خوشبختي
با آقا مهدی درباره پنج واحد آپارتمانی که با پدر خانومش و باجناقش می سازن صحبت کردیم ، توی این بازار گروني پروژه سنگینی دست گرفتن و خیلی براشون گرون در میاد ، اما چاره ای ندارن نمیشه کار رو نصف ونیمه رها کنن ، مینا پرسید آپارتمان ها کی آماده میشن ؟ آقا مهدی جواب داد تا اول تابستون حاضر و آماده هستن و ما کوچ می کنیم اونجا ، مینا گفت ؛ یعنی خونه بابا خالی باشه کسی توش ساکن نباشه ، آقا مهدی گفت ؛ شما بیایید خونه تون ، مینا يه نگاهی به من کرد و گفت ؛ عمراً ! ماحالا حالا ها روستا نشين هستيم فقط براي يه سري از كارها مياييم شهر ، بعد آقا مهدي گفت ؛ به بابا گفتم بياييد خونه شما و مينا و دايي حميد رو بكوبيم پونزده واحد آپارتمان از توش در بياريم ، چند واحد مال خودتون بقيه اش رو هم بفروشيد ، نه دايي راضی شد نه بابا ، مينا گفت ؛ حيف نيست ! خونه خودت رو آپارتمان كني ، اين براي كساني كه خونه ندارن و فقط تنها راه براشون آپارتمان نشيني ، بعد آقا مهدي بلند خنديد و گفت ؛ پس چرا اون آپارتمان رو توي تهرون خريديد ؟مينا خنديد و گفت ؛ من نخريدم سه دانگ اون رو مسعود جون برام كادو داده سه دانگ ديگه اش رو من به مسعود جونم كادو دادم ! آقا مهدي خنديد و گفت ؛ من كه از حرف هاي تو سر در نياوردم بريم ناهار بخوريم از وقتي كه ازدواج كردي خيلي مرموز شدي ! رفتيم سر سفره ، چلو گوشت و نون سنگك و سبزي و سالاد فصل و سالاد شيرازي و ماست و دوغ و ترشي و فلفل ترشي ...مينا خنديد و گفت ؛ چكار كرديد ! ؟ حسابي افتاديد به زحمت ! آقا مهدي يه نگاهي به من كرد و گفت ؛ ديدم خواهر گلم يه دفعه خودشو خونه مون دعوت كرده منم گفتم يكم ولخرجي كنيم ! منصوره خانوم گفت ؛ مينا جون سفره خونه شما كه هميشه رنگين كمانِ ! مينا گفت ؛ اون ديگه خواسته مسعود جونم كه بايد سفره رنگين باشه ، همينطور كه ناهار مي خورديم ، مينا پرسيد داداش گوشت خونه تون رو از كجا تهيه ميكنيد ، آقا مهدي كه داشت دوغ مي خورد خنديد و گفت ؛ اون زمون كه تو و آقا مسعود صحبت تون نبود بابا از دامداري روستا برامون مي گرفت ، حالا هم كه آقا مسعود مادر خانومش رو زياد دوست داره و براش بره و بز هديه ميده هر وقت گوشت بخواهيم برامون از گوسفنداي آقا مسعود ميدن ، گفتم ؛ نوش جونتون ، امسال از مينا مي خوام تعداد بيشتري گوسفند به زن عمو هديه بده ! مينا يه نگاهي به من كرد و گفت ؛ از دست تو ! مال منو تو نداره ، هر چندتا كه بدي باعث افتخار منه ! دادش مي دوني كه اول پنجاه تا ميش و بز به بابا داد پولش رو نمي گرفت ، وقتي هم كه گرفت ارزون حساب كرد و پولش رو واريز كرد به حساب من ، بعدش دوازده تا بزغاله و بره نر ريز و درشت داد به مامان ، بعد دوباره شوخي شوخي بيست تا ميش و بز ماده جوون داد به مامان ، دوباره بيست تا بره و بزغاله نر رو هديه داد ، آقا مهدي كه مي خنديد گفت ؛ بله همه خبرها رو مامان بهم گزارش ميده ، دست آقا مسعود درد نكنه كه اين همه تو و مامان و بابا رو دوست داره و بهتون احترام ميگذاره ، مينا گفت ؛ البته داداش اين رو بدون مسعود جون احترام خاصي به تو و آبجي مريم و خانواده هاتون قائلِ ، آقا مهدي و منصوره خانوم گفتن ؛ بله ! ما كه از صميم قلب دوستشون داريم ، گفتم ؛ خواهش مي كنم . منو مينا كه ديگه به زياد خوردن عادت كرديم يه ديس پلو و دوتا بشقاب گوشت رو خورديم البته با مخلفات ، بعد از خوردن ناهار از آقا مهدي و منصوره خانوم تشكر كرديم و رفتيم اتاق پذيرايي ، دوباره جمع شديم كنار هم ، مينا گفت ؛ داداش ما فردا صبح بر ميگرديم روستا با مامان و بابا براي عمل چشم بابا ميريم تهرون ، اگه فرصت كردي پنج شنبه و جمعه رو برو روستا يه سري به خونه بزن و آب و هوايي عوض كن ! آقا مهدي گفت ؛ چشم ، اما همه زحمت ها افتاده روي دوش آقا مسعود ، گفتم ؛ نه ! اينحرف ها كدومِ ، وظيفه ست ، من با جون و دل اين كارها رو مي كنم ، وقتي بابا و مامان جون ، ميناجون رو بدون چون و چرا به من هديه ميدن در مقابل محبت شون اين كارها هيچ و بحساب نمياد ، مينا كه كنار من نشسته بود دست منو توي دستاش گرفت و بوسيد و گفت ؛ ممنونم ازت ! آقا مهدي ومنصوره خانوم گفتن ؛ اون عشقي كه بين شما دو نفر هست باعث شده ما هم بيشتر همديگر دوست داشته باشيم و به چيزهاي بي ارزش و پيش پا افتاده اهميت نديم و كام هم رو تلخ نكيم ، مينا گفت ؛ آفرين ! زندگي ارزش اين همه جنگيدن سر چيزهاي بيخودي رو نداره ! خلاصه بعد اين صحبت ها و خوردن يه ليوان چايي از آقا مهدي و منصوره خانوم و بچه هاشون تشكر و قدرداني كرديم اومديم خونه خودمون ، وضو گرفتيم و نمازمون رو خونديم ، بعد تخت گرفتيم تا ساعت شش خوابيديم . وقتي از خواب بيدار شديم يكم پرتقال و سيب خورديم و حاضر آماده با آقا مهدي و خانوادهاش سوار هيوندا شديم و رفتيم خونه مريم خانوم ، آقا مرتضي در حياط رو باز كرد و ماشين رو بردم داخل ، بعد سلام و عليك و خوشامد ، رفتيم داخل حال و پذيرايي ، مريم خانوم خنديد و گفت ؛ مينا جان آخرش نگفتي اين لباس هاي خوشگل رو از كجا مي خري ؟ مينا خنديد و گفت ؛ با انتخاب مسعود جون و زيبا جون ، اگر خواستي بگو برات بدوزه ، مريم خانوم گفت ؛ مرسي ، چند دست دوخته، چند دست ديگه سفارش دادم تا دو هفته ديگه آماده ميشه ، گفتيم ؛ ان شاالله به دلخوش بپوشيد ! منو مينا كه بعد ناهار فقط چند تا سيب و پرتقال خورده بوديم حسابي تنقلات و ميوه و چايي خورديم و مريم خانوم به زياد خوردن مينا خنده اش گرفت و گفت ؛ آفرين آبجي گلم بخور و بخند كه از خوردن و خنديدن تو لذت ميبرم ، مينا گفت ؛ همه اش از لطف مسعود جون كه منو شكمو و پُر خور كرد ، گفتم ؛ آدم تا جايي كه مي تونِ ميخوره نه بيشتر ، مينا يه لبخندي زد و پرسيد شام چي درست كردي ؟ مريم خانوم گفت ؛ خورشت كرفس با كلي ليموي اماني داخلش ، مينا گفت ؛ پس من نمازم رو بخونم تا وقت شام برسه ! اين شد كه منو مينا وضو گرفتيم و نمازمون رو خونديم و دوباره نشستيم كنار بقيه ، آقا مرتضي كه آدم كم حرف و مأخوذ به حياست گفت ؛ خدا يه فرشته رو قسمت آقا مسعود كرده ، از وقتي كه من با مريم خانوم ازدواج كردم ، مينا خانوم نمازش رو سر وقت خونده و اين يه حسن خوبِ كه ايشون داره ! گفتم ؛ بله منو هم عادت داده تا نمازم رو سر وقت و به موقع بخونم ، همون روزي كه بله برون منو مينا بود ، بعد بله برون براي شام اومديم خونه مون ، شب مينا جان نمازش رو خونه مون خوند و توي زندگيم بركت اومد و من به اين اعتقاد دارم اگر زن و شوهر همديگر دوست داشته باشن از ته دل هم رو بپرستن ، زندگيشون رونق پيدا مي كنه و مال و ثروت مياد توي زندگي شون ، آقا مرتضي و مريم خانوم آقامهدي و منصوره خانوم حرف منو تاييد كردن و گفتن ؛ اما مينا خيلي خوشبختِ كه شما رو داره ، بعد من گفتم ؛ من كه بيشتر احساس خوشبختي مي كنم ، مينا كه تا اون موقع حرفي نميزد گفت ؛ حالا شام بخوريم تا خوشبختي مون كامل بشه ، اين شد كه مريم خانوم و دو تا دختراش مرجان و مژگان سفره رو انداختن و ظرف ها رو چيدن و همه نشستيم سر سفره .
طبق خواسته مينا غذا خورشت كرفس بود با كلي مخلفات ، منو مينا هم كه بخور ، تا ته ديگ خورديم وبعد تشكر و قدرداني عقب نشستيم ، بعد جمع شدن سفره ، چايي و ميوه و تنقلات اومد وسط ، صحبت شروع شد، از دامداري و كشاورزي و ... تا اينكه ساعت يازده و نيم از آقا مرتضي و مريم خانوم و مژگان خانوم و مرجان خانوم بابت شام و پذيرايي تشكر كرديم و سوار ماشين شديم و برگشتيم خونه هامون ، آقا مهدي و خانواده اش رفتن خونه خودشون ، منو مينا هم اومديم خونه خودمون ، مينا كه دلش لك زده بود براي پيانو زدن نشست پشت پيانو و شروع كرد به تمرين قطعه هايي كه ياد گرفته بود ، من هم كمي نگاهش كردم و از ديدنش لذت بردم و نشستم به نوشتن قصه امروز ، ساعت از يك گذشته ، مينا رو صدا بزنم چندتا سیب و پرتقال بخوریم و بعدش مسواک بزنیم و بریم روی تختخواب تخت بخوابيم ، پس تا روزي ديگر بدرود.