عمل چشم عمو
بعد سلام و عليك و خسته نباشيد ، رضا گفت ؛ سه روزي كه نقاشي تموم شده ، غروب ها ميام تا آخر شب تميزکاری مي كنم ، همه شيشه ها رو پاك كردم و كف اتاق ها و حال و پذيراي رو هم تميز كردم ، يه روز ديگه كار دارم ، گفتم ؛ دستت درد نكنه ، خوب نقاشي شده ، هم رنگش هم كارش ، رضا گفت ؛ هوا سرد بود كار يكم طول كشيد ، والا تا آخر آبان تموم مي شد ، يه نگاهي به اتاق ها انداختيم و به رضا گفتم ؛ عمو جان جوري تميز كن كه به دلت بنشينه وقت زياد داري ، رضا گفت ؛ عمو با حوصله تميز مي كنم ، تا آخر هفته هم پرده ها رو نصب مي كنن ، مينا يواش در گوشم گفت ؛ هزينه اش رو بپرس بريز به حسابش دستش خالي نباشه ، گفتم ؛ از امير ميگيره ، خيالت راحت باشه لنگ نمي مونه، خودش هم دستش بازه ، بعد اين حرف ها از رضا خداحافظي كرديم و گفتم براي شام به موقع بيا زياد خودت رو خسته نكن ، از آپارتمان خارج شديم و قدم زنان رفتيم پارك محل ، هوا سرد بود و آلودگي زياد ، به مينا گفتم برگرديم خونه ، مينا هم موافقت کرد ، اين شد كه ساعت هفت و نيم برگشتيم، دور عمو حسين خلوت شده بود و عمو دراز كشيده بود ، زن عمو و فريبا با هم صحبت مي كردن ، پرسيدم شام امشب خونه كي هستيم ؟ فريبا خنديد و گفت ؛ خونه داداش منصور ، اون هم به صرف چلو گوشت ! گفتم ؛ حسابي گوشت خورتون كردم ، فريبا گفت ؛ بلاخره دامداري داشته باشي چاره نداري ! فرنگيس زن عمو يه خنده اي كرد و گفت ؛ حوصله اين دو نفر خيلي سر رفته ، مينا پرسيد معلومه ؟ زن عمو گفت بله ! شما دو نفر روزي بايد سه چهار ساعت بريد باغ و دشت و تپه ، گفتم ؛عيب نداره اين چند روز رو هم پشت سر ميگذاريم ، فقط كرنا نگيريم ، ساعت هشت و نيم بود كه شام حاضر شد و صدامون كردن ، عمو حسين گفت ؛ من هم ميام بالا حوصله تنها موندن رو ندارم ، اين شد كه همگي رفتيم واحد داداش منصورم و نشستيم سر سفره ، چلو گوشت با مخلفات ، مينا كه كنار من نشسته بود گفت ؛ منو شرمنده مي كنن ! گفتم ؛ اين حرف ها چيه ! هميشه همينطوري بوده حالا يكم رنگين تر كردن ، خلاصه شام رو خورديم و سفره جمع شد ، عمو كه موقع انداختن قطره چشمش شده بود با من رفتيم پايين و قطره هاي چشمش رو انداختم بعدش تلويزيون رو روشن كردم و نشستيم به تماشا ، البته عمو بيشتر گوش مي داد تا تماشا كنه ، تا ساعت يازده و نيم با ميوه و چايي و تنقلات خودمون رو سر گرم كرديم تا عمو خوابيد ، مينا و زن عمو هم ساعت دوازده اومدن و بعد بيست دقيقه رفتيم كه بخوابيم ، مينا گفت ؛ راستش حوصله ام خيلي سر ميره ، بخاطر سرما و آلودگي و كرنا بيرون كه نمي تونم برم ، اگر مثل ماه قبل بود بد نمي شد ! گفتم ؛ فردا با عمو صحبت مي كنم اگر دوست داشت بر مي گرديم روستا حقيقتش براي من هم سخت ميگذره ، مينا گفت ؛ خانواده خواهر و برادرت ناراحت نشن ؟ گفتم ؛ نه ! اونها مي دونن من بخاطر تو و مامان و بابا اين كار رو ميكنم ، تازه بهشون ميگم چهارشنبه غروب بيان روستا ، مينا خنديد و گفت ؛ اين خوبِ و دور و برم شلوغ ميشه ! بعد گرفتيم خوابيديم .