تولد شهريار
ساعت نزديك نُه شبِ و ما يك هفته اي هست كه از روستا اومديم خونه جديدمون توي شهر تا دو تا مسافر كوچولوي ما هم به دنيا بيان و رنگ و بوي تازه اي به زندگيمون ببخشن و فصل تازه اي از زندگي رو آغاز كنيم ، بلاخره داداش مهردادم بعد دو تا دختر ناز و شيرين زبون امروز صبح با طلوع خورشيد صاحب يه پسر كاكل سياه شد و قراره كه اسمش رو بگذارن شهريار، داداش مهردادم هم مهر ماهي و به همين خاطر بابا و مامانم اسمش رو گذاشتن مهرداد ، خلاصه ؛ دايي حميد و مجيد و چند نفر ديگه امروز از صبح توي دامداري روستا چندتا بره و بز نر پروار رو قربوني كردن و گوشتش رو خُرد و بسته بندي كردن و گذاشتن داخل سردخونه دامداري تا اينكه فردا صبح اول وقت دايي حميد با دوتا بره پروار ببره تهرون و بره ها رو جلو پاي مژگان خانوم و شهريار كوچولو قربوني كنه و گوشت ها رو هم بين قوم و خويش و همسايه ها پخش كنن ، الان كه اين متن رو مي نويسم مينا خانوم همسر مهربون و مينو و پرستو دختراي نازم و فرنگيس زن عمو مادر خانوم مهربون و دوست داشتني توي محوطه حياط كنار باغچه ها قدم مي زنن و مينو و پرستو ، هر شيرينكاري كه مي كنن صدا ميزنن مامان مامان ، عزيز جون نگاه كن ، مينا و زن عمو هم يه جون ميگن كه يه دنيا مي ارزه ، خلاصه مينا خانوم دوتا دستاش رو به كمرش زده و روزهاي آخر بارداري رو سپري مي كنه و به اميد خدا تا يك هفته ديگه آريا و آرش ما هم به دنيا ميان و ما رو به يكي ديگه از آرزوهاي قشنگ مون مي رسونن ، به اميد اون روز .