فرنگيس زن عمو گفت ؛ ببين اين دوتا كبوتر عاشق چي مي خندن ! مينا گفت ؛ مامان از خودمون صحبت مي كرديم ، عمو حسين گفت ؛ قربون دخترم برم كه كه از وقتي ازدواج كرده خنده هاش شده چند برابر ، مهين زن دايي گفت ؛ بله ! بايد هم اينطور بخنده ، پسري باهش ازدواج كرده كه قدرشناس و قدرش رو خوب مي دونه ، من هم فقط مي خنديدم ، رسيديم جلو در خونه باغ و مينا كليد انداخت و در رو باز كرد و وارد باغِ شديم و اومديم داخل حال ، بعد سلام و عليك نشستيم و مشغول خوردن چايي و تنقلات شديم ، امير و مريم خانوم و خاله صغري و آقا رضا هم اومده بودن ، دايي حميد گفت ؛ مسعود جان چايي رو بخور و يه مشت مال بده ، منم چايي رو خوردم و دايي حميد رو يه مشت مال حسابي دادم و تمام خستگي تنش رو گرفتم ، حالا مينا شده خانوم خونه و يه كد بانوي تمام عيار ، گفت ؛ هر وقت دستور بديد شام رو بياريم ! پدرم گفت ؛ مينا جان اگر حاضر بخوريم كه بوي آبگوشتت ديونه مون كرد ، من هم بلند شدم سفره رو انداختم و بساط رو چيدم ، قابلمه بزرگ آبگوشت رو هم آوردم سر سفره ، مينا كاسه ها رو پُر آبگوشت مي كرد و دست به دست مي داد ، فرنگيس زن عمو هم با گوشه چشماش به مينا نگاه مي كرد و به خودش مي باليد كه دخترش شده كدبانوي اين خونه ، تا اينكه نوبت كوبيدن گوشت و مخلفات شد ، امير گفت ؛ شما با مسعود مشغول خوردن بشيد من كوبيده رو آماده مي كنم ، منو مينا هم توي ظرف مخصوص دو نفره خودمون شروع كرديم به خوردن آبگوشت خوشمزه ، بعد نوبت كوبيده شد ، دايي حميد گفت ؛ كوبيده هر كي رو بريز توي كاسه خودش ، مينا هم همين كار رو كرد و هي خنديد ، همه ما هم به خنده هاي مينا مي خنديدم ، شام رو كه خورديم سفره جمع شد و هركي رفت يه گوشه اي ، من هم سريع رفتم ظرف ها رو شستم و برگشتم كنار مينا و فرنگيس زن عمو ، پرسيدم زن عمو آبگوشت چطور بود ، زن عمو خنديد و گفت ؛ خوشمزه ! مخصوصاً كه مينا خنده هم چاشنيش كرده بود ، بعد پرسيد راستي مينا تو چند وقت خيلي مي خندي ؟ مينا خنديد و گفت ؛ چرا نخندم ، همسر خوب مهربون دارم و اتفاق هاي خوبي هم توي راه ! زن عمو خنديد و گفت ؛ شوخي كردم بخند كه بچه تون هم خنده رو باشه ، مشغول خوردن چايي و تنقلات و ميوه بوديم و هركدوم از كارهاي امروزمون صحبت كرديم ، دايي حميد گفت ؛ فردا با آقا رضا بريم زمين هاي جاليز رو آبياري كنيم ، فقط ناهار يادتون نره ، عمو حسين گفت ؛ منو ببخشيد ، اگر نمي تونم كمك كنم ، همه كارها افتاد گردن شما ، دايي حميد گفت ؛ اين حرف ها چيه ؟ چشم هاي شما خوب بشه براي ما باعث خوشحاليِ ، تازه مسعود هم هست هر جا كم آورديم ازش كمك مي گيريم ، بعد مهين زن دايي گفت ؛به شرطي كه مينا جان هم نزديكش باشه ، دايي خنديد و گفت ؛ شوخي مي كنم ، خيلي همت ميخواد خودت كار چند تا باغ رو به سر انجام برسوني ، داشتيم صحبت مي كرديم كه دايي مجيد با تلفن همراهم تماس تصويري گرفت بعد سلام و عليك گفت ؛ فاطمه مي خواد با مينا صحبت كنه ، گوشي رو دادم به مينا و شروع كردن به صحبت ، فاطمه مي خنديد و مي گفت ؛ دلم براتون تنگ شده آخر اين هفته ميام دو شب مي مونم ، مينا هم مي خنديد و مي گفت ؛ آره بيا ، حداقل فقط سرما رو تحمل مي كني و از دود خلاص ميشي ، بعد مادرم و بقيه هم صحبت و خداحافظي كردن ، ساعت يازده شده بود كه هركي رفت خونه خودش ، پدر و مادرم رفتن خوابيدن ، منو مينا هم نشستيم روبروي هم كنار شومينه ، مينا شروع كرد به خوندن كتاب مادر و كودك ، من هم قصه امروز رو نوشتم ، از پشت پنجره كه بيرون رو نگاه مي كنم داره ريز ريز برف مي باره با مينا بريم حياط يه هوايي بخوريم و به چرخي دور باغچه ها بزنيم و بياييم بخوابيم ، پس تا فرداي برفي خدانگهدار .