بارون مياد چَه چَه
ساعت ده و چهل دقيقه شبِ ، بلاخره آسمون بعد هفته ها بغضش تركيد و از ديشب داره مي باره ، البته تا صبح برف اومد اما بعدش بارون باريد و همه رو آب كرد ، بازم خدا رو شكر كه اومد و زمين تشنه يه آبي خورد .
اما امروز ، صبحونه رو كه خوردم توي اين فكر بودم كه چكار كنم تا از فرصت استفاده كرده باشم ، شال و كلاه كردم و زدم بيرون و رفتم باغ ، به مينا هم گفتم ؛ براي من صبحونه نياره و از خونه بيرون نياد اگر گرسنه شدم خودم ميام يه چيزي مي خورم ، اول جادوني مرغ و خروس ها و بوقلمون ها رو پُردون كردم و بعدش مال كبوترا رو ، بعدش هم چند تا تيكه نون جو به جو و قهوه اي دادم و فرقون و بيل رو برداشتم و رفتم باغ انار و انگور ، حسابي بارون و برف ميومد ، من هم فرقون رو پُر می كردم از كود و می بردم پاي درختايي كه بيل زده بودم ، تا اونجايي كه لازم بود كود پاي درختا ريختم ، حسابي گرم كار بودم و خستگي حاليم نبود ، از كاري كه مي كردم لذت مي بردم و به آرزوهايي كه پس از سالها بهشون رسيده بودم فكر مي كردم ، وجودم سالمِ و با خاطره های خوب از بانك بازنشسته شدم و باغ و زمين و خونه توي روستا دارم و يه نفر هم شده همدل و همراهم كه همديگرو خيلي دوست داريم ، دو ساعتي بود كه مشغول كار بودم و لحظه اي بيكار نشدم ، ساعت نزديك ظهر بود كه مينا به تلفن همراهم زنگ زد و گفت ؛ مي خوام بيام پيش تو دلم هواي تازه مي خواد ، پرسيدم كي توي خونه ست ؟ گفت ؛ همه اينجا هستن ، گفتم ؛ لباس گرم تنت كن و چتر بالاي سرت بگير بيا ، مينا خنديد و گفت؛ چطور بگم عاشق بارون هستم اونوقت چتر بالاي سرم بگيرم ! خنديدم و گفتم ؛ باشه بدون چتر بيا خانوم ، بيست دقيقه بعد مينا اومد داخل باغ ، بعد سلام و خسته نباشيد تا چشماش به درختايي كه كود پاشون ريختم افتاد پرسيد كار امروزِ ؟ گفتم ؛ آره ! گفت ؛ آفرين به اين اراده ، گفتم ؛ باور كن اگر دلتنگي تو آزارم نده و اجازه بدي تا غروب بقيه باغ رو بيل ميزنم و كود ميدم و كار اين باغ رو تموم مي كنم ! مينا گفت ؛ تا حالا هم يه تنه خوب جلو رفتي ، مسعود جان روي هم رفته دو ماه براي اين كارا وقت داريم نمي خواد خودت رو خسته كني ! گفتم ؛ هيچ وقت خودم رو خسته نكردم و بقول معروف با كار حال كردم ، الان هم بريم باغ رو يه دور بزنيم و حال و هوات عوض بشه ، زير بارون قدم ميزديم و هر جا كه لازم بود يه بيلي ميزدم تا آب فرو بره توي زمين ، مينا يه خنده اي كرد و گفت ؛ ان شاالله فردا كه بچه هامون بزرگ شدن بهشون ميگیم به عشق شما زحمت كشيدیم تا اين باغ ها به اين شادابي و طراوت در اومدن ، گفتم ؛ مينا جان يادت باشه هر روز كه ميايي دوربين رو با خودت بيار فيلم و عكس بگيريم يادگاري داشته باشيم و مستند بهشون نشون بديم ، من يادم ميره ، مينا هم خنديد و گفت ؛ من هم كمتر از تو حواس پرت نشدم ، گفتم ؛ حواس من به توئ ، حواس تو پي كيه ، مينا خنديد و گفت ؛مي خواهي پي كي باشه ؟ پي تو و اين بچه كه توي شكمم ، گفتم ؛ قربون تو و اين نازنين بشم ! توي اين حال و هوا بوديم كه فرنگيس زن عمو تلفن زد و بعد سلام و عليك و خسته نباشيد گفت ؛ دخترم اومد يه هوايي بخوره برگرديد خونه ، چي شد ؟ گفتم ؛ دخترتون كنارم ايستاده و ياد بچگي هاش افتاده داره زير بارون ، ترانه بارون مياد چَه چَه رو پشت بوم هاجر رو مي خونه ، زن عمو گفت ؛ زود بياييد كه ناهار حاضره ، من هم يه چشم زن عمو جون گفتم و بيل و چرخ فرقون رو برداشتم همراه مينا برگشتیم خونه ، همه نشسته بودن و چايي مي خوردن ، سلام و خسته نباشيدي گفتيم و رفتم حموم و حسابي خودم رو شستم ، به اندازه ده ساعت ورزش كرده بودم و تمام عضلاتم سفت شده بود ، از حموم كه اومدم بيرون هرچي رخت و لباس كثيف بود ريختم داخل لباسشويي روشنش كردم ، امير كه خودش از اول صبح كار كرده بود گفت ؛ كار باغش رو تموم كرد و از فردا ميره سراغ باغ بقيه خواهرا و برادرام تا كار نيمه تموم رو تمومش كنه ، ساعت نزديك دو بود كه سفره رو انداختيم و آبگوشت خوشمزه اي كه از صبح زود روي اجاق گاز خونه مي پخت رو آورديم وسط و شروع كرديم به خوردن ، بعد خوردن ناهار، دايي مجيد گفت ؛ شام خونه ما ، مادرم گفت ؛ نه داداش جان برف و بارون مياد من هم سخت برام بيام خونه تون جمع بشيد بياييد اينجا ، دايي مجيد گفت ؛ باشه چشم خواهر جان اما شام نپزید عصمت خودش می پزه میاریم ، مادرم گفت ؛باشه دست شما درد نکنه ، دايي حميد كه مثل من حسابي كار كرده بود گفت ؛ من به تنها چيزي كه فكر ميكنم خوابِ و بلند شد و بقيه هم پشت سرش بلند شدن و رفتن ، مينا خواست ظرف ها رو بشوره مادر گفت ؛ مسعود خودش مي شوره بيا بريم زير كرسي بخوابيم ، اين شد كه مينا و مادر و پدرم رفتن زير كرسي و خوابيدن . این رو بگم که خوابيدن زير كرسي خيلي حُسن داره ، يكي زود خوابت مي بره ، خوابت عميق و تيكه تيكه نمي خوابي ، دردهای مفاصل و استخون و عضلات رو تسكين ميده ، سرما خورده باشی زودتر خوب میشی ، بلاخره ظرف ها رو شستم و نمازم رو خوندم و لباس ها رو از داخل لباسشويي بيرون آوردم روي بند رخت زير بالكن خونه پهن كردم و يكم تنقلات آوردم نشستم كنار بخاري و شروع كردم به خوردن چايي و تنقلات و نوشتن ماجراي ديروز يعني روز جمعه ، تا اينكه ساعت چهار و ده دقيقه نوشتنم تموم شد و زدم بيرون خونه و رفتم سراغ حيونا و يه غذايي بهشون دادم و تخم مرغ ها رو جمع كردم و آوردم داخل ، يادم افتاد كه چند روزه تويوتا و هيوندا رو روشن نكردم ، سويچ شون رو برداشتم و رفتم پاركينگ ، يه نگاه به آب روغن شون انداختم و روشن كردم تا باطري شون شارژ بشه ، توي همين حال و هوا بودم كه مينا شال و كلاه كرده اومد پيشم و بعد سلام و ساعت خواب نشستيم داخل هيوندا .
ال نود مينا كه از روز چهارشنبه توي پاركينگ خونه مون پارك شده ، باعث شد يه سوژه اي بسازم ، به مينا گفتم ؛ الان ال نود به هيوندا ميگه اين خانوم صاحب منِ و پنج سال منو داره خيلي خانوم خوبيِ ، بعد هيوندا ميگه خُب مگه چيه منم مال اين خانوم مهربون هستم اصلاً مي دوني اين آقا منو براي اين خانوم كادو داده ، بعد ال نود ميگه ، هيچ مي دوني من باعث شدم اينها همديگرو ببينن و با هم ازدواج كنن ، بعد هيوندا ميگه جدي ميگي ؟ خیلی جالبِ ! تعريف مي كني برام ، ال نود ميگه آره ! يه روز صبح بود يعني چهارده اسفند سال گذشته بود ، اين خانوم اومد منو روشن كنه تسمه تايمم پاره شد ، بعد دايي اين آقا تلفن زد به اين آقا و ازش خواست با ماشين خودش همون تويوتا كه كنارت پارك شده این خانوم رو ببره سركار ، اين كار و كرد و با هم آشنا شدن و بعدش هم ديگه عروسي و حالا اومده اينجا زندگي مي كنه ، بعد ال نود ادامه ميده من هم از اون موقع دارم استراحت مي كنم اونقدر بهم خوش ميگذره فقط يه وقت هايي منو ميبرن بنزين ميزنن و تعميركار يه نگاهي بهم ميندازه ، هيوندا ميگه با منم زياد كاري ندارن دو ماهي منو از تهرون آوردن اينجا و يه بارم رفتيم شمال ، شمال كه مي دوني كجاست ؟ ال نود ميگه نه ! هيوندا ميگه يه جايي سرسبز و خوش آب و هوا ، يه هفته رفتيم اونجا خيلي خوش گذشت ، تازه اينطوركه معلومه هفته ديگه شنبه باز ميريم تهرون چشم باباي اين خانوم رو عمل كنن ، مينا كه داشت به قصه اي كه سرهم كرده بودم خوب گوش مي داد زد زير خنده و گفت ؛ كافيِ يه سوژه بگيري تا تهش ميري ، گفتم ؛ بله ! بنده خدا از اون روزي كه تو رو ديدم تا روزي كه به عقد هم در بياييم شب ها چهار ساعت مي خوابيدم همش به اين فكر مي كردم كه براي خوشبختي تو چكارا كه بايد بكنم ، مينا خنديد و گفت ؛پس تو فکر کردی من تخت می خوابیدم ، نمی دیدی موقعی که از شرکت بر می گشتیم چرت میزدم همش به فکر تو بودم ، خلاصه دوتا ماشین گرم شد و خاموش کردیم و برگشتیم خونه ، اذان مغرب رو گفته بودن ، وضو گرفتیم و نمازمون رو خوندیم ، یواش یواش دایی حمید و زن دایی و عمو حسین و زن عمو و بقیه از راه رسیدن ، عصمت زن دایی که قول پختن شام رو داده بود با یه قابلمه لوبیا پلو وارد حال شد و قابلمه رو گذاشت روی بخاری ، من هم یه سری چایی لیوانی ریختم و با تنقلات مشغول خوردن و صحبت شدیم ، تا اینکه ساعت هفت و نیم سفره شام رو انداختیم و لوبیا پلو اومد وسط سفره ، تا شام رو بخوریم و سفره جمع بشه ساعت شد هشت و نیم ، مهین زن دایی ظرف ها رو شست و من میوه آوردم وسط ، صحبت از بارندگی و آب شروع شد تا رسید به کشت زمین های جالیز، بعدش هم رفتن منو مینا و زن عمو به شهر شد که فردا باید بریم ، خلاصه شام و شب نشینی امشب هم ساعت ده و نیم به پایان رسید و پدر و مادرم نشستن به تماشای تلویزیون ، مینا هم یه چشمش به تلویزیون بود یه چشمش به کتابی که تازه شروع کرده به خوندن ، من هم شروع کردم به نوشتن ماجرای امروز ، حالا صدا شُرشُر بارون زياد شده ، يعني ميگه كه بارون تندتر داره مي باره ، برم يه دوري توي حياط بزنم لباس ها رو جمع كنم بيام و بگيريم بخوابيم ، پس تا روزهاي باروني ديگه خدانگهدار .