رسم ماندگار
امروز صبح با خبر شدیم که یکی از اهالی روستامون دیشب به رحمت خدا رفته ، مادری با هشتادو پنج سال سن به نام شهربانو که نسبت فامیلی هم با ما داشت در واقع با خدا بیامرز پدربزرگ و مادر بزرگم نسبت نزدیکی داشتن ، با شنیدن این خبر برنامه های امروز ما هم تغییر کرد ، با هماهنگی هایی که با امير و دايي ها و خاله و عمو حسين انجام دادیم قرار شد همه مون بجز مینا و مادرم در مراسم خاکسپاری شرکت کنیم ، مراسم خاکسپاری از ساعت ده صبح شروع شد و تا ساعت یازده و نیم طول کشید ، با اینکه هوا بسیار سرد بود اما بیشتر اهالی روستا و خیلی از بستگان نزديك مرحومه از شهرهای اطراف اومده بودن ، روستای ما یه خوبی که داره همه اهالی توی مراسم شادی و عزا دست به دست هم میدن و کمک حال هم میشن ، از شرکت در مراسم گرفته تا پذیرایی و رُفت و روب و پخت و پز و اينجور كارها ، بدون ريا و چشم داشتي ، بعد از اينكه مراسم خاكسپاري تموم شد برگشتيم به مسجد و حسينيه روستا كه كنار هم قرار گرفتن ، اذان ظهر رو گفته شده بود ، وضو گرفتيم و نماز رو به امامت آقاي توسلي خونديم ، آقاي توسلي استاد بازنشسته دانشگاه هستن و توي دانشگاه زبان و ادبيات فارسي تدريس مي كردن ، بعد از نماز ، جوون هايي مثل من مشغول پهن كردن سفره براي صرف نهار شدن ، همه امكانات توي آشپزخونه مسجد فراهم بود و غذا تا ظهر آماده شده بود ، خانوم ها داخل حسينيه و آقايون داخل مسجد ناهار خوردن و بعد ناهار به خانواده صاحب عزا تسليت گفتيم و اونها رو به خونه شون كه قسمت شمال غربي روستا واقع شده بدرقه كرديم ، بعد خوندن فاتحه اجازه گرفتيم و به خونه مون برگشتيم ، مينا و مادرم ، زير كرسي استراحت مي كردن ، منو پدرم هم رفتيم زير كرسي دراز كشيديم و تا اذان مغرب خوابيديم ، وقتي از خواب بيدار شديم مينا و مادرم توي حال كنار بخاري نشسته بودن ، سلام و وقت بخيري گفتيم و يه آبي به صورتمون زديم و نشستيم و چايي خورديم و ماجرا رو تعريف كرديم ، موقع برگشتم از مراسم قرار گذاشتيم بعد اذان مغرب به همراه مينا و مادرم يه سري خونه مرحومه شهربانو خانوم بزنيم و به بازماندگان شون تسليت بگيم و سر سلامتي بديم ، اين شد كه نمازمون رو خونديم و منو مينا و مادر و پدرم و امير و مريم خانوم و خاله و آقا رضا و دايي مجيد و عصمت زن دايي و دايي حميد و مهين زن دايي و نجمه زن عمو و عمو حسين و فرنگيس زن عمو رفتيم خونه شون ، البته مينا و مادر و پدرم و امير با ماشين اومدن ، مردم خوب روستا براي قرائت فاتحه و دادن دلداري و سرسلامتي ميومدن و مي رفتن و اين رسم ماندگار جاي بسي خوشنودي داره ، ما هم رفتيم و فاتحه خونديم و از بستگان نزديك مرحومه خواستيم اگر كاري كمكي از دست ما بر مياد بگن و تعارف نكنن ، خلاصه بعد اجازه گرفتيم و برگشتيم خونه باغ خودمون ، مينا و مادرم براي شام خورشت قيمه بار گذاشته بودن ، سفره رو پهن كردم و بساط شام رو آوردم و شام رو خورديم ، بعد جمع شدن سفره ظرف ها رو شستم و نشستم كنار مينا ، مينائي كه از صبح نتونسته بودن سير تماشا كنمش و صداش رو بشنوم ، امشب از كارهايي كه توي اين چند سال براي عمران و آباداني روستا انجام شده صحبت كرديم كه بيشتر اون رو آقاي توسلي بعنوان مسؤل شوراي روستا به عهده گرفته ، مثل ساختن مسجد بزرگ و جديد با تمام امكانات لازم ، نوسازي حسينيه ، سالن تطهير آرامستان ، نوسازي مدرسه و خانه بهداشت روستا و سنگفرش و جدول گذاري و آسفالت كوچه ها و خيابون هاي روستا و خيلي كارهاي ديگه ، البته همه اهالي روستا چه از نظر مالي و چه فكري همكاري خوبي داشتن و اين باعث رفاه بيشتر اهالي روستاي ما شده ، خلاصه امروز و امشب ما هم اينطور به سر رسيد و همه ساعت يازده رفتن خونه هاشون و بعدش هم مادر و پدرم رفتن خوابيدن ، مينا هم با يه بشقاب سيب و پرتقال پوست كنده نشست به خوندن كتاب ، من هم بعد شستن ظروف پذيرايي نشستم و قصه يه روز زمستاني رو نوشتم ، مثل اينكه تا من نگم مينا كتاب خوندن بسه مينا دست بردار نيست ، برم كتاب رو از دستش بگيرم و يه مسواكم بزنيم و يه ليوان آب بخوريم و بخوابيم كه فردا هم روز خداست .