زده باشم ، دایی حمید بلندبلند خندید و گفت ؛ برید بلد نیستید دروغ بگید ، دست همدیگرو محکم بگیرید گم نشید ! ما هم خندیدیم ‌و رفتیم سمت بالای روستا ، سرمای هوا باعث شده اهالی روستا کمتر از خونه هاشون بیرون بیان ، رسیدیم نونوایی و پنجاه تا نون لواش و بيست تا نون جو گرفتیم و برگشتیم خونه باغ ، مینا که لپ هاش از سرما گل انداخته بود رفت زیر کرسی و ازم خواست براش چایی ببرم ، فرنگیس زن عمو متوجه شد و خندید و دنبالم اومد رفت کنار مینا نشست و گفت ؛ مسعود خوب لوست کرده ! مینا خندید و گفت ؛ خُب دیگه ما اینیم ! گفتم ؛ زن عمو اذیتش نکن ، زورکی توی خونه بندش کردم بیرون نره ،زن عمو گفت ؛ فقط یادت باشه که این دختر اینقدر نازنازی نبود ! گفتم ؛ آدما عوض میشن ، سال دیگه میشه مامان اونوقت بچه مون گریه می کنه مینا هم میگه چی شده دلبندم الان میام بهت شیر میدم ، زن عمو دوباره خندید و گفت ؛ ان شاالله میشه فقط باید وقتش برسه ! بعد گفت ؛ شوخی میکنم می خواستم کنار دخترم زیر کرسی نشسته باشم ، گفتم زن عمو قرار بود امسال شما هم کرسی بگذارید پس چی شد ؟ زن عمو گفت ؛ ما که کرسی نداریم اونقدر عمو حسینت امروز و فردا کرد که زمستون از راه رسید ، گفتم ؛ مگه من مردم الان تلفن میزنم به اوستا اصغر نجار سفارش یه کرسی بزرگ می دم ، یه تلفن زدم به اوستا اصغر و سفارش دادم ، اوستا اصغر هم گفت ؛ تا فردا ظهر حاضره ،بیایید ببرید ، زن عمو تشکر کردو گفت ؛ ما لحاف کرسی داریم اما شما چند تا پتوی دو نفره رو کنار هم دوختید و روکش کردید ! خندیدم و گفتم ؛ ابتکار خودم بود تابستون راحت شسته میشه ، زن عمو که حسابی داشت از گرمای کرسی لذت می برد گفت ؛ همینه که دخترم فقط برای شام و ناهار خونه مون میاد، تابستون از هوای باغ و پاییز و زمستون هم گرمای خونه و کرسی ، مینا گفت ؛ مامان جان، آخه حیف نیست مسعود جانم رو تنها بگذارم بیام ، شما هم که هر وقت دلتون خواسته اومدید، اینجا دیگه خونه منه! زن عمو یه بوس از صورت مینا گرفت و گفت ؛ خانوم خونه بريم ناهار بخوريم حالا خوب گرم شديم و گرسنه مون شد .

ادامه نوشته

لبخند مينا

امروز صبح ساعت هفت از خواب بيدار شدم هنوز فرصت داشتم نماز صبح رو بخونم وضو گرفتم و نمازم رو خوندم ، از پشت پنجره اتاق پذيرايي حياط و باغ رو نگاه كردم ، برف همه جا رو سفيد پوش كرده بود ، مينا و مادر و پدرم هنوز خواب بودن ، اونها توي اين روزها براي نماز صبح بيدار ميشن و نماز مي خونن و دوباره مي خوابن ، كتري پُر از آب روي بخاري جوش اومده بود چايي رو دم كردم و لباس گرم پوشيدم و شال و كلاه كردم و رفتم براي تهيه نون و لبنيات ، هوا سرد بود و يه نيمچه سوزي هم ميومد ، مثل هميشه سكوت روستا رو فرا گرفته بود ، بوي دودي كه از سوختن هيزم داخل شومينه هاي به مشام ميرسيد يه حس خاصي بهم داد و منو برد به ايام كودكي ، بلاخره تا برم و برگردم خونه باغ ساعت هشت شد ، مينا و مادر و پدرم از خواب بيدار شد بودن و بساط صبحونه رو آماده مي كردن ، سلام و صبح بخيري به هم گفتيم و نون و لبنيات رو گذاشتم داخل سفره و اوركت و لباسهاي پشمي رو از تنم بيرون و آوردم و نشستم پاي سفره ، مينا پرسيد هوا بيرون چطوره ؟ گفتم ؛ سرد و دلچسب ، خنديد و گفت ؛ پس جون ميده براي قدم زدن ! گفتم ؛ آره ؛ بشرط اينكه خودت رو خوب بپوشوني ! خنديد و شروع كرديم به خوردن صبحونه ، تا صبحونه رو بخوريم ساعت شد نه ، مثل ديروز شال و كلاه كردم و غذاي مرغ و خروس ها و بوقلمون ها و كبوترا و جو و قهوه اي رو دادم و بيل و فرقون رو برداشتم و رفتم باغ انار و انگور ، برف همهٔ باغ رو سفيد پوش كرده بود ، مي دونستم بايد چطور كار كنم كه بيل زدن و كود دادن باغ امروز تموم بشه ، شروع كردم به بيل زدن ، حسابي دور درختا رو بيل ميزدم و خاكش رو زيرو رو مي كردم ، تا اينكه بعد دو ساعت پاي همهٔ درختا رو بيل زده بودم ، بعدش شروع كردم به كود دادن ، تندتند فرقون رو پُر كود مي كردم و هر بارِ فرقون رو پاي چهار تا درخت مي ريختم ، تا اينكه تمام درخت رو كود دادم ، اما هنوز به اندازه به وانت نيسان كود اول باغ مونده بود ، اراده كردم و همه اونها رو هم بردم پاي درختايي كه ضعيف تر بودن ريختم و ايستادم به تماشا ، لذت مي بردم از تلاشي كه كرده بودم و تمام خستگي از تنم بيرون رفت ، چند تا نفس عميق كشيدم و بيل و فرقون رو برداشتم و برگشتم خونه باغ ، مثل هميشه دايي ها و خاله و عمو حسين و بقيه خانوم ها اومده بودن و مشغول خوردن چايي توي هواي گرم و مطبوع خونه بودن ، سلام و عليك و خسته نباشيدي به هم گفتيم، سراغ مينا رو گرفتم زن دایی گفت ؛ اونها جلو چشمتِ ، كنار حسين آقا ، نگاه كردم و خنديدم ، گفتم؛ اصلاً نمي ديدمت ، خنديد و گفت ؛ عيب نداره اما من خوب تماشات مي كردم ، برو حموم بیا ناهار بخوریم ، من هم رفتم حموم و خودم و لباس هام رو شستم و اومدم بیرون ، هوا اونقدر سرد بود که لباس ها بیرون خشک نمی شد همون توی حال از چوب لباسی آویزون کردم تا برای فردا خشک بشه ، خلاصه سفره رو انداختیم و ناهار مخصوص این فصل اومد وسط ، شُلّه يه چیزی تو مایه حلیم اما با بلغور و سیب زمینی و گوشت ، مادرم که دستش به کم نمیره یه دیگچه پر تدارك ديده بود ، نفری دوتا کاسه با نون نوش جان کردیم و سفره جمع شد بعد بیست دقیقه بساط چایی اومد وسط و دوتا لیوان چایی دارچینی همه خستگی تنم رو ازم گرفت ، فرنگیس زن عمو گفت ؛ کی حرکت کنیم سمت شهر ؟ پرسیدم نوبت دکتر شما ساعت چنده ؟ زن عمو گفت ساعت پنج ، گفتم ساعت سه راه میفتیم ، اما باال نود نمیریم با تویوتا میریم ، مینا پرسید چرا ؟ گفتم ؛هوا برفی اگه برف زد با تویوتا راحت تر میشه اومد ، مینا خندید و گفت ؛ آفرین به این هوش ، بعد به عمو حسين گفتم ؛ عمو موقع رفتن به خونه تون ال نود رو ببرید پارکینگ خونه تون ، عمو خندید و گفت ؛ دستور میناست ؟ گفتم نه ، پارکینگ شما محفوظ تر کمتر آسیب می بینه ! بلاخره بعد خوردن چایی و یکم گپ و گفت ، همه رفتن خونه هاشون ، من هم نمازم رو خوندم به مینا گفتم ؛ یه ساعتی استراحت بکنه ساعت سه راه بیفتیم ، مینا هم رفت زیر کرسی و خوابید ، خودمم کنار بخاری حال دراز کشیدم و بلافاصله خوابم برد ، ساعت سه بود که فرنگیس زن عمو به تلفن همراهم زنگ زد و از خواب بیدار شدم ، بعد سلام و علیک پرسید کجایید ؟ گفتم خواب بوديم الان حرکت می کنیم ، مینا رو ‌از خواب بیدار کردم‌ و حاضر و آماده شدیم و یه لیوان چایی خوردیم و کمی هم میوه برداشتیم سوار تویوتا شدیم و راه افتادیم ، رفتیم جلو‌ خونه عمو حسین و زنگ خونه رو زدیم ، زن عمو اومد و سوار ماشين شد و حرکت کردیم ، زن عمو خندید و گفت ؛ زن و شوهر خوب گرفتید خوابیدید ! مینا گفت ؛ نمی خواستم بخوابم اصرار مسعود جان بود ، زن عمو گفت ؛ باید بخوابی حتی اگر خوابت نیاد ، مینا گفت ؛ اجباریِ که ؟ زن عمو‌ گفت ؛ لازم که بخوابی ، حیف نیست توی این هوا کرسی داشته باشی نخوابی ؟ مینا گفت ؛ چرا !. همینطور که میرفتیم مینا و زن عمو بیابون های پوشیده از برف رو تماشا می کردن و می گفتن ماشااله چقدر برف نشسته ! گفتم ؛ دعا کنیم تا پایان اردیبهشت برف و بارون خوبی بیاد والا نه آب درست حسابی داریم نه محصول بدرد بخوری ! افتاده بودیم توی جاده اصلی ، حسابی گرسنه شده بودم از مینا خواستم میوه پوست بکنه بخوریم ، مینا ‌و زن عمو شروع کردن به پوست کندن سیب و پرتقال ، هم خودشون مي خوردن هم من ، زن عمو كه صندلي جلو كنار من نشسته بود دستش و گرفتم و بوسيدم و گفتم ؛ خيلي حال ميده مادر خانومت كنارت نشسته باشه و برات ميوه پوست بكنه و بده بخوري ، زن عمو كه می خندید گفت ؛ مینا جان ببین چه شوهر مهربونی داری تا فرصت گيرش مياد دست و صورت مادر خانومش رو مي بوسه ، تازه برای این یه تیکه راه هم‌ ميوه برداشته ! مینا يه نگاه به زن عمو کرد‌و گفت ؛ مگر مامان جان بابا به فکر تو‌ نبوده ؟ زن عمو گفت ؛ ای آتيش پاره از کی زبون باز کردی ؟ مینا گفت ؛ از یکی دوسالگی ! زن عمو گفت ؛ بهت میگم صبر داشته باش ، مینا گفت؛ هی میگی بهت میگم ! بگو‌ دیگه ! چی می خواهی بگی ؟ زن عمو یه چشمک به من انداخت و گفت ؛تا حالا صبر کردی این چند ماه رو هم صبر کن ، خلاصه با کَل كَل مادر و دختر رسیدیم شهر و رفتیم جلو آزمایشگاه ، مینا و زن عمو‌ رفتن داخل و بعد ده دقیقه جواب آزمايش رو گرفتن و اومدن و ‌سوار ماشین شدن حرکت کردیم سمت کلینیک که مینا ‌و زن عمو باید ميرفتن و دکتر شون جواب آزمایش رو مي ديد ، ساعت چهار بود که رسیدیم جلو کلینیک و رفتیم داخل ، بعدش هم طبقه ای که باید می رفتیم، جز ما پنج شش تا خانوم و آقا نشسته بودن ، تلویزیون سالن انتظار هم روشن بود و ‌داشت آخرین قسمت سریال آنام رو پخش می کرد ، این سریال از اول تا آخر غمگین بود مخصوصا چند تا قسمت آخر ، من این سریال رو چند باری دیده بودم ، توی این مدت هم سعی کردم مینا از تماشای فیلم و سریال های غمگین بدور باشه ، بلاخره مثل بقیه نشستیم به تماشا ، متن بسیار غمگینی که خانوم گلچهره سجادیه در نقش ماهگل و مارال در انتهای این سریال مخصوصاً قسمت های پایانی دکلمه مي كرد همه اونهایی که اونجا بودن رو تحت تاثیر قرار داد و اشک از چشم‌ها سرازیر شد ، مینا و زن عمو هم کنار من نشسته بودن شروع کردن به پاک کردن اشک هاشون ، من هم همینطور ، تا اینکه سریال تموم شد ، بعد به مینا گفتم ؛ دیدی چرا نمی گذاشتم این سریال رو تماشا کنی ؟ مینا گفت ؛ خودم قبلاً چند بار ديده بودم ، گفتم بله خودمم ديده بودم اما الان با اين شرايطي كه تو داري درست نيست فيلم و سريال و آهنگ و ترانه غمگين ببيني و گوش بدي ! مينا خنديد و گفت ؛ باشه اما خودمونيم خودت هم زدي زير گريه ، خنديدم و گفتم ؛ خوب ديگه اين سريال بازگو كننده واقعيتي كه اتفاق افتاده حالا با كمي تغيير ، و اونچه كه مهمِ اينِ كه ما بايد قدر هم رو بدونيم ، مينا گفت ؛ درستِ ! من حرف تو رو قبول دارم ، ساعت نزديك پنج بود كه منشي ، مينا و زن عمو رو صدا زد و رفتن داخل اتاق دكتر ،بيست دقيقه اي گذشته بود كه اومدن و هر دو خنده بر لب شون ، پرسيدم چه خبر ؟ زن عمو گفت ؛بريم توي ماشين بهت بگم ! رفتيم سوار ماشين شديم و زن عمو گفت ؛ آزمايش ها خبر از سلامتي كامل مينا رو ميده و ان شاالله همينطور كه پيش ميره تا چند ماه ديگه تو بابا ميشي و مينا مامان ، اشك چشمام رو گرفته بود ، همونجا دستاي مينا رو بوسيدم و گفتم ؛ ممنون مينا جان كه منو به آرزوهام ميرسوني ! مينا خنديد و گفت ؛ مرسي از تو كه اين همه مهربوني ! حالا بريم معجون بخوريم كه خيلي ضعف دارم ، رفتيم آبميوه فروشي و سه تا معجون و سه تا شير موز پدر مادر دار خورديم ، پرسيدم به دكتر گفتي زياد گرسنه ميشي ، مينا گفت ؛ خود دكتر بهم گفت ، بعد تاكيد كرد هميشه مغز گردو و بادوم و پسته ، ...همراهم باشه ، منم دست كردم توي كيفم كيسه فريزر رو بيرون آوردم و نشونش دادم بعد گفت ؛ حالا يه مشت به منم بده ! منم كل كيسه رو بهش دادم ، بعد اين صحبت ها رفتيم شيريني فروشي و دوتا جعبه شيريني گرفتيم و رفتيم داروخانه احمد آقا ، خاله آذر تا ما رو ديد دستاش رو باز كرد و با منو مينا و زن عمو رو بوسي كرد و رفتيم پشت پيشخون ، يه جعبه شيريني رو دادم به خاله تا بين همكارا تقسيم كنه خودمون هم نشستيم تا داروها و آمپول هاي تقويتي مينا و زن عمو آماده بشه ، براي خودمم ده تا آمپول تقويتي نوروبيون گرفتم ، احمد آقا كه مي خنديد و با سيني چايي نزديك مون مي شد گفت ؛ حالا حالا ها بايد بياييد بريد آقا مسعود ، گفتم ؛ من آرزوي اين روزها رو داشتم ، حالا با مينا داريم بهش ميرسيم ، احمد آقا و خاله آذر گفتن ان شاالله به خوبي وخوشي مي رسيد ، خلاصه داروها رو گرفتيم و خاله با خنده و شوخي كارت كشيد و حساب كرد ، بعدش خداحافظي كرديم و سوار ماشين شديم و رفتيم يه كلينيك و هر سه تايي مون آمپول هامون رو زديم ، ديگه ساعت از هفت گذشته بود ، گاز ماشين رو گرفتم و دِ برو كه رفتيم ، هوا سرد بود و باسردي هم ميومد ، آسمون نيمه ابري بود ، مينا ساكت نشسته بود و فكر مي كرد ، زن عمو هم بيرون رو تماشا مي كرد ، بعد مدتي زن عمو گفت ؛ مسعود جان تو كه اين همه خانواده دوست بودي و اينقدر دلت بچه مي خواست چرا تلاش نكردي و زودتر ازدواج نكردي ؟ ميدونم دلت جاي ديگه گير كرده بود و نمي تونستي با خودت كنار بيايي و فراموشش كني ! اما اون نشد يكي ديگه ! گفتم ؛ آخه زن عمو خودتون مي دونيد اون ارتباط پيش نميومد .

ادامه نوشته

بارون مياد چَه چَه

ساعت ده و چهل دقيقه شبِ ، بلاخره آسمون بعد هفته ها بغضش تركيد و از ديشب داره مي باره ، البته تا صبح برف اومد اما بعدش بارون باريد و همه رو آب كرد ، بازم خدا رو شكر كه اومد و زمين تشنه يه آبي خورد .

اما امروز ، صبحونه رو كه خوردم توي اين فكر بودم كه چكار كنم تا از فرصت استفاده كرده باشم ، شال و كلاه كردم و زدم بيرون و رفتم باغ ، به مينا هم گفتم ؛ براي من صبحونه نياره و از خونه بيرون نياد اگر گرسنه شدم خودم ميام يه چيزي مي خورم ، اول جادوني مرغ و خروس ها و بوقلمون ها رو پُردون كردم و بعدش مال كبوترا رو ، بعدش هم چند تا تيكه نون جو به جو و قهوه اي دادم و فرقون و بيل رو برداشتم و رفتم باغ انار و انگور ، حسابي بارون و برف ميومد ، من هم فرقون رو پُر می كردم از كود و می بردم پاي درختايي كه بيل زده بودم ، تا اونجايي كه لازم بود كود پاي درختا ريختم ، حسابي گرم كار بودم و خستگي حاليم نبود ، از كاري كه مي كردم لذت مي بردم و به آرزوهايي كه پس از سالها بهشون رسيده بودم فكر مي كردم ، وجودم سالمِ و با خاطره های خوب از بانك بازنشسته شدم و باغ و زمين و خونه توي روستا دارم و يه نفر هم شده همدل و همراهم كه همديگرو خيلي دوست داريم ، دو ساعتي بود كه مشغول كار بودم و لحظه اي بيكار نشدم ، ساعت نزديك ظهر بود كه مينا به تلفن همراهم زنگ زد و گفت ؛ مي خوام بيام پيش تو دلم هواي تازه مي خواد ، پرسيدم كي توي خونه ست ؟ گفت ؛ همه اينجا هستن ، گفتم ؛ لباس گرم تنت كن و چتر بالاي سرت بگير بيا ، مينا خنديد و گفت؛ چطور بگم عاشق بارون هستم اونوقت چتر بالاي سرم بگيرم ! خنديدم و گفتم ؛ باشه بدون چتر بيا خانوم ، بيست دقيقه بعد مينا اومد داخل باغ ، بعد سلام و خسته نباشيد تا چشماش به درختايي كه كود پاشون ريختم افتاد پرسيد كار امروزِ ؟ گفتم ؛ آره ! گفت ؛ آفرين به اين اراده ، گفتم ؛ باور كن اگر دلتنگي تو آزارم نده و اجازه بدي تا غروب بقيه باغ رو بيل ميزنم و كود ميدم و كار اين باغ رو تموم مي كنم ! مينا گفت ؛ تا حالا هم يه تنه خوب جلو رفتي ، مسعود جان روي هم رفته دو ماه براي اين كارا وقت داريم نمي خواد خودت رو خسته كني ! گفتم ؛ هيچ وقت خودم رو خسته نكردم و بقول معروف با كار حال كردم ، الان هم بريم باغ رو يه دور بزنيم و حال و هوات عوض بشه ، زير بارون قدم ميزديم و هر جا كه لازم بود يه بيلي ميزدم تا آب فرو بره توي زمين ، مينا يه خنده اي كرد و گفت ؛ ان شاالله فردا كه بچه هامون بزرگ شدن بهشون ميگیم به عشق شما زحمت كشيدیم تا اين باغ ها به اين شادابي و طراوت در اومدن ، گفتم ؛ مينا جان يادت باشه هر روز كه ميايي دوربين رو با خودت بيار فيلم و عكس بگيريم يادگاري داشته باشيم و مستند بهشون نشون بديم ، من يادم ميره ، مينا هم خنديد و گفت ؛ من هم كمتر از تو حواس پرت نشدم ، گفتم ؛ حواس من به توئ ، حواس تو پي كيه ، مينا خنديد و گفت ؛مي خواهي پي كي باشه ؟ پي تو و اين بچه كه توي شكمم ، گفتم ؛ قربون تو و اين نازنين بشم ! توي اين حال و هوا بوديم كه فرنگيس زن عمو تلفن زد و بعد سلام و عليك و خسته نباشيد گفت ؛ دخترم اومد يه هوايي بخوره برگرديد خونه ، چي شد ؟ گفتم ؛ دخترتون كنارم ايستاده و ياد بچگي هاش افتاده داره زير بارون ، ترانه بارون مياد چَه چَه رو پشت بوم هاجر رو مي خونه ، زن عمو گفت ؛ زود بياييد كه ناهار حاضره ، من هم يه چشم زن عمو جون گفتم و بيل و چرخ فرقون رو برداشتم همراه مينا برگشتیم خونه ، همه نشسته بودن و چايي مي خوردن ، سلام و خسته نباشيدي گفتيم و رفتم حموم و حسابي خودم رو شستم ، به اندازه ده ساعت ورزش كرده بودم و تمام عضلاتم سفت شده بود ، از حموم كه اومدم بيرون هرچي رخت و لباس كثيف بود ريختم داخل لباسشويي روشنش كردم ، امير كه خودش از اول صبح كار كرده بود گفت ؛ كار باغش رو تموم كرد و از فردا ميره سراغ باغ بقيه خواهرا و برادرام تا كار نيمه تموم رو تمومش كنه ، ساعت نزديك دو بود كه سفره رو انداختيم و آبگوشت خوشمزه اي كه از صبح زود روي اجاق گاز خونه مي پخت رو آورديم وسط و شروع كرديم به خوردن ، بعد خوردن ناهار، دايي مجيد گفت ؛ شام خونه ما ، مادرم گفت ؛ نه داداش جان برف و بارون مياد من هم سخت برام بيام خونه تون جمع بشيد بياييد اينجا ، دايي مجيد گفت ؛ باشه چشم خواهر جان اما شام نپزید عصمت خودش می پزه میاریم ، مادرم گفت ؛باشه دست شما درد نکنه ، دايي حميد كه مثل من حسابي كار كرده بود گفت ؛ من به تنها چيزي كه فكر ميكنم خوابِ و بلند شد و بقيه هم پشت سرش بلند شدن و رفتن ، مينا خواست ظرف ها رو بشوره مادر گفت ؛ مسعود خودش مي شوره بيا بريم زير كرسي بخوابيم ، اين شد كه مينا و مادر و پدرم رفتن زير كرسي و خوابيدن . این رو بگم که خوابيدن زير كرسي خيلي حُسن داره ، يكي زود خوابت مي بره ، خوابت عميق و تيكه تيكه نمي خوابي ، دردهای مفاصل و استخون و عضلات رو تسكين ميده ، سرما خورده باشی زودتر خوب میشی ، بلاخره ظرف ها رو شستم و نمازم رو خوندم و لباس ها رو از داخل لباسشويي بيرون آوردم روي بند رخت زير بالكن خونه پهن كردم و يكم تنقلات آوردم نشستم كنار بخاري و شروع كردم به خوردن چايي و تنقلات و نوشتن ماجراي ديروز يعني روز جمعه ، تا اينكه ساعت چهار و ده دقيقه نوشتنم تموم شد و زدم بيرون خونه و رفتم سراغ حيونا و يه غذايي بهشون دادم و تخم مرغ ها رو جمع كردم و آوردم داخل ، يادم افتاد كه چند روزه تويوتا و هيوندا رو روشن نكردم ، سويچ شون رو برداشتم و رفتم پاركينگ ، يه نگاه به آب روغن شون انداختم و روشن كردم تا باطري شون شارژ بشه ، توي همين حال و هوا بودم كه مينا شال و كلاه كرده اومد پيشم و بعد سلام و ساعت خواب نشستيم داخل هيوندا .

ال نود مينا كه از روز چهارشنبه توي پاركينگ خونه مون پارك شده ، باعث شد يه سوژه اي بسازم ، به مينا گفتم ؛ الان ال نود به هيوندا ميگه اين خانوم صاحب منِ و پنج سال منو داره خيلي خانوم خوبيِ ، بعد هيوندا ميگه خُب مگه چيه منم مال اين خانوم مهربون هستم اصلاً مي دوني اين آقا منو براي اين خانوم كادو داده ، بعد ال نود ميگه ، هيچ مي دوني من باعث شدم اينها همديگرو ببينن و با هم ازدواج كنن ، بعد هيوندا ميگه جدي ميگي ؟ خیلی جالبِ ! تعريف مي كني برام ، ال نود ميگه آره ! يه روز صبح بود يعني چهارده اسفند سال گذشته بود ، اين خانوم اومد منو روشن كنه تسمه تايمم پاره شد ، بعد دايي اين آقا تلفن زد به اين آقا و ازش خواست با ماشين خودش همون تويوتا كه كنارت پارك شده این خانوم رو ببره سركار ، اين كار و كرد و با هم آشنا شدن و بعدش هم ديگه عروسي و حالا اومده اينجا زندگي مي كنه ، بعد ال نود ادامه ميده من هم از اون موقع دارم استراحت مي كنم اونقدر بهم خوش ميگذره فقط يه وقت هايي منو ميبرن بنزين ميزنن و تعميركار يه نگاهي بهم ميندازه ، هيوندا ميگه با منم زياد كاري ندارن دو ماهي منو از تهرون آوردن اينجا و يه بارم رفتيم شمال ، شمال كه مي دوني كجاست ؟ ال نود ميگه نه ! هيوندا ميگه يه جايي سرسبز و خوش آب و هوا ، يه هفته رفتيم اونجا خيلي خوش گذشت ، تازه اينطوركه معلومه هفته ديگه شنبه باز ميريم تهرون چشم باباي اين خانوم رو عمل كنن ، مينا كه داشت به قصه اي كه سرهم كرده بودم خوب گوش مي داد زد زير خنده و گفت ؛ كافيِ يه سوژه بگيري تا تهش ميري ، گفتم ؛ بله ! بنده خدا از اون روزي كه تو رو ديدم تا روزي كه به عقد هم در بياييم شب ها چهار ساعت مي خوابيدم همش به اين فكر مي كردم كه براي خوشبختي تو چكارا كه بايد بكنم ، مينا خنديد و گفت ؛پس تو فکر کردی من تخت می خوابیدم ، نمی دیدی موقعی که از شرکت بر می گشتیم چرت میزدم همش به فکر تو بودم ، خلاصه دوتا ماشین گرم شد و خاموش کردیم و برگشتیم خونه ، اذان مغرب رو گفته بودن ، وضو گرفتیم و نمازمون رو خوندیم ، یواش یواش دایی حمید و زن دایی و عمو حسین و زن عمو و بقیه از راه رسیدن ، عصمت زن دایی که قول پختن شام رو داده بود با یه قابلمه لوبیا پلو وارد حال شد و قابلمه رو گذاشت روی بخاری ، من هم یه سری چایی لیوانی ریختم و با تنقلات مشغول خوردن و صحبت شدیم ، تا اینکه ساعت هفت و نیم سفره شام رو انداختیم و لوبیا پلو اومد وسط سفره ، تا شام رو بخوریم و سفره جمع بشه ساعت شد هشت و نیم ، مهین زن دایی ظرف ها رو شست و من میوه آوردم وسط ، صحبت از بارندگی و آب شروع شد تا رسید به کشت زمین های جالیز، بعدش هم رفتن منو مینا و زن عمو به شهر شد که فردا باید بریم ، خلاصه شام و شب نشینی امشب هم ساعت ده و نیم به پایان رسید و پدر و مادرم نشستن به تماشای تلویزیون ، مینا هم یه چشمش به تلویزیون بود یه چشمش به کتابی که تازه شروع کرده به خوندن ، من هم شروع کردم به نوشتن ماجرای امروز ، حالا صدا شُرشُر بارون زياد شده ، يعني ميگه كه بارون تندتر داره مي باره ، برم يه دوري توي حياط بزنم لباس ها رو جمع كنم بيام و بگيريم بخوابيم ، پس تا روزهاي باروني ديگه خدانگهدار .

يه روز باروني

ساعت سه بعدازظهرِ ، مینا و مادر و پدرم زیر کرسي گرفتن تخت خوابیدن ، من هم از صبح ساعت ده توی یه هوای برف و بارونی شال و کلاه کردم و لباس گرم پوشیدم و رفتم باغ انار و انگور و شروع کردم به کود دادن پای درختایی که خاک شون رو بیل زدم ، ساعت یک مینا اومد دنبال و برگشتیم خونه باغ ، اما الان می خوام ماجرای دیروز رو‌ بنویسم ، دیروز بعد خوردن صبحونه هر کی رفت دنبال کاری ، من هم رفتم باغ انار و انگور شروع کردم به بیل زدن پای درختا ، باید هر طوری بود بیشتر کار بیل زدن رو انجام می دادم ، با حوصله و دقت بیل میزدم و ‌برای خودم آواز می خوندم تا اینکه مینا و سحر برام صبحونه آوردن ، این یه عادت اما درست و ضروری که حتماً بعد دو ساعت كار يه صبحونه مفصل ديگه بخوريم تا هم بدن مون استراحتي كرده باشه هم دو باره يه انرژي گرفته باشيم والا با شكم گرسنه كار جلو نميره و فردا هم توان كار كردن نخواهيم داشت ، خلاصه بساط صبحونه رو روي تخت پهن كرديم و شروع كرديم به خوردن ، من كه حسابي كار كرده بودم لقمه هاي بزرگ مي گرفتم ، مينا هم با لقمه هاي كوچيك خودش رو سير مي كرد ، تا اينكه صبحونه رو خورديم و مينا و سحر برگشتن خونه باغ ، من هم دوباره شروع كردم به كار ، طوري بيل ميزدم كه اگه بارون و برف بياد همش فرو بره تُوي زمين ، تا اينكه ساعت يك و نيم شد و دست از كار كشيدم و برگشتم خونه باغ ، يه دوش درست و حسابي گرفتم و سفره ناهار رو انداختن ، خيلي بوديم ، تا ناهار بخوريم و سفره جمع بشه ساعت شد سه ، بعدش يه چايي و يكم صحبت ، ساعت چهار عصر شده بود و اونهايي كه اين دو سه روزه اومده بودن عزم رفتن كردن و بار و بنديل خودشون رو بستن و خداحافظي كردن و رفتن ، بعد از اون دايي حميد و مجيد و خاله صغري و ... رفتن خونه هاشون ، منو مينا و مادر و پدرم شديم ، چكار كنيم و چكار نكنيم ، رفتيم زير كرسي دو ساعت خوابيديم ، ساعت نزديك هفت شب بود كه از خواب بيدار شديم ، براي شام غذا از ظهر مونده بود ، ظرف هاي غذا رو گذاشتيم روي بخاري تا بحال خودش گرم بشه ، بعد نمازمون رو خونديم ، خلوتي خونه باعث شد يه زنگ به دايي حميد بزنم و بپرسم چرا نيومدن، دايي گفت ؛ تا ساعت هشت خونه تون هستيم ، ساعت هشت همه جمع شديم و بعد بيست دقيقه سفره رو انداختيم و شام خورديم ، بعد جمع شدن سفره و شستن ظرف ها همه كنار هم نشستيم و صحبت شروع شد ، امير گفت ؛ كل باغ رو بيل زدم و از فردا كود ميدم ، دايي حميد و مجيد هم گفتن ؛ما هم از فردا كود دادن به درختاي خونه باغ مون رو شروع مي كنيم ، از دايي حميد پرسيدم بيل زدن باغ بالايي تموم شد ؟ دايي يه مكثي كرد و پرسيد يعني باغ مينا جان ؟ ، گفتم ؛ بله ! دايي خنديد و گفت ؛ فردا كود ميدن و ديگه كاري با باغ شما ندارن ، مينا كه مي خنديد به من نگاه كرد و گفت ؛ با هم ازدواج كرديم و باغ و خونه و ماشين بنامم زدي ! حالا هم كه ... گفتم ؛ ترانه اي هست كه ميگه ؛ تو رو ميبره بازي سرنوشت يه جايي كه نتوني باور كني ، يه جايي يه دريا رو سر ميكشي يه جا نتوني لب تر كني ، مينا خنديد و گفت ؛ بلاخره نفهميدم اين ما هستيم كه ميريم دنبال سرنوشت يا سرنوشت مياد دنبال ما ؟ گفتم هر دوتاش ، گاهي وقت ها ما ميريم دنبالش ، گاهي وقت ها اون مياد سراغ ما ، مثل خراب شدن ماشين تو كه باعث شد منو تو همديگرو ببينيم و زودتر با هم آشنا بشيم و بقيه اش هم ديگه معلومه ، براي هر اتفاقي يه علتي هست يه معلولي ، اين مصداق از تو حركت از من بركت ، مينا گفت ؛ تفصير قشنگي كردي ، خلاصه بعد سه روز جنب و جوش و مهمانداري و سربسر گذاشتن با خانواده هامون سكوت همه جاي خونه رو گرفت و بايد منتظر بمونيم دوباره كي ميان روستا ، ساعت نزديك يازده همه رفتن خونه هاشون تا زودتر بخوابن ، پدر و مادرم هم گرفتن خوابيدن و مينا نشست به خوندن كتابي كه خوندنش براي هر دوتامون لازم ، من هم نشستم به نوشتن ماجراي پنج شنبه ، بعدش خوابيدم ، الان هم ساعت چهار بعدازظهر و همينجا نوشتم رو به پايان ببرم و برم به مرغ و خروس ها دونه بدم و در لونه شون رو ببندم بعدش غذاي جو و قهوه اي رو بدم تا گرسنه نمونن و بتونن خوب نگهباني بدن ، پس تا فرصت بعدي خدانگهدار .

بارون و بوي نم خاك

داره بارون قشنگي مي باره ، بوي نم كاه گِل كه از خونه هاي قديمي بلند ميشه همه جاي روستا رو پُر كرده و آدم رو ميبره به دوران كودكي و گذشته ، اون زموني كه بيشتر پشت بوم و ديوار خونه ها كاه گلي بودن ، چه چيزهاي عجيبي توي زندگي اتفاق ميوفته ، يه بارون يه بوي نم خاك آدم رو ميبره توي كوچه پس كوچه هاي كودكي رها مي كنه ، يادش بخير دوران بچگي هامون ....

اولين روز از  زمستون

ساعت يازده شب و همه اونهايي كه اين دو سه روزه اومده بودن روستا بعدازظهر ساعت چهار برگشتن شهر ، دوباره همونايي شديم كه بوديم ، پدر و مادرم زير كرسي گرفتن خوابيدن ، ميناجانم نشسته كنار بخاري و ميوه نوش جان مي كنه و كتاب مي خونه البته كتاب هايي كه لازم بخونه تا اطلاعاتش رو بالا ببره يه بچه خوب و سالم بدنيا بياره ، من هم نشستم روبروش و مي خوام قصه روز گذشته رو بنویسم ، اما قصه روز پنجشنبه ، ديروز صبح ساعت هفت از خواب بيدار شدم و رفتم نون و لبنيات گرفتم و آوردم خونه ، بعدش دوتا كتري بزرگ مجلسي و يه كتري معمولي مخصوص چايي آتيشي‌رو پُر از آب کردم و گذاشتم روي اجاق هيزمي و زيرش رو روشن كردم ، تا آب كتري ها جوش بياد شروع كردم به نرمش و ورزش ، آب كتري ها كه جوش اومد چايي رو دم كردم و آب دوتا كتري بزرگ رو خالي كردم داخل سماور گازي كه توي آشپزخونه ست و دوباره يه سري ديگه آب روي آتيش جوش آوردم تا همه با خوردن چايي آتيشي اولين صبح زمستون رو آغاز كنن ، خودمم سرشار بودم از عشق و انرژي ، انرژي كه مينا با خبر خوشي كه بهم داده بود ، بلاخره آب كتري دوم هم جوش اومد و ورزشم تموم شد و رفتم حموم ، تا خودم رو بشورم بيام بيرون ساعت شد نه ، همه خواهرا و برادرا و خانواده هاشون و خانواده آقا همايون پدر خانوم رضا پسر داداشم امير ، خانواده آقا محمود پدر خانوم داداش مهردادم باجناقش از خواب شيرين بيدار شدن اومدن خونه ما ، بعد سلام و صبح بخير امير اولين تيكه رو انداخت ، بنده خدا مسعود ، اون موقع كه مجرد بود از تنهايي دير مي خوابيد و صبح زود از خواب بیدار مي شد حالا هم كه ازدواج كرده بازم دير مي خوابِ و زود بيدار ميشه ، گفتم ؛ قبلاً از تنهایی و دلتنگي بود الان از شادي و سرخوشي ، حيف نيست روزهاي به اين قشنگي رو خواب باشم و لذت نبرم ، امير گفت ؛ حق با توي ، خودمم از صبح زود توي باغ داشتم كار مي كردم ، خلاصه سفره صبحونه رو انداختيم و بساط صبحونه اومد وسط و شروع كرديم به خوردن يه صبحونه مفصل از كره و پنير و سرشير و مرباي انجير و روغن حيواني و عسل و تخم مرغ نيم رو و آبپز ، مينا حواسش بود كه همه چي عالي باشه و به من كه كنارش نشسته بودم مي گفت ؛ مراقب باش چيزي كم نياد همه سير از پاي سفره بلند بشن ، تا صبحونه رو بخوريم و سفره جمع بشه ساعت شد ده صبح ، پدرم مينا و عاطفه خانوم رو صدا زد و گفت بنشینن كنارش ، بعد از لاي قرآن دوتا پاكت در آورد يكي رو داد به مينا يكي رو هم به عاطفه خانوم ، داخل هر كدوم از پاكت ها يه چك به مبلغ پنجاه ميليون تومان بود ، پدرم گفت ؛ عيدي يلداي شما دوتا دخترا و عروس هاي مهربون و خوشگلم ، بعد صورتشون رو بوسيد ، مينا كه اين چندمين هديه اي بود كه از پدرم مي گرفت چشماش پُر اشك شد و گفت ؛ باباجون بخدا از شما هيچ توقعي نداريم بعد دست و صورت پدرم رو بوسيد ، بعد از مينا، عاطفه خانوم تشكر کرد و دست و صورت پدرم رو بوسيد و پدر و مادر و خواهر عاطفه خانوم از پدر و مادرم تشكر كردن ، پدرم بخاطر اينكه يه شوخي كرده باشه به خواهرا و زن داداشام گفت ؛ چيه چپ چپ نگاه مي كنيد با تورم دارم جلو ميرم ، زمان شما دلار ارزون تر بود مبلغ هديه شما كمتر بود حالا دلار شده چهل هزار تومان ، بعد خواهرا و زن داداشام اومدن پيش پدرم و دست و صورتش رو بوسيدن و گفتن ما سلامتي شما و مامان جان رو مي خواهيم و هرچیزی که داریم از برکت وجود شما و مامان جونِ بعد اين حرف ها و خوردن يه چايي آتيشي ديگه به خواهرام و زن داداشام گفتم ؛ خانوم ها برن خونه هاشون رو آب و جارو كنن و بهش برسن و بخاري ها رو روشن كنن، همسراشون هم برن بيل بردارن باغ شون رو بيل بزنن و كودهايي رو كه مهر ماه برديم گوشه باغ شون ريختيم بريزن پاي درختاشون ، خودتون مي دونيد من ديگه نميرسم يعني اون مسعود سال گذشته نیستم ! همه زدن زير خنده و گفتن ؛ چشم خان ! مينا هم كه دوباره يه هديه از پدرم گرفته بود و از علاقه و مهر و محبت پدر و مادرم نسبت به خودش شاد و خرسند بود از من پرسيد من چكار كنم خان؟ گفتم ؛ شما فقط توي خونه باش و مراقب كارها بيرون نرو كه هوا سردِ ، بعد خودم لباس كار پوشيدم و شال و كلاه كردم و رفتم باغ انار و انگور ، به محمد آقا و آقا همايون و محمود آقا و آقا سعيد و آقا فرخ گفتم ؛ شما هم آزاديد به هر كدوم از خونه باغ ها سر بزنيد فقط باغ بالا نريد كه سر و كله چند تا گرگ پيدا شده ، آقا همايون گفت جدي ؟ امير گفت ؛ راست ميگه هنوز نمي دونيم داخل روستا هستن يا رفتن روستاي ديگه ، حسابي ترسيده بودن ، بلاخره رفتم دنبال كارم ، يه بيل تيز دست گرفتم و شروع كردم به بيل زدن و زير و رو كردن خاك دور درختا ، كار خوب پيش ميرفت ، چون توي اين چند سال پاي درختا خاك برگ و كود ريختم و راحت خاك بيل مي خوره ، آسمون هم گاهي آفتابي مي شد گاهي ابري ، اما باد سردي مي وزيد ، مثل هر روز به ياد مينا بودم و به مهربوني و عاطفه اي كه در وجودش نهفته فكر مي كردم ، هر جوري هست مي خواد كنارم باشه و نمي خواد لحظه اي رو بدون من سپري كنه ، دلم هواش رو كرد و كمي هم گرسنه شده بودم ، تلفن زدم به خونه ، سحر گوشي رو برداشت، گفتم ؛ دايي يه فلاسك چايي و يكم نون و پنير بيار بخورم ، بعد بيست دقيقه مينا و سحر با كلي خوراكي اومدن ، مينا تخت رو كه ديد گفت ؛ ممنون كه براي باغ مون تخت گذاشتي ! گفتم ؛ انجام وظيفه بود ، سحر زير انداز و فوم رو انداخت روي تخت و سه تايي نشستيم ، بساط صبحونه اومد وسط ، خود مينا هم گرسنه شده بود و حسابي خورديم و ته چايي رو هم در آورديم ، بعد بلند شدم و شروع كردم به ادامه كار ، مينا و سحر هم رفتن براي قدم زدن ، مينا از همون روزهاي اول با همه بستگانم ارتباط عاطفي بر قرار كرد البته ذات و طبيعتش اينِ ، عمو حسين و فرنگيس زن عمو هم همينطوري هستن و اين باعث خوشحالي منِ ، يك ساعتي باغ رو قدم زدن و برگشتن پيش من ، مينا گفت ؛ ما بريم به كارهاي خونه برسيم ، پرسيدم ناهار چيه ؟ گفت ؛ چلو گوشت ، بعد پرسيدم آقا مهدي و مريم خانوم كي ميان ؟ خنديد و گفت ؛ دلت به برادر و خواهر خانومت تنگ شده ؟ گفتم ؛ گله دارم چرا ديشب نيومدن ؟ مينا گفت ؛ مهدی مهمون خونه پدر خانوم و مریم مهمون خونه خواهر شوهرش بودن به احتمال زياد ناهار اينجا هستن ، بعد دوباره مينا خنديد و گفت ؛ امشب شام خونه مادر خانومت هستي ! گفتم ؛ آخ جون دوباره تجديد خاطر از اون روزهاي قشنگ ميشه ، صورتش رو بوسيدم و سحر گفت ؛ پس من چي دايي ؟ صورت سحر رو هم بوسيدم و زديم زير خنده ، ، بعدش مينا گفت ؛ از دست تو مسعود ، سحر جان وسايل رو بردار بريم ، موقع رفتن بلند گفتم ؛ سحر دايي جان مراقب باش مينا به چيزي دست نزنه و كاري نكنه آخه مينا جانم مامان شده ، سحر گفت ؛ چشم دايي دوتا دستاش رو مي گيرم .

ادامه نوشته

يلداي  پُر خاطره

الان که می خوام شروع کنم به نوشتن ساعت یازده و نیم شب پنجشنبه ست و شام خونه عمو حسین بوديم و خيلي هم مهمون دعوت كرده بود، اما ماجرای چهارشنبه ، دیروز صبح بايد مینا و فرنگیس زن عمو میرفتن آزمایشگاه تا آزمایش بدن ، این شد که ساعت شش از خواب بیدار شدیم تا آماده رفتن بشیم ساعت نزدیک هفت شد ، سوار ماشین شدیم و راه افتادیم ، رسیدیم آزمایشگاه ، مینا و زن عمو دیروز عصر نوبت گرفته بودن به همین خاطر خیلی زود ازشون نمونه های لازم رو گرفتن و قرار شد براي جواب روز یکشنبه بريم ، برگشتيم سمت خونه ، توی مسیري كه ميومديم عمو حسین تلفن زد و گفت ؛ امیر و آقا رضا اومدن خونه مون ، نون بیشتر بگیریم ، من هم پنج تا نون سنگک دو رو کنجدی گرفتم و رفتیم خونه ، امیر ماشین دایی حمید رو جلو خونه پارک کرده بود و پُر بود از کیسه های کود ، بعد سلام و علیک و صبح بخیر ، بساط صبحونه رو چیدیم و با کره و پنیر و سرشیری که از روستا آورده بودن صبحونه مون رو خوردیم ، به امیر گفتم ؛ این همه کود رو برای کی آوردید ؟ امير گفت ؛ چند تا کیسه برای باغچه شما ، چند تا هم برای باغچه خونه دایی حمید و باغچه خونه خدابیامرز عمو قربون ، گفتم دست شما درد نكنه ، صحبت از چه چيزهايي می خواهید خرید کنید افتاد ، یه لیست بلند بالا نشون داد ، از میوه گرفته تا حبوبات و تنقلات و شوینده بهداشتی ، گفتم ؛ میوه رو که از میدون میوه و تره بار تهیه می کنید ، اما حبوبات و تنقلات رو از بنکداری آقای اسماعیلی که آشنای عمو حسین خرید کنید ، شوینده بهداشتی رو من خودم میگیرم میارم چون براي خونه خودمون هم يه چيزاهايي لازم داریم ، عمو حسین گفت ؛ منو زن عمو زودتر با آقا امیر و آقا رضا میریم تا با آقای اسماعیلی آشنا کنم و حبوبات رو بگیریم و از همونطرف برمی گردیم روستا ، منو مینا هم گفتیم ؛ ما هم تا ظهر خودمون رو میرسونیم ، این شد که از جا بلند شدیم ، لباس کار تنم کردم و رفتم آماده کار شدم ، ده تا کیسه کودگوسفندی رو خالی کردم توی باغچه حياط خودمون ، بعدش ده تای دیگه رو توی حیاط دایی حمید که سمت راست خونه مون قرار داره ، البته یکی از پسرهای دایی حمید به اسم یوسف طبقه دوم خونه دایی زندگی می کنه که اکثراً خونه نيستن و خونه پدر و مادر عيالش هستن ، بقيه كودها رو هم امير و آقا رضا بردن حياط خونه عمو قربون خدا بيامرز خالي كردن تا مستاجرشون پاي باغچه بريزه ، خلاصه از اين طرف هم عمو و زن عمو حاضر و آماده شدن و با ماشين عمو پشت سر امير و آقا رضا رفتن ، حالا من شدم و مينا جانم ، مينا جان كه از ديروز غروب يه حس تازه ديگه اي رو تجربه مي كنه كمتر حرف ميزنه و فقط مي خنده ، يه صفحه انتخاب كرد و گذاشت داخل گرامافون مشغول گوش دادن شد و شستن ظرف هاي صبحونه ، من هم اول كودها رو داخل باغچه خودمون رو پخش كردم و با بيل افتادم به جون خاك و كودها ، اونقدر زير و رو كردم كه مخلوط شدن ، بعدش هم يه آب درست و حسابي دادم ، بعدش رفتم حياط خونه دايي حميد ، اول باغچه رو حسابي بيل زدم و بعدش همون كاري رو كردم كه با باغچه خودمون كردم ، حسابي خيس عرق شده بودم و خاكي ، برگشتم خونه مون ، مينا خانوم نشسته بود پشت پيانو داشت درس هايي رو كه تابستون ياد گرفته بود تمرين مي كرد ، يه خنده اي به هم تحويل داديم و رفتم حموم ، حسابي خودم و لباس هاي خاكي رو شستم و اومدم بيرون ، مينا مشغول خوردن سيب و پرتقال و انار بود من هم نشستم به خوردن ، بعدش شروع كرديم به جمع و جور كردن خونه و آماده كردن وسايلي كه بايد با خودمون بياريم روستا و كشيدن ملافه ها رو مبل ها و سرويس غذاخوري و ... ، حاضر آماده شديم ، موقعي كه مي خواستيم سوار ماشين بشيم ياد روزهاي اول آشناي مون افتادم به مينا گفتم ؛ شما بفرماييد رانندگي كنيد مي خوام رانندگي شما رو ببينم ، مينا خنديد و گفت ؛ فرصت هست شما بفرماييد بعد زديم زير خنده و من نشستم پشت فرمون و راه افتاديم ، اول رفتيم پمپ بنزين و باك ماشين رو پُر بنزين كرديم ، مينا كه به زور خنده خودش رو نگه داشته بود گفت ؛ آقا مسعود اجازه بديد من حساب كنم ، من هم گفتم ؛ فرصت هست نوبت شما هم ميشه ، بعد دوباره دوتايي زديم زير خنده ، گفتم ؛ ياد اون روزها هم بخير تازه با هم آشنا شده بوديم ! مينا گفت ؛ آره ! واقعاً چقدر روزهاي شيريني رو پشت سر گذاشتيم ، حركت كرديم سمت داروخانه احمد آقا و خاله آذر ، رسيديم جلو داروخانه و رفتيم داخل ، بعد سلام و عليك و احوالپرسي رفتيم پشت پيشخون و نشستيم ، خاله برامون نسكافه آورد و نوش جان كرديم ، همه لوازم و وسايلي كه ديروز ليستش رو داده بوديم برامون آماده كرده بود و مال هر كي رو جدا با فاكتور گذاشته بود داخل كارتن ، نوبت حساب كتاب شد ، خاله گفت ؛ با شما نميشه تعارف كرد والا دو سه تا لاشه گوسفند برامون مياريد و همه رو با تخفيف حساب كرد ، بعد كمي با مينا پچ و پچ كرد و تشكرو خداحافظي كرديم و راه افتاديم سمت مركز شهر براي خريدن لوازم شوينده و بهداشتي ، صاحب بنكداري منو خوب مي شناخت چون دو سه مرتبه ازش كلي خريد كرده بودم ، بعد سلام و عليك ليست بلند بالا رو داديم و منتظر آماده كردن سفارش مون شديم ، بلاخره نزديك ساعت يك آماده شد و حساب كرديم و با كمك كارگر فروشگاه گذاشتيم داخل و قسمت صندوق عقب ماشين و راه افتاديم .

از شهر داشتيم خارج مي شديم كه مينا خنديد و گفت ؛ يه چيزي بگم نمي خندي ؟ گفتم چرا مي خندم ! مينا گفت ؛ بريم سبزي آش بگيريم ، من هم زدم زير خنده و گفتم از دست تو كه هوس هاي جور واجور مي كني ! بعد دور زدم و رفتيم ميدون ميوه و تره بار ، بيست كيلو سبزي آش تازه گرفتيم و دوباره راه افتاديم و زديم به جاده ، توي مسير بوديم كه مادرم تلفن زد و پرسيد كجا هستيد ؟ چرا نيومديد؟ گفتم ؛ تا نيم ساعت ديگه مي رسيم ، مينا ساكت نشسته بود و حرفي نميزد من هم آرامش اون بهم نزدم و به آسموني كه ابري بود اما از بارون و برف خبري نبود نگاه مي كردم ، بخاطر اينكه سكوت رو بشكنم دست مينا رو گرفتم بوسيدم و ازش خواستم ميوه پوست بكنه و با هم بخوريم ، مينا هم شروع كرد به پوست كندن سيب و پرتقال و تكه تكه كردن و خوردن ، يكي من يكي مينا ، تا اينكه رسيديم روستا و يه راست رفتيم خونه باغ خودمون ، وانت نيسان محمد آقا آهنگر جلو باغ پارك بود و پشتش سه تا تخت آهني كه چند روز پيش سفارش ساخت اونها رو داده بودم ، رفتيم داخل حياط و بعدش پاركينك ، مثل هر روز همه جمع شده بودن توي حال ، چند نفري اومدن به استقبالمون ، بعد سلام و عليك و روبوسي و نگاه هاي معني دار زن دايي و زن عمو رفتيم داخل ، به محمد آقا و خانومش خوشامد ويژه اي گفتيم و نشستيم ، از وقت ناهار گذشته بود و همه گرسنه بوديم ، سفره رو انداختيم و بساط ناهار رو چيديم ، ناهار خورشت قورمه سبزي بود كه از صبح زود روي آتيش مي پخت ، تا ناهار رو بخوريم و سفره جمع بشه ساعت شد سه ، يه دفعه يادم افتاد اي واي سبزي آش گرفتيم توي ماشين جا مونده ، بلند شدم و رفتم آوردم ، مادرم و فرنگيس زن عمو و ... پرسيدن اينها رو كي گرفتي؟ جريان رو بهشون توضيح دادم و زدن زير خنده ، بعد خانوم ها مشغول پاك كردن شدن ، مادرم گفت : الان ديگ آش روبار ميگذارم و براي غروب يه آش رشته خوشمزه براي مينا جانم آماده مي كنيم ، امير و مريم خانوم مامور آماده كردن مقدمات آش شدن ، من هم مشغول پذيرايي و صحبت ، مينا كه از صبح زود بيدار بود آهسته رفت وضو گرفت و رفت داخل اتاق نمازش رو خوند و زير كرسي گرفت خوابيد ، من هم در اتاق رو بستم ، دايي حميد نظاره گر كارم بود و كنارم نشسته بود يواش گفت ؛ ميميري براش نه ؟ گفتم ؛ بله ديگه ، شده همه فكر و خيالم ، يه تعهدي دارم كه بايد بهش وفادار باشم ، دايي گفت ؛ خيالم از همون اول راحت بود كه نميگذاري اذيت بشه و از خودت بيشتر هواش رو داري ، گفتم ؛ مينا يه فرشته است براي من يه فرشته ! دايي گفت ؛ خوشحالم كه همديگرو خيلي دوست داريد و من توي انتخابم اشتباه نكردم ، گفتم ؛ بله دايي مينا هموني كه من مي خواستم ، بعد دايي از من پرسيد كودها رو خالي كردم توي باغچه خونه شون يا نه ؟ گفتم ؛ هم باغچه خودمون و هم باغچه شما رو يه بيل حسابي زدم و بعدش كودها رو ريختم و دوباره با خاك باغچه مخلوط كردم و آب دادم ، دايي خنديد و گفت ؛ حسابي شدي يه باغبون و كشاورز ! گفتم ؛ چكار كنم علاقه است علاقه . محمد آقا سخت مشغول صحبت با پدرم بود من هم وارد صحبت شون شدم و بابت تخت هايي كه زحمت ساختن و آوردن شون رو كشيده بود تشكر كردم ، نجمه زن عمو يه نگاهي به من كردو پرسيد سفارش هاي ما رو گرفتيد ؟ گفتم ؛ بله ؛ داخل ماشين الان ميارم ، بعد رفتم هرچي رو كه از شهر آورده بوديم رو بردم آشپزخونه ، بعد مال هر كي رو بهشون دادم ، چه اون چيزهايي رو كه از داروخانه گرفته بوديم چه شوينده بهداشتي ها رو ، عصمت زن دايي گفت ؛ ديگه بايد پولش رو بگيري ، گفتم ؛ باشه مينا كه از خواب بيدار شد كارت به كارت كنيد بحساب مينا ، فرنگيس زن عمو خنديد و گفت ؛ خوب تو رو انداخت به حساب كتاب ! گفتم ؛ بله ديگه ايشون هم سهمي از اين زندگي داره بايد هواي اون رو هم داشته باشم ، بعد شوينده بهداشتي هاي خودمون رو هم توي انباري و آشپزخونه و جاهاي ديگه جا دادم ، ساعت چهار عصر بود نمي خواستم بخوابم ، وضو گرفتم و نمازم رو خوندم ، بعد نماز محمد آقا گفت ؛ بريم تخت ها رو بگذاريم باغ و يه هوايي تازه كنيم ، منو دايي مجيد و محمدآقا رفتيم ، بقيه هم رفتن خونه هاشون براي استراحت ، اول تخت باغ پرستو رو برديم داخل باغ ، دايي مجيد گفت ؛ خوب كود پاشي كردي فكر كنم تا دوسال لازم نباش كود بدي ؟ گفتم ؛ اگر هم بدم فقط كود كبوتر ميدم ، محمد آقا پرسيد ؛ سفارش نهال دادي ؟ گفتم ؛ ديروز هزار تا نهال سفارش دادم ! پرسيد ؛ زياد نيست ؟ گفتم ؛ براي اون يكي باغ ها هم مي خوام ، بعد گفت ؛ حسابي شدي يه باغبون و كشاورز ، ديگه اون مسعود كارمند بانك و كت و شلواري و پشت ميز نشني تموم شد ! گفتم ؛اون هم دوره خودش رو داشت و ما امانت دار اون كار و ميز بوديم ، دوباره گفت ؛ راست ميگي ! من هم كارگاه آهنگري رو با تمام ابزار و وسايلش فروختم به سه تا از شاگردهاي قديمي كه با هم كار ميكرديم ، نفري دو دونگ شريك شدن و نصف پولش رو گرفتم ، نصف پول رو هم طي دو سال هر شش ماه مي گيرم ، خونه توي روستامون رو آماده كردم و هر چند وقت در ميون ميريم اونجا ، فردا صبح هم مي خواهيم بريم ، گفتم ؛ خيلي كار خوبي كرديد ، بچه ها كه پزشك شدن و اصلاً مال اين حرف ها نيستن ، شما هم ديگه نياز به كار كردن نداريد ! محمد آقا گفت ؛ بله ؛ خودمم خيلي وقت بود قصد اين كار رو داشتم اما اومدن تو به روستا باعث شد انگيزه اين كار رو پيدا كنم ، خنديدم وگفتم ؛ اما ما هنوز مشتري كارگاه شما هستيم ! محمد آقا گفت ؛ در خدمت هستم ، همكارام شما رو مي شناسن و سفارش تون رو كردم ، خودمم كاري داشته باشم بهشون سفارش ميدم ، بعد اين صحبت ها رفتيم باغ مينو ، ماشين رو برديم داخل و تخت رو جايي كه مينا مشخص كرده بود قرار داديم و چند دقيقه اي توي باغ قدم زديم و بعدش حركت كرديم رفتيم باغ بالا يعني باغ مينا جانم ، تخت اونجا رو همون جايي كه هميشه زير انداز ميندازيم و صبحونه و چايي مي خوريم قرار داديم ، كارگرها نصف باغ رو بيل زده بودن و بقيه اش رو هم دو روزه بيل ميزنن و بعدش كود ميدن ، دايي مجيد يه خنده اي كرد و به محمد آقا گفت ؛ شايد باور نكنيد سال گذشته مسعود تنهايي خودش برگها باغ رو جمع كرد و برد دامداري و باغ رو بيل زد و كود داد، محمد آقا خنديد و گفت ؛ اون موقع كسي جز پدر و مادرش منتظرش نبود ، اما الان ديگه فرق كرده همين سه تا تخت رو هم حتماً مينا خانوم خواسته كه بسازيم ! خنديدم و گفتم ؛ بله ! والا با خودم بود اينكار رو نمي كردم ، خلاصه ساعت شش شب شده بود و بخاطر اينكه گير گرگ نيفتيم برگشتيم خونه باغ ، همه خواهرا و برادرام و با خانواده هاشون اومده بودن ، فقط رضا و عاطفه خانوم و پدر و مادر و خانواده خواهر بزرگترش كه از راه رسيدن و دايي حميد يكي از گوسفنداي امير رو جلوي پاشون قربوني كرد ، بعد سلام و عليك و خوشامد رفتيم داخل حال و پذيرايي ، عسل بانو كنار مينا نشسته بود و شيرين بانو بغلش ساكت و بيصدا ، اول عسل رو بوسيدم و بعد شيرين رو بغل گرفتم و حسابي ماچ كردم ، طفلي انگاري توي اين شش ماه همش بغل من بوده اينقدر ساكت صميمي ، خنده روي لبش و قهقه ميزنه ، تا اومدم ببرم پشت پنجره مينا صدا زد و گفت ؛ بيار بده به من ، من هم بي سر و صدا دادم بغلش و گفتم ؛ حتماً بچه خودمون رو نميگذاري بغل بگيرم ؟ خنديد و گفت ؛ تا اون موقع صبر كن ! توي همين فاصله آش رشته حاضر شده بود ، منو صدا زدن و گفتن يه سفره موقت بندازم يه آش بخوريم بعد شام رو ديرتر مي خوريم .

ادامه نوشته